arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۶۲۲۲۶
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۲۳ - ۲۳ بهمن ۱۴۰۰

خاطرات صادق طباطبایی، شماره ۶: امام تز حکومت اسلامی را سال ۴۸ مطرح کردند

خاطرات صادق طباطبایی: در همان سفری که سال ۱۳۴۸ ... به نجف رفته بودم، اواسط طرح بحث ولایت فقیه از سوی امام بود. پس از بازگشت به آلمان سمیناری داشتیم در شهر هانور که یک سمینار ایدئولوژیک بود. در آن سمینار آقای دکتر حبیبی هم آمده بودند. ایشان که از رفتن من به عراق مطلع بودند پرسید: «آقا چطور بودند؟» گفتم: «پا توی یک کفش کرده‌اند که اِلا و بِلا حکومت اسلامی! شوخی هم با کسی ندارد.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ همان‌گونه که گفتم در کنگره‌ی پنجم اتحادیه‌ی انجمن‌های اسلامی دانشجویان گروه فارسی‌زبان، من به عنوان دبیر روابط بین‌الملل انتخاب شدم و بعد از دو سه ماه به نجف رفتم (سال ۱۳۴۸) تا ارتباط این سازمان را با امام برقرار کنم. همراه خودم گزارش جامعی از وضعیت سیاسی خارج از کشور به خصوص در اروپا و آمریکا تهیه کرده بودم که به اطلاع ایشان برسانم و فعالیت‌های تشکیلاتی دانشجویان مسلمان ایرانی را نیز بازگو کنم. پیش از این ارتباط مکاتباتی با حجت‌الاسلام سید محمود دعایی برقرار کرده بودم.

زمانی که وارد نجف شدم به حجره‌ی آقای دعایی رفتم و بعد از مدتی گفت و شنود به ایشان گفتم: «دلم می‌خواهد در شرایطی خدمت آقا برسم که ایشان مرا نشناسد، یعنی فقط به عنوان یک دانشجویی که از اروپا آمده می‌خواهم خدمت ایشان برسم، هم ببینم استنباطم از ایشان به عنوان یک زعیم سیاسی چیست و هم ایشان بدون توجه به سوابق خانوادگی با من برخورد بکنند.» لذا وقتی به درِ منزل امام رسیدیم، آقای دعایی به آقای رضوانی – مسئول دفتر امام در آن ایام – گفتند که «ایشان یکی از دانشجویان مقیم اروپا هستند و می‌خواهند با آقا دیدار کنند.»

آقای رضوانی اطلاع دادند و گفتند: «بفرمایید داخل.» من با یک التهاب و یک حالت روحی خاصی رفتم داخل اتاق امام و معانقه کردم و نشستم. ایشان یک نگاهی به من کردند گفتند: «شما آقا صادق هستید یا آقا جواد؟» من از حافظه و حضور ذهن ایشان خیلی تعجب کردم. گفتم: «ماشاءالله»! و سپس به ایشان گفتم که به چه دلیل خودم را معرفی نکرده بودم. برخورد به یادماندنی و جالبی بود. البته در جلسه‌ی اول فرصت به گزارش‌هایی که فراهم کرده بودم، نرسید.

از احوال پدرم پرسیدند. بعد من موضوع را به جو سیاسی نجف کشاندم. گفتم: «شنیدم این‌جا نسبت به اسرائیل خیلی مسئله را جدی نمی‌گیرند.» ایشان گفتند: «بله، یکی از آقایان بعد از جنگ (منظور جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷/۱۳۴۶ بود.) آمد پهلوی من گفت چرا این‌قدر جوش می‌زنید تازه اگر هم اسرائیل عراق را بگیرد به حوزه‌ی نجف که کاری ندارد!» مطالب دیگری هم که شنیده بودم به عنوان درد دل مطرح کردم. بعد گزارش‌های کتبی را خدمت‌شان دادم گفتم: «حرف‌هایی هم دارم که امروز فرصت نشد _، چون بعدازظهر بود که رفتم نزدیک غروب شده بود – هر موقع که امر کنید خدمت شما می‌آیم.» ایشان گفتند: «ما در این‌جا زندگی طلبگی داریم، وسیله‌ی پذیرایی آن‌چنانی نداریم، منزل خودتان است. مصطفی هم در کربلاست اگر بود می‌توانست مقداری از شما پذیرایی کند.» من گفتم: «من منزل آقای سید محمدباقر صدر هستم (که شوهرخاله‌ی من بودند) آن‌جا هم متعلق به شماست، من هم روحانی‌زاده هستم و در منزل طلبگی به دنیا آمده‌ام و پرورش یافتم و به آن هم افتخار می‌کنم، بنابراین هیچ تعارفی ندارم.»

فردای آن روز هم دو جلسه خدمت‌شان رسیدم: یکی بعد از آن‌که از درس برگشتند که تا موقع نماز ظهر حدود یک ساعت گفتگو کردیم و یکی هم عصر تا نزدیک غروب بود.

روز سوم هم جلسه‌ی دیگری حضور امام رسیدم که این بار حاج آقا مصطفی هم بودند.

دیدار با امام و ارائه‌ی گزارش و دریافت نقطه‌نظرات و رهنمود‌های ایشان حائز اهمیت زیادی برای من به عنوان نماینده‌ی دانشجویان مسلمان بود و من با دست پُر به اروپا برگشتم و گزارش دیدار را هم در بولتن داخلی اتحادیه درج کردیم.

متعاقب این دیدار و گزارش بود که امام پیامی برای کنگره‌ی ششم انجمن اسلامی فرستادند که پیام را در کنگره قرائت کردیم. به این ترتیب بود که انجمن اسلامی از پشتوانه‌ی نیرومندی در مقابل تشکیلات کنفدراسیون برخوردار شد و از آن پس هم از نظر تشکیلاتی و هم عقیدتی و سیاسی یک جهش عظیمی کرد.

تز حکومت اسلامی

در همان سفری که سال ۱۳۴۸ بود به مدت یک هفته ده روز به نجف رفته بودم، اواسط طرح بحث ولایت فقیه از سوی امام بود. پس از بازگشت به آلمان سمیناری داشتیم در شهر هانور که یک سمینار ایدئولوژیک بود. در آن سمینار آقای دکتر حبیبی هم آمده بودند. ایشان که از رفتن من به عراق مطلع بودند پرسید: «آقا [۱]چطور بودند؟» گفتم: «پا توی یک کفش کرده‌اند که اِلا و بِلا حکومت اسلامی! شوخی هم با کسی ندارد.» این تعبیری که من به کار بردم باعث شد هر موقع من و آقای حبیبی همدیگری را می‌دیدیم، ایشان می‌گفت: «پای توی یک کفش کردید که الا و بلا حکومت اسلامی!»

این موضوع را بیان کردم که به این شبهه پاسخ دهم که برخی معتقدند امام در آن مقطع زمانی در پی ایجاد حکومت نبودند، استنباط ما در همان ایام این بود که ایشان خواهان سرنگونی رژیم سلطنتی هستند.

پی‌نوشت:

۱- آن موقع عنوان «امام» و «آیت‌الله» به کار نمی‌بردیم. «آقا» که می‌گفتیم منظور امام بود.

منبع: صادق طباطبایی، «خاطرات سیاسی اجتماعی (۱)» تهران: چاپ و نشر عروج، چاپ سوم، ۱۳۹۲، صص ۷۹-۸۱.

نظرات بینندگان