سرویس تاریخ «انتخاب»؛ وقتی اسماعیل جمشیدی خبرنگار مجلهی سپید و سیاه در پاییز ۱۳۴۹ برای گرفتن گزارش به قدیمیترین بازار مالفروشان تهران در نزدیکیهای مولوی قدم گذاشت، این بازار رونق و شکل گذشتهی خود را از دست داده بود، اما هنوز نفس میکشید. سماور قهوهخانهی بازار خرفروشان مثل قبل میقُلید و صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی گوش رهگذران را مینواخت. آن روز در آن پاییز ۵۱ سال پیش دیگر همهی مشتریان قهوهخانهی این بازار، مالفروش و مالخر نبودند، اما مالخر و مالفروش هم در میانشان کم نبود. در ادامه گزارش جالب اسماعیل جمشیدی را از این بازار که در شمارهی ۱۳ سپید و سیا به تاریخ پنجم آبان ۱۳۴۹ (صص ۱۶-۱۷ و ۶۶) منتشر شد میخوانید:
بازار خر به چند دلیل بازار جالب و قابل توجهی است تنها در این بازار است که خر ارزش و اهمیتی فوقالعاده دارد. در این بازار و در طویلههای پشت سر هم و ردیفش خران زندگی راحت و مرتبی دارند. در حالی که خر همهجا مورد تمسخر قرار میگیرد اینجا مورد محبت است. خرفروش او را بغل میکند حتی او را میبوسد. به او کاه و یونجهی مرتبی میدهد. پالانش را وصله پینه میکند، و در اینجا است که از خر تعریف و تمجید و ستایش میشود!
بازار خر کجاست؟
در نزدیکیهای میدان مولوی و نزدیکیهای بازار «دهشاهی» میدان قدیمی مالفروشها وجود دارد، در این بازار که کارش تا همین چند سال پیش فقط خرید و فروش خر بود امروز هم کسبهی قدیمی فعالیت دارند و هم کسبهی جدید.
میدان مالفروشها امروز شکل سابقش را ندارد. ساختمان جدید یک بانک و ایجاد یک پارکینگ قسمتی از میدان را از رونق سابق انداخته است. نمونهی مال را امروز دیگر به صورت سابق وسط میدان نمیآورند، بلکه همه را در طویلههای مخصوص خود نگهداری میکنند.
یک معاملهی فوری
وارد میدان که شدیم سراغ قدیمیترین خرفروشی را گرفتیم، یک رانندهی موتور سهچرخه ما را راهنمایی کرد، گفت که برویم دمِ درِ طویله «مشد حسن»؛ و مشد حسن را پیدا کردیم که سینهکش دیوار کاهگلی طویلهاش آفتاب گرفته بود. تا سلام را رد کردیم یک مشتری از راه رسید، یکی از دهاتیها که در ضمن خرشناس هم بود میخواست برای خواهرزادهاش خر بخرد. مشد حسن به سرعت برق درِ طویله را باز کرد، خرِ سفیدرنگی را که سخت گرمِ خوردن یونجهها بود به طرفِ در هول داد. مشتری جلو آمد، با سرعت پوزهی خر را چنگ زد و دندانهایش را دید زد. مشد حسن به سرعت حرف میزد و از خر تعریف میکند:
-مثل ماشین راه میره... هرچی هم بهش بدی میخورده کاریه و کارکنه!
جوانکی که با کنجکاوی و تحسین خبرگی داییاش را تایید میکرد زیر لب زمزمه میکرد:
-مریض نباشه دایی؟
دایی همهجای خر را نگاه کرد. پاها و دستهایش و حتی سُم خر را هم دید زد و بالاخره گفت:
-باشه معامله میکنیم! چند؟!
-هفتصد تومن، هفتصد معاملهمون میشه!
دایی و خواهرزاده به هم نگاه کردند. دایی کمی فکر کرد و بعد گفت:
باید ده سالش باشه!
مشد حسن زود توی حرفش دوید:
-اگه مش مسلم بگه هشت سالشه من بهت اینو مفت میدم. این مال از هفت سال هیچی بیشتر نداره یه روزم بیشتر نداره!
خر راتر و تمیز کردند. قهوهچی هم چند تا چایی آورد و معامله با چهارصد و پنجاه تومان سر گرفت، خواهرزاده از توی کیسهاش پول درآورد. مشد حسن پولها را شمرد، دایی با شوخی گفت:
- حالا دلالی ما رو رد کن!
همه خندیدند و مشد حسن گفت:
- «مال» من بدون دلالی فروش میره!
خرید و فروش تمام شد. مشد حسن سرش خلوت شد و آن وقت من از او پرسیدم:
- مشدی وقت داری چند دقیقه با هم گپ بزنیم؟!
مشد حسن با تعجب قیافهی ما را نگاه کرد و بعد به دوربین ما خیره شد، میدانست نه مالفروشیم و نه مالبخر. گفت:
- چی میخوای؟
گفتم:
- مشدی حرف میخوام، از این بازار و از این کارت واسه من حرف بزن، اول بگو چند ساله توی این میدونی؟
سرش را خاراند و گفت:
- چهلساله، اما (مش مسلم) از من بیشتر میدونه، مش مسلم بزرگ این میدونه، اون همه چیزو میدونه، همه چیزو...
رفتیم سراغ مش مسلم همه گفتن مش مسلم توی قهوهخانه است، و در قهوهخانه مش مسلم روی نیمکتی نشسته و چرت میزد ما را که دید با بیتفاوتی بیدار شد و چپقش را چاق کرد. جوانکی که کنار دستش نشسته بود برای ما چایی سفارش داد.
فعالیتهای میدان مالفروشها
مش مسلم از چهلوپنج سال پیش در میدان کار میکند، او الآن هفتاد و دو سه سال دارد. اینکه میگوییم هفتاد و دو سه برای این است که خودش بین دو و سه هفتاد شک دارد. میگفت:
آن روزها این وقتِ صبح توی این میدون جای سوزن انداختن نبود. خود من آن موقع سه طویله داشتم و سی تا مال. نیگاه به حالام نکن که واسطه شدم. اون سالها توی این میدون مالارو یکی ده بیست تومن خرید و فروش میکردیم، اما تعدادشان آنقدر زیاد بود که اسکناس دسته دسته رد و بدل میشد. روزی صد تا مال توی همین میدون معامله میشد. ده دوازده تا واسطه کار میکردند، اما حالا موتورسهچرخهایها جای همه را گرفتند. قهوهخونه اینجا روزی دویست تا دیزی بار میکرد. شبا روی تمام تختهای اینجا آدم میخوابید، مالبِخَرایی که از شهرستان آمده بودند، شب توی این قهوهخانه میخوابیدند تا صبح زود مال بخرند، از بازار خریدشونو بکنند و بروند ولایت. حالا دیگه از اون صحنهها خبر نیست، این ساختمان بانک همهی کارا رو خراب کرده، حالا روزی پنج تا، ده تا بیشتر معامله نمیشه.
مش مسلم ساکت میشود. پُک دیگری از چپقش برمیدارد و بعد سوختهاش را دور میریزد و یک سیگار اشنو روشن میکند:
- خود من هرچی داشتم از دست دادم. یکدفعه خر چیز مسخرهای شد، حالا دیگه همه خرو مسخره میکنند...
مش مسلم از مسخره کردن خر خیلی دلخور بود، هرچند دقیقه یک بار با ناراحتی از مردمی که خر را مسخره میکردند یاد میکرد. پرسیدم:
- مش مسلم تو این کار هم تقلب میشه؟
مشدی خندید و گفت:
از وقتی موتورسهچرخه آمد تقلب هم آمد. اول اینو بگم که اون سالها پول فراوان بود. مال یکی سیتومان، خیلی جوان و خوبش پنجاه تومان خرید و فروش میشد. ما حتی برای مال پانزدهساله هم مشتری داشتیم؛ ولی الان مال پنجساله هم به سختی فروش میره... یه روز یکی از این تقلبیها فهمیده بود که مالبخرا از روی دندان مال میخرند، رفت برای خر پیرش دندان مصنوعی گذاشت و آمد در گوشهای خلوت (اون رو برد کنار ستون بانک) یه هالو پیدا کرد معاملهاش جوش خورده بود که مش کاظم آمد سراغ من و گفت تو کار تقلب شده. یه مال یازدهساله رو دارن چهل تومان میفروشند و با عجله از لای جمعیت راه باز کردم و آمدم سراغ فروشنده دیدم مال آنقدرها هم جوان نیست که چهل تومان ارزشش باشه. خواستم دندوناشو ببینم، فروشنده مانع شد و خلاصه من به زور خواستم این کارو بکنم و بالاخره با دستام محکم پوزهی مال را چنگ زدم یکدفعه دیدم دندونش افتاد و فروشنده هم به سرعت فرار کرد. ماها همهمون از خنده ریسه رفته بودیم. فروشنده با دندان مصنوعی مالش را فروخت و در رفت. من هم برای اینکه آبروی بازار ما نره زود پول خریدار را دادم. آن وقتها چهل تومن پول برای من چیزی نبود. خلاصه خریدار را بردم سرِ طویلهام با یکی دو خبره که نفری دو تومن گرفتند یک مال خیلی خوب جوان برایش انتخاب کردم و به او فروختم...
در این وقت مردی پیش مش مسلم آمد سلام کرد و گفت:
- مشدی بیا مال منو ببین!
مشدی با خونسردی گفت:
- حاضره؟
یارو گفت:
- آره؛ و مش مسلم رفت.
دیروز خر چه میکرد؟
اگر یادتان باشد تا همین ده پانزده سال پیش تمام کوچهها پر از دستفروشهای دورهگرد بود که جنسشان را با خر حمل میکردند، یخفروشها و سیبزمینیفروشها و برنجفروشها و میوهفروشها روی خرشان جنس بار میکردند و توی کوچهها با ساز و آواز به زنها جنس میفروختند، و از آن گذشته وسیلهی حمل و نقل بار در بیشتر نقاط تهران به وسیلهی خر انجام میگرفت و خرکچیها با داشتن یک خر کار و کاسبی خوبی داشتند، پول فراوانی از این راه به دست میآوردند.
خرِ گلپایگان و اصفهان از همهجا معروفتر بود، و همه دوست داشتند که از این دو شهر و مخصوصا گلپایگان خر بیاورند و همیشه بین راه این شهر و تهران دستههای زیادی مالبخر و مالبفروش در حال آمد و رفت بودند.
معمولا خر سه یا پنج ساله بهترین قیمت را داشت. امروز خبربخرها بیشتر دهاتی و شهرستانیها هستند. در حالی که آن وقتها بیشترش تهرانی بودند.
آن وقتها در بازار مالفروشها دعوا هم میشد و در اینجور دعواها جناب چاقو هم در میان بود و نیز لوطی و جاهل هم داشت. همیشه قدیمیترین کاسب بازار میانجی دعواها بود و این دعواها هم بیشتر سر قیمتها بود. قیمت مال پایین میآمد و معلوم میشد که خبره کلک میزده و مال پیر را جوان نشان میداد.
به جز بازاری که امروز هم هست، در قصابخانه هم مال خرید و فروش میشد و نیز در چند جای دیگر نزدیکیهای میدان مولوی، ولی در هیچ جا ارزش و اعتبار گرمی بازار مالفروشها را نداشتند؛ خرید و فروش در این بازار خیلی زیاد بود.
مطلب دیگر اینکه شش ماه از سال این بازار رونق داشت و از اول پاییز تا آخر زمستان قیمتها پایین میآمد برای اینکه کسی مال نمیخرید و دیگر اینکه در زمستانها از مال کاری ساخته نبود فقط خرج لا دست صاحبش میگذاشت.
خلاصه اینکه این بازار قدیمی یکی از قدیمیترین بازارهای تهران است، چون خر اولین وسیلهی نقلیهی بارکش انسان بوده است، اما تاریخ تاسیس بازار مالفروشهای میدان مولوی تهران بیشتر از صد سال نیست (این را مش مسلم میگفت!) خلاصه اینکه فقط در این بازار است که خر ارزش و اهمیت و احترامی دارد که در هیچ جای دیگر نظیرش نیست! و دیگر اینکه مردم این بازار روی کارشان همان قدر تعصب دارند که کسبهی دیگر دارند.
یکی از آدمهای این بازار با نیشخند میگفت:
- چند وقت پیش یکی از دختر مش رمضون پالوندوز پرسید: «بابات چیکار میکنه؟» دختره رنگ باخت و رنگ گرفت و بالاخره گفت: «بابام لباس حیوانات میدوزه»! روش نشد بگه بابام پالونِ خر میدوزه.