arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۳۷۵۹۳
تاریخ انتشار: ۴۳ : ۱۲ - ۲۳ شهريور ۱۴۰۰

واکنش رضا داور اردکانی به برخورد اخیر با بیژن عبدالکریمی: فلسفه یعنی آزادی؛ کسی نمی‌تواند آن‌را محدود کند/ در جهان اعتراضی، مبارزه مایه شرف است/ جلوه زشت سیاست را بسیار دیده­‌ام/ فلسفه و قانون در مقابل هم قرار نمی‌گیرند

جلوه زشت سیاست را بسیار دیده‌­ام. تاکنون هم به ندرت صورت سیاست را زیبا دیده‌ام و آن کمتر نیز در رفتار و اعمال اخلاقی بعضی سیاستمداران ظاهر شده است. اکنون کریه‌ترین جلوه آن را در حادثه افغانستان می‌بینم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

ایلنا: "در جهان استعمارزده و توسعه نیافته که تحت انواع ستم و قهر به سر برده است طبیعی است که انسان کامل و مثال انسان، انسان مبارز باشد و انسانیت هر کس را با مبارز بودنش بسنجند و مبارزه وظیفه همگان باشد و حتی از فیلسوف هم توقع داشته باشند که مبارز باشد." این بخشی از سخنان رضا داوری اردکانی (استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه تهران و رییس کنونی فرهنگستان علوم) است. او در بخش دیگری از سخنان خود تصریح کرد: "درست است که سیاست جهان جدید در سراسر روی زمین، اساس یا پشتوانه فلسفه داشته است، اما در دهه‌های اخیر گویی پیوند سیاست با فلسفه قطع شده است."

بحث از وظیفه فیلسوف در قبال پاره‌ای از مسائل فرهنگی و آینده‌ی جهان بشری از جمله مباحثی است که در این گفتگو مطرح شده است.

برخورد با آقای عبدالکریمی، بیش از هر چیز، نوع نگاه با فلسفه و اندیشه را در کشورمان یادآور شد. به نظر شما آیا جایگاهی عملگرایانه برای فلسفه‌ و فلسفه‌ورزی در ایران باقی مانده است؟

فهم این پرسش اندکی برای من دشوار است و نمی‌دانم مقصود از جایگاه عملگرایانه فلسفه چیست. فلسفه مسلماً به فرهنگ و هنر و اخلاق و سیاست نظر دارد؛ اما فیلسوفان وظیفه‌ی عملیِ خاص ندارند. وظیفه آنها تفکر است. شاعر و فیلسوف به ما می‌گویند ما که هستیم و چه می‌کنیم، اما دستور عمل نمی‌دهند. فیلسوف به اساس و بنیاد بایدها و نبایدها می‌پردازد. البته او می‌تواند وارد سیاست شود و در پیش آمدها موضع سیاسی بگیرد؛ اما این وظیفه‌ی فلسفی او نیست. در زمان ما اگر فلسفه بتواند بگوید که جهان در چه وضع است و راهش به کدام سو می‌رود و کار و بار کنونی ما چیست و چه کرده‌ایم و چه می‌کنیم، کار بزرگی کرده است.

از طرفی اخراج دوست و همکار صاحبنظرم آقای دکتر بیژن عبدالکریمی چندان ربطی به تلقی زمان از فلسفه ندارد؛ بلکه یک کار اداری عادی در سازمان­هاست و اگر تاکنون من حرفی نزده‌ام، وجهش این است که معتقدم با اینکه عصر به قول مارکوزه عصر اعتراض است، مدیر و حاکم کمتر به اعتراض و حتی به انتقاد توجه می‌کند و معمولاً بر طبق مزاج و طبع خود راهش را برمی‌گزیند. چند سال پیش دانشگاه آزاد حدود هفتاد استاد نامدار را در اوایل یک ترم بدون اینکه به آنها اطلاع بدهد از طریق قطع حقوق اخراج کرد. من هم یکی از آنان بودم که بر طبق رویّه خود اعتراض نکردم و تا آخر ترم رفتم و درسم را دادم. معنی این رویّه و سکوت کنونی من این نیست که اخراج استاد را درست می‌دانم. من هم مثل بسیاری از همکارانم اخراج استاد دانشگاه، آن هم به جرم داشتن رأی و نظر خاص را کاری ناروا می‌دانم. این رفتار و معامله در اصطلاح فقه معامله مغبون‌الطرفین است. یعنی هم به علم آسیب می­‌رسد و هم دانشگاه زیان می­‌کند. ولی خوشبختانه قرار شده است آقای دکتر عبدالکریمی به کار استادی خویش برگردند و امیدوارم چنین شود.

حین چنین اتفاقاتی وظیفه دانشگاه چیست؟ بهترین واکنش برای چنین برخوردهای سلبی را چگونه می‌دانید؟

دانشگاه که کار خودش را کرده است. کار فلسفه هم واکنش در برابر حوادث نیست؛ بلکه تأمل در آنها و پرسشگری است. بنابراین من هم به بهترین واکنش فکر نمی‌کنم. اما وقتی آقای دکتر عبدالکریمی را اخراج کردند، در فکر بودم چیزی بنویسم و در آن بپرسم چه می‌شود که یک دانشگاه بزرگ که سخت به استاد باسواد نیاز دارد، استاد صاحب نظرش را از دانشگاه می‌راند. شرط خوب بودن دانشگاه این نیست که رؤسا و مدیرانش آراء و نظرهای استادان را بپسندند و اگر آنها را نپسندیدند، راهشان ندهند یا اخراجشان کنند. یک دانشگاه وقتی خوب اداره می‌شود که استادان شیوه مدیریت دانشگاه را بپسندند و تایید کنند.

موضوع دیگر به سکوت برخی از نهادها بازمی‌گردد. به عنوان نمونه شورای عالی انقلاب فرهنگی. چرا این شورا غالبا ساکت است و در قبال چنین مسائلی صحبت نمی‌کند؟

این را باید از شورای عالی انقلاب فرهنگی بپرسید. اعضای شورا در این موارد معمولاً نظرهای متفاوت دارند؛ اما اینکه چرا این قبیل مسائل در شورای انقلاب فرهنگی مطرح نمی‌شود، توجه فرمایید که وظیفه‌ی اصلی شورا از آغاز، اسلامی کردن دانشگاه بوده است و همچنان می‌خواهد و می‌کوشد که برنامه‌ها و تعلیمات مدرسه و دانشگاه و شیوه مدیریت آنها همه در چارچوب شریعت باشد. اعضای شورا هم غالباً برای ادای این وظیفه معین و منصوب شده‌اند.

همه ما از وضعیت جامعه امروزی از جمیع جهات مطلع هستیم. شما به عنوان یک فیلسوف، وظیفه امروز فلسفه و فلسفه‌ورزی را در قبال مشکلات کشور چگونه تاویل و تفسیر می‌کنید؟

در جهان استعمارزده و توسعه نیافته که تحت انواع ستم و قهر به سر برده است طبیعی است که انسان کامل و مثال انسان، انسان مبارز باشد و انسانیت هر کس را با مبارز بودنش بسنجند و مبارزه وظیفه همگان باشد و حتی از فیلسوف هم توقع داشته باشند که مبارز باشد. این رای ظاهراً بر این اصل مبتنی است که فضیلت یکی است و آن مجاهده و مبارزه است. یونانیان، عدالت را جامع فضائل می‌دانستند و عصر جدید که به فضیلت کاری نداشته، قائمه زندگی را قدرت و آزادی قرار داده است. این جهان، جهان اعتراض است و البته در آن مبارزه و جهاد در برابر قهر و بیداد باید مایه شرف باشد. اما در عالم نظر، قضایا را باید از هم تفکیک کرد. وقتی به تاریخ نظر می‌کنیم فیلسوفان و به خصوص بزرگانشان وظیفه خود را تفکر می‌دانستند و در آثارشان از مشکلات زمان حرفی نمی زدند. کسی هم آنان را ملامت نکرده است که چرا با حکومت‌ها درنیفتاده و به ستم زمان اعتراض نکرده‌اند. ما به تفکر چندان وقعی نمی‌گذاریم و بیشتر دستور عمل می‌خواهیم و توجه نمی‌کنیم که جهان‌مان پر از عمل بدون تفکر است و از این عمل، هنر و ثمری عاید نمی‌شود. اهل فلسفه باید به نظم و نظامی بیندیشند که در آن هر کس جای خود را داشته باشد و به وظیفه خود عمل کند؛ اقتضای عدل هم همین است. اگر قرار باشد وظیفه همه مردم همیشه در همه جا قیام و اقدام برای رفع مشکلات باشد، نتیجه این می‌شود که همه در هم بلولند و ندانند که چه می‌کنند و چه باید بکنند و کار سیاست هم مهمل بماند. در این صورت پیداست که محمد زکریای رازی، ابن سینا، جلال‌الدین مولوی، دکارت و نیوتن و... هم پدید نمی‌آیند. فیلسوف از مشکلات غافل نیست، اما او باید در جستجوی ریشه‌های مشکل باشد تا مشکل گشایان به مدد یافته‌های او مشکل گشایی کنند. مشکل گشایی وظیفه حکومت و دولت است. دولت و حکومت باید با همکاری کسانی که دچار مشکلند به رفع مشکلات بپردازند. پس فیلسوف به مشکلات جامعه خود می‌اندیشد اما کار او اعتراض و مبارزه نیست و شاید مشکل بزرگ این باشد که همه کس موظف به ادای یک وظیفه باشند. پیداست که در این صورت هیچ کس به فکر وظیفه خاص خود نباشد و ادای وظایف معطل بماند. پس بگذاریم فلسفه کار خودش را بکند. دانشگاه هم به آقای دکتر عبدالکریمی نگوید که اگر بر وفق پسندش حرف نمی‌زند از دانشگاه برود. آقای دکتر عبدالکریمی نظرش را می‌گوید و باید آن را شنید و نقد کرد. اخراج و اسکات مشکلی را رفع نمی‌کند بلکه مشکلات را بیشتر و پیچیده‌تر می‌کند. وجود فلسفه در یک جامعه نشانه وجود عقل در آنجا است و عقل امری ساری در جامعه و زمان و زبان است و اگر باشد به سیاستمداران هم مدد می‌رساند که بتوانند امور را تدبیر کنند. پس دخالت فلسفه در سیاست دخالتی غیرمستقیم است.

اشاره به این موضوع داشتید که وظیفه فیلسوف اندیشیدن است. حال اگر در همین راستا، فیلسوف حین تفلسف و اندیشه‌ورزی، به تقابل قانون – فلسفه برخورد کند، باید چه تدبیری بیندیشد؟

فلسفه و قانون از یک جنس نیستند و در مقابل هم قرار نمی‌گیرند. مع هذا ممکن است قوانینی باشد یا وضع شود که فیلسوف آنها را بی‌اساس یا نامناسب بداند. اما این به معنی مقابله فلسفه با قانون نیست. درس معلم اول فلسفه یعنی سقراط (فیلسوفان ما ارسطو را معلم اول می‌دانسته‌اند) این بود که هر کس و هر جا باشی از قانون باید اطاعت کنی؛ حتی اگر آن قانون را بد و نادرست بدانی و البته باید بکوشی، بد بودن آن را آشکار کنی. او حکم اعدام خود را درست نمی‌دانست اما چون دادگاه آتن او را محکوم کرده بود، حکم دادگاه را پذیرفت و راه‌هایی را که برای فرار از قانون به او پیشنهاد شد، نپذیرفت. او می‌دانست که کار فیلسوف تدبیر امور جزئی و مصلحت اندیشی و مصلحت بینی نیست و شاعر ما بسی بهتر از سقراط گفته است که

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

چه پیشنهادی برای تصمیم‌گیران در قبال توسعه‌ی فلسفه و اندیشیدن و همچنین وضع تسامح در جهت آزاداندیشی دارید؟

چنانکه گفتم حکومت‌ها گاهی مثل اشخاص طبع و مزاج خاص دارند و کمتر به توصیه‌ها و پیشنهادها فکر می‌کنند و بیشتر به حکم طبع و مزاج خود که آن را بی‌چون و چرا درست می‌انگارند، عمل می‌کنند. به فلسفه هم وقعی نمی‌گذارند. به این جهت خطاب اهل فلسفه نباید متوجه حکومت باشد. یا لااقل من در نوشته‌های خود کمتر خطابم به دولت و حکومت بوده است. بخصوص که از آغاز جوانی و از وقتی که حزب توده شعار ملی شدن صنعت نفت جنوب را در برابر شعار ملی شدن نفت در سراسر کشور قرار داد، هرگز آبم با سیاست در یک جوی نرفته است. جلوه زشت سیاست را بسیار دیده‌­ام. تاکنون هم به ندرت صورت سیاست را زیبا دیده‌ام و آن کمتر نیز در رفتار و اعمال اخلاقی بعضی سیاستمداران ظاهر شده است. اکنون کریه‌ترین جلوه آن را در حادثه افغانستان می‌بینم. این پیشامدها اتفاقی نیست بلکه نشانه انحطاط و گسترش برهوت بی‌خردی است و پیداست که در چنین زمانه‌ای فلسفه از همیشه بیشتر احساس غربت می‌کند. درست است که سیاست جهان جدید در سراسر روی زمین، اساس یا پشتوانه فلسفه داشته است، اما در دهه‌های اخیر گویی پیوند سیاست با فلسفه قطع شده است. اکنون در جهان توسعه یافته، سیاست بیشتر نماینده و کارگزار تکنیک است و در مناطق توسعه‌نیافته سیاست نمی‌داند چه باید بکند. شاید مناسب‌ترین کاری که می‌تواند بکند رو کردن به توسعه باشد. فلسفه اگر بتواند این وظیفه سیاسی و شرایط امکان اجرای آن را روشن کند کار بزرگی کرده است.

بعد از برخورد با آقای بیژن عبدالکریمی آیا صحبتی با جامعه فلاسفه کشور دارید؟

فلسفه آزادی است و کسی نمی‌تواند به فیلسوف بگوید که چه بگوید. اما حکومت می‌تواند فیلسوف را از گفتن آراء و نظرهایش منع کند و اینجا مقامی است که اهل فلسفه مستقیماً با حکومت و سیاست مواجه می‌شوند و از او می‌خواهند که به آثار و نتایج چنین اقدام‌هایی بیندیشد.

در قضیه اخراج آقای دکتر عبدالکریمی و ایراد اتهام واهی و مجعول دفاع از سلطنت پهلوی، گروهی از استادان فلسفه اعتراض کردند و خواستند که ایشان به مقام استادی خود برگردند و گویا این اقدام موثر بوده و حکم اخراج لغو شده است. در مورد فلسفه و آینده‌ی آن نیز عرض می‌کنم که گرچه در یکی دو دهه اخیر که تحولی در فلسفه کشور ما پدید آمده و استعدادهای بسیار خوب شکفته شده و مخصوصاً جوانان آثار خوبی پدید آورده‌اند، شرایط کلی جهان و وضع منطقه ما چنانست که فلسفه در آن مجالی برای دخالت نمی‌یابد و به این جهت است که من به آینده جهان خوشبین نیستم. مع­هذا این امید را در دل زنده نگاه می‌دارم که جهان توسعه نیافته هنوز این فرصت را داشته باشد که بتواند لااقل از توسعه‌نیافتگی بیرون آید. اهل فلسفه اگر بتوانند امکان‌های زمان را روشن سازند و دریابند و بگویند راه را از کجا و چگونه باید گشود و به کجا باید رفت، کاری کارستان کرده‌اند.

نظرات بینندگان