arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۳۵۱۰۱
تاریخ انتشار: ۴۰ : ۲۰ - ۰۷ شهريور ۱۴۰۰
خاطرات اردشیر زاهدی از وقایع ۲۸ مرداد؛

قسمت ۱۲ (آخر)/ پدرم به داخل تانک رفت و خودِ من به روی بدنه‌ی آن سوار شدم

به طور دسته‌جمعی از اقامتگاه پدرم خارج شدیم و در حالی که همه‌ اطراف او را گرفته بودیم [و] شعارهایی داده می‌شد، وارد جاده‌ی شمیران شدیم. در این موقع ... پدرم به داخل تانک یعنی جایگاه مخصوص فرمانده‌ی آن که دریچه‌ای به خارج دارد رفت و راننده‌ی آن پشت فرمان قرار گرفت و خود من به روی بدنه‌ی آن سوار شدم. عده‌ای هم اطراف ما قرار گرفتند و بدین ترتیب به طرف اداره‌ی بیسیم حرکت کردیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ پدرم این مطالب را خیلی تند و صریح بیان کرد و در طول مدتی که مشغول صحبت بود همه‌ی ما سراپا گوش بودیم و چشم به دهان او دوخته بودیم. وقتی صحبتش تمام شد، فوری مداد و کاغذی از جیب درآورد و با ترسیم چند خط کج و معوج خیابان‌های تهران را به هشت قسمت تقسیم کرد و مسئولیت هر قسمت را به عهده‌ی یکی از حاضرین سپرد و نام مسئول هر قسمت را روی همان نقشه‌ای که کشیده بود یادداشت کرد و به یکایک آن‌ها دستوراتی داد و قرار شد مسئولین هر قسمت قبلا به منزل شاهرخشاهی بروند و مقداری از نارنجک‌هایی که در آن‌جا تهیه شده بود بردارند و بلافاصله به حوزه‌ی فعالیت خود بروند. ولی همه در ساعت نیم تا یک بعدازظهر در منزل شهری آقای صادق نراقی که در خیابان مازندران قرار داشت اجتماع کنند.

چون چند دقیقه‌ای از ظهر گذشته بود و قرار ملاقات با سایر دوستان داشتیم، به طرف منزل آقای نراقی به راه افتادیم. از نیم ساعت بعدازظهر دوستان ما که در گوشه و کنار شهر پراکنده بودند تدریجا در منزل آقای نراقی جمع شدند و هر یک درباره‌ی اقدامات خود و وضع شهر و نتیجه‌ی تظاهرات و قیام‌کنندگان توضیحاتی دادند؛ و معلوم شد تا آن ساعت جمعیتی که از جنوب شهر و سمت بازار به طرف میدان بهارستان در حرکت بوده‌اند در خیابان اکباتان و میدان بهارستان محل اداره‌ی روزنامه‌ی «باختر امروز» و «شورش» را که ارگان رسمی دولت مصدق بود، ویران کرده و آتش زده‌اند و قصد دارند به سایر محل‌ها نیز نظیر آن حمله کنند. دستجات دیگر نیز فعلا به تظاهر و ابراز مخالفت با حکومت وقت در خیابان‌ها مشغول گردش می‌باشند و عده‌ای می‌خواهند به ادارات دولتی و وزارتخانه‌ها حمله نمایند. توضیحات دوستان ما درباره‌ی تظاهرات دستجات مختلف مفصل بود که اولا تمام آن را الان به خاطر ندارم، ثانیا ذکر تفصیل آن در این‌جا به نظر من زاید می‌باشد چون غالب خوانندگان به یاد دارند. آخرین نفری که به جمع ما پیوست مهندس ابوالقاسم زاهدی بود که از حوالی خانه‌ی دکتر مصدق آمده بود. وی اظهار داشت: «در آن‌جا مواجهه‌ی مردم با مامورین انتظامی صورت وخیمی به خود گرفته چون مامورین محافظ منزل مصدق هرگونه تظاهری را از طرف مردم با گلوله جواب می‌دهند و به همین جهت تا به حال عده‌ای کشته شده‌اند.»

توضیحات هم‌کاران ما که تمام شد، پدرم در حالی که سرِ پا ایستاده بود و همه دور او حلقه زده بودند، گفت: «ما بایستی سعی کنیم از پراکندگی قیام‌کنندگان و اجتماعات آن‌ها در نقاط مختلف شهر جلوگیری کنیم. تصرف ادارات دولتی و وزارت‌خانه‌ها به نظر من چندان ضرورت و نتیجه‌ای ندارد به نظر من ما بایستی سه محل را هدف قرار دهیم و سعی کنیم هرچه زودتر به تصرف درآوریم: اول ایستگاه فرستنده‌ی رادیو، بعدا اداره‌ی شهربانی کل و سپس ستاد ارتش. اگر این سه نقطه تا بعدازظهر امروز تصرف شود پیروزی ما قطعی است و حاجتی به تصرف سایر نقاط نداریم و تکلیف خانه‌ی مصدق را هم خود مردم روشن خواهند کرد؛ منتهی نهایت سعی و کوشش بایستی به عمل آید که در آن‌جا از کشت و کشتار جلوگیری شود. ولی این گفته‌ها را هم لازم می‌دانم تذکر دهم که این سه محل بایستی لااقل تا عصر امروز یعنی قبل از تاریک شدن هوا به تصرف ما درآید. مجددا تصریح می‌کنم که اگر شب شود و ما تا اوایل شب نتوانیم این سه محل را در اختیار خود بگیریم و مردم به خانه‌های خود برگردند، یقین بدانید که عمال مصدق و مامورین نظامی او امشب مردم را تا صبح به گلوله خواهند بست و عده‌ی زیادی را خواهند کشت. بدین جهت بایستی ما هرچه سعی و کوشش و فعالیت داریم تا عصر امروز [چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲] به کار بریم و این سه محل را تصرف کنیم. من هم در همین حوالی محلی برای خودم انتخاب خواهم کرد تا قبل از هرجا به ایستگاه رادیو برسم.»

اظهارات پدرم را همه تایید کردند و درباره‌ی اقامتگاه ایشان پس از مختصر مشورتی قرار شد در اوایل جاده‌ی شمیران که نزدیک‌ترین محل به ایستگاه رادیو تهران می‌باشد محلی برای ایشان در نظر بگیریم و پس از تبادل نظری که به عمل آمد یکی از عمارت‌هایی که جنب رستوران «لوکولوس» (شهرزاد) قرار دارد در نظر گرفته شد.

من به اتفاق پدرم و تیمسار گیلانشاه با اتومبیل آقای یارافشار به عمارت پشت رستوران لوکولوس رفتیم. در آن‌جا پدرم دستوراتی به من و گیلانشاه داد و تایید کرد که ارتباط خودمان را با ایشان قطع نکنیم و قرار شد من به حوالی منزل دکتر مصدق و گیلانشاه به طرف عمارت شهربانی برویم.

ساعت نزدیک به یک یا یک‌و‌نیم بعدازظهر بود که من و گیلانشاه از پدرم جدا شدیم تا برای انجام ماموریت خود حرکت کنیم. وقتی به خیابان شاهرضا [انقلاب کنونی] حوالی دروازه دولت رسیدیم، اولین دسته‌ی قیام‌کنندگان را که جمعیت کثیری را تشکیل می‌دادند به طرف بیسیم و ایستگاه رادیو در حرکت دیدیم. من مقابل پمپ‌بنزین دروازه دولت از سرتیپ گیلانشاه خداحافظی کردم و به طرف مقصد خودم که خیابان کاخ و منزل مصدق بود رهسپار شدم. وضع شهر به کلی منقلب به نظر می‌رسید. مردم لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند. گاه و بی‌گاه از گوشه و کنار صدای شلیک تیر و انفجار نارنجک نیز شنیده می‌شد و در بعضی نقاط زد و خوردهایی درمی‌گرفت.

مامورین نظامی مصدق به کلی مرعوب شده بودند و برتری و تسلط قیام‌کنندگان بر آن‌ها کاملا نمایان بود. وقتی به سه‌راه شاه [جمهوری کنونی] رسیدم با صحنه‌ی عجیبی روبه‌رو شدم؛ قیام‌کنندگان که در میان آن‌ها از هر طبقه و دسته‌ای دیده می‌شد با سرسختی بی‌نظیری دست‌خالی و بدون سلاح به طرف مامورین هجوم می‌بردند و محافظین خیابان کاخ و مصدق نیز به تدریج با گلوله و حتی شلیک توپ تانک آن‌ها را از پای درمی‌آورند.

در ابتدای خیابان حشمت‌الدوله و انتهای خیابان کاخ نیز نظیر همین صحنه‌های فجیع به چشم می‌خورد. در این‌جا بایستی اذغان کنم که از تشریح کامل اوضاع آن روز و بیان جانبازی و فداکاری مردم عاجزم و اگر بخواهم به شرح جزئیات و تمام مشاهدات خود بپردازم محتاج مجال و فرصت بیش‌تری هستم و توضیح کامل وقایع آن روز شاید خود کتابی بشود و از طرفی اکثر خوانندگان محترم از آن مستحضر می‌باشند و از طرف دیگر خود من ناظر بر تمام صحنه‌های آن نبودم و قطعا اطلاعاتم در این زمینه محدود است و قادر به ادای حق مطلب نیستم بنابراین اجازه می‌خواهم فقط به ذکر اقدامات خودمان و دنبال کردن مطالبی که پیش از این پیش کشیده‌ام بپردازم.

باری، من ساعت سه بعدازظهر بود که از حوالی منزل مصدق و سه‌راه شاه به محل اقامت پدرم بازگشتم. عده‌ای از دوستان که ماموریت خود را انجام داده بودند در آن‌جا جمع بودند و گفت‌وگو از این بود که برنامه‌ی رادیو از ظهر به بعد قطع شده است و جمعیتی که در مقابل ایستگاه فرستنده‌ی رادیو گرد آمده به حدی‌ست که عبور و مرور از جاده‌ی شمیران به کلی قطع شده است و اگر الان به طرف مرکز فرستنده‌ی بیسیم حرکت کنیم تصرف آن‌جا قطعی است. همه‌ی ما دستخوش هیجان و انقلاب روحی عجیبی شده بودیم و یقین داشتیم که اگر پدرم به میان جمعیت برود و آن‌ها نخست‌وزیر منتخب پادشاه را در میان خود ببینند وسیله‌ای برای پیشرفت کارمان خواهد بود، بدین جهت به طور دسته‌جمعی از اقامتگاه پدرم خارج شدیم و در حالی که همه‌ اطراف او را گرفته بودیم [و] شعارهایی داده می‌شد، وارد جاده‌ی شمیران شدیم. در این موقع یک تانک که راننده‌ی آن گروهبانی بود از خیابان تخت‌جمشید [طالقانی کنونی] وارد خیابان شمیران شد و به مقابل ما که رسید راننده و سرباز مامور تیراندازی مسلسل آن از تانک خارج شدند و در حالی که فریاد «زنده باد شاهنشاه»، «مرگ بر دشمنان وطن» می‌کشیدند به طرف ما آمدند و گفتند: «ما در اختیار شما هستیم.» جای درنگ نبود، پدرم به داخل تانک یعنی جایگاه مخصوص فرمانده‌ی آن که دریچه‌ای به خارج دارد رفت و راننده‌ی آن پشت فرمان قرار گرفت و خود من به روی بدنه‌ی آن سوار شدم. عده‌ای هم اطراف ما قرار گرفتند و بدین ترتیب به طرف اداره‌ی بیسیم حرکت کردیم. هنوز چند قدمی به جلو نرفته بودیم که جمعیت انبوهی به دنبال تانک حامل پدرم به حرکت درآمدند و حتی عده‌ای از جوانان پرشور و وطن‌پرست سوار این تانک شدند و مرتبا به طرفداری از مقام سلطنت و نخست‌وزیر قانونی خود شعارهایی می‌دادند.

قریب صد متری که از عشرت‌آباد گذشتیم یک اتومبیل بیوک آبی‌رنگ در مقابل ما نمایان گشت. وقتی که جلو آمد معلوم شد که متعلق به آقای سید محمدعلی شوشتری نماینده‌ی وقت مجلس شورای ملی می‌باشد. نمی‌دانم خود اتومبیل ایستاد و یا عده‌ای جلوی او را گرفتند به هر حال اتومبیل در کنار تانک توقف کرد و پدرم از تانک خارج شد و در حالی که آقایان سرتیپ گیلانشاه و یارافشار اطراف او را گرفته بودند سوار اتومبیل آقای شوشتری شد. من پهلوی دست راننده نشستم و سرهنگ خلعتبری افسر شهربانی (سرتیپ فعلی) نیز همراه ما بود و بلافاصله به طرف فرستنده‌ی رادیو حرکت کردیم.

هنوز سه چهار کیلومتر به ایستگاه فرستنده‌ی رادیو تهران مانده بود که انبوه جمعیت در جاده‌ی شمیران مانع حرکت اتومبیل ما شدند. من که به کلی کنترل و اختیار اعصاب خودم را از دست داده بودم و می‌دیدم که جای درنگ و تامل نیست بلافاصله اسلحه‌ی کمری سرهنگ خلعتبری را از او گرفتم و از اتومبیل پیاده شدم و در حالی که اسلحه‌ی برهنه در دست داشتم به طرف جمعیت روی بردم تا راهی برای عبور اتومبیل باز کنم. تشریح حال و وضع من در آن لحظه شاید مشکل و از طرفی زاید باشد ولی همین‌قدر می‌توانم بگویم که در آن موقع به کلی از خود بی‌خود شده بودم و آن‌چه الان به یاد دارم این است که مرتبا فریاد می‌زدم: «مردم! راه را باز کنید و اجازه بدهید به ایستگاه رادیو برود تا با ملت صحبت کند.» داد و فریاد من توجه مردم را جلب کرد و فوری راه باریکی مقابل اتومبیل باز شد و اتومبیل حامل پدرم در حالی که جلوی او می‌دویدم و مرتبا فریاد می‌کشیدم به حرکت درآمد. این منظره احساسات مردم را کاملا تحریک کرده بود. چون از هر طرف شعارهای «زنده باد شاهنشاه» و «پیروز باد سرلشکر زاهدی» جاده‌ی شمیران را به لرزه درآورده بود و همه با قدم‌رو به دنبال اتومبیل پدرم به طرف استودیو رادیو تهران هجوم می‌آوردند. ما قریب دو سه کیلومتر را به همین طریق طی کردیم تا به مقابل درِ بزرگ آهنی فرستنده‌ی رادیو تهران رسیدیم. از داخل محوطه و پشت نرده‌های آهنی عده‌ای سرباز سوار و پیاده صف‌آرایی کرده بودند از ورود مردم به داخل ایستگاه جلوگیری می‌کردند و تا آن لحظه چند نفری را زخمی کرده بودند. در مقابل درِ ورودی ایستگاه همان‌طور فریادزنان خود را به کنار نرده‌های آهنی رساندم و فریاد زدم: «در را باز کنید! کنار بروید! سرلشکر زاهدی نماینده‌ی شاه و نخست‌وزیر می‌خواهد وارد شود.» در همین موقع پدرم از اتومبیل پیاده شد و در حالی که گیلانشاه و سرهنگ خلعتبری و عده‌ای دیگر در دو طرف او قرار گرفته بودند به طرف درِ محوطه‌ی ایستگاه پیش رفت. ناگهان یکی دو افسر که تصور می‌کنم درجه‌ی آن‌ها ستوان دوم یا ستوان یکم بود و فرماندهی عده‌ای از سربازان محافظ بیسیم را به عهده داشتند از داخل محوطه‌ی ایستگاه فریاد زدند: «زنده باد شاهنشاه، زنده باد سرلشکر زاهدی» و بلافاصله به طرف درِ ورودی دویدند و سربازان را به کنار زدند و در را به روی ما گشودند. ولی این نکته را بایستی تذکر بدهم که عده‌ای از جمعیت و قیام‌کنندگان از نرده‌های آهنی بالا رفته و خود را به پشت درِ ورودی فرستده‌ی بیسیم رسانده بودند و اگر آن دو افسر این عمل را نمی‌کردند خود مردم در را به روی ما می‌گشودند. به هر حال درِ ایستگاه فرستنده‌ی رادیو تهران باز شد و من به عجله و پدرم و سایر همراهان به دنبال من و سیل جمعیت در عقب سر آن‌ها وارد محوطه‌ی ایستگاه شدیم در همین موقع عده‌ای از کارکنان رادیو و مهندسینِ آن از ترس و وحشت عمارت رادیو تهران را ترک کرده بودند و یک نفر از مامورین فنی رادیو تهران نیز که نام او را نمی‌برم قبل از خروج از رادیو به دستور عمال مصدق دستگاه فرستنده را از کار انداخته بود.

وقتی ما وارد عمارت فرستنده‌ی رادیو شدیم، از کارمندان و کارکنان رادیو کسی دیده نمی‌شد. کنترل جمعیت و ممانعت از ورود آن‌ها به داخل عمارت برای ما مشکل بود، یعنی اصولا توجهی به این امر نداشتیم، چون تمام حواس من و سایر همراهان متوجه‌ی پدرم بود که در آن میان صدمه‌ای نبیند. در یک چشم برهم زدن تمام عمارت ایستگاه رادیو تهران و اتاق‌ها و کریدورهای آن مملو از جمعیت شده بود. مدتی طول کشید تا از طبقه‌ی اول عمارت به طبقه‌ی دوم رفتیم.

وقتی ما به راهنمایی چند نفر از مامورین به استودیوی رادیو رسیدیم درِ آن بسته بود، نمی‌دانیم به چه وسیله‌ای در آن را باز کردند و پدرم و گیلانشاه و من و چند نفر دیگر داخل آن شدیم. استودیو و اتاق مجاور آن که دستگاه‌های تنظیم‌کننده‌ی صدا در آن قرار داشت گنجایش زیادی نداشت، مع‌الوصف در این دو اتاق عده‌ی زیادی اجتماع کرده بودند و چند نفری که اطلاعات فنی داشتند برای به کار انداختن دستگاه فرستنده‌ تلاش می‌کردند شاید بیش از ربع ساعت یا بیست دقیقه طول نکشید که دستگاه فرستنده به کار افتاد و پدرم اولین نطق رادیویی خود را خطاب به ملت ایران ایراد نمود که عین آن در روزنامه‌های همان موقع چاپ شده است. پدرم طی این نطق کوتاه و مختصر فرمان شاهنشاه و نخست‌وزیری خودش را اعلام نمود و مردم را به اتحاد و اتفاق و هم‌کاری با خودش و رعایت نظم و آرامش دعوت کرد و مخصوصا به مردم ولایات متذکر شد که از هر جهت حفظ نظم و امنیت را بکنند. بعد از پدرم چند نفر دیگر نیز درباره‌ی سقوط حکومت مصدق و غیرقانونی بودن اعمال او و به دست گرفتن امور کشور به فرمان شاهنشاه از طرف پدرم مطالبی اظهار داشتند و پس از پایان سخنرانی‌ها قرار شد به قصد تصرف اداره‌ی شهربانی کل کشور به طرف شهر حرکت کنیم. پدرم و سایر همراهان از اتاق فرستنده خارج شدیم، ولی ازدحام مردم در عمارت رادیو به قدری بود که مدتی طول کشید تا توانستیم خود را به جاده‌ی شمیران برسانیم.

اتومبیل‌ها همه در دو سه کیلومتری پایین عمارت بیسیم توقف کرده بودند و اجتماع مردم مانع از جلو آمدن آن‌ها بود و چون طی این مسافت بدون وسیله‌ی نقلیه‌ی سریع موجب اتلاف وقت بود، قرار شد با یکی از تانک‌هایی که در اطراف اداره‌ی بیسیم متوقف بود به طرف شهر حرکت کنیم ولی در همین هنگام اتومبیل آقای احتشام‌الدوله از طرف شمیران به مقابل اداره‌ی رادیو رسید و پدرم و گیلانشاه و من و یکی دو نفر را سوار کرد و عازم شهر شدیم.

جاده‌ی شمیران و خیابان‌های شهر به علت ازدحام فوق‌العاده‌ی مردم به کندی طی شد. ما پس از گذشتن از خیابان شاهرضا و میدان فردوسی که مملو از جمعیت بود، وارد خیابان فردوسی گشتیم و از میان انبوه جمعیت به هر طریق بود گذشتیم و خود را به خیابان ثبت رسانیدم ولی اتومبیل ما تا اول باغ‌ملی یعنی خیابان شمالی وزارت خارجه نتوانست جلوتر بیاید، چون اجتماع مردم مقابل اداره‌ی شهربانی و خیابان باغ‌ملی به حدی بود که عبور اتومبیل به هیچ وجه ممکن نمی‌شد. ناچار پدرم و گیلانشاه و من از اتومبیل پیاده شدیم و به طرف عمارت شهربانی به راه افتادیم.

من سمت راست پدرم و سرتیپ گیلانشاه چپ ایشان حرکت می‌کردیم. وقتی جمعیت متوجه‌ی ورود ما شد سکوت عجیبی تمام آن منطقه را فراگرفت. همه‌ی چشم‌ها به ما دوخته شده بود. نمی‌دانم ورود غیرمنتظره‌ی ما آن‌ها را دچار حیرت کرده بود، یا عامل دیگری باعث این آرامش و سکون گشته بود. به هر حال هرچه بود سکوت وحشت‌آور و هول‌ناکی بود. من جدا روحیه‌ی خود را باخته بودم، چون اگر کوچک‌ترین تهاجمی از طرف مردم نسبت به ما می‌شد، کارمان تمام بود. راه گریز از همه طرف به روی‌مان بسته شده بود. چند قدمی که جلو رفتیم، من از شدت ناراحتی و اضطراب بازوی پدرم را گرفتم و بی‌اختیار گفتم: «صبر کنید! وضع خطرناک است. ممکن است ما را دستگیر و نابود کنند.» ولی ناگهان پدرم چنان فریادی کشید و بازوی خود را از دست من خارج کرد که در تمام عمر چنین حالتی از ایشان ندیده بودم. به من گفتند: «ساکت باش اردشیر! همراه من بیا. بی‌جهت وسوسه‌ و ترس به خود راه نده. تو که ان‌قدر بزدل نبودی!» ناچار همراه ایشان به راه افتادم و گیلانشاه آهسته گفت: «از این حرف‌ها گذشته، بایستی کاملا مراقب بود.» ما در میان همان سکوت رعب‌آوری که حتی صدای پای‌مان شنیده می‌شد به طرف عمارت شهربانی پیش می‌رفتیم و مردم بی‌اختیار برای ما کوچه باز می‌کردند. وقتی به مقابل پله‌های عمارت شهربانی رسیدیم، عده‌ی زیادی پاسبان بالای پله‌ها و ایوان سنگی عمارت شهربانی در حالی که تمام آن‌ها لوله‌های بیست‌تیرهای خودکارِ خود را به طرف ما گرفته بودند دیده می‌شدند. در آن‌جا وحشت و اضطراب من چند برابر شد، یعنی مرگ را کاملا به چشم می‌دیدم، چون یقین داشتم یک تظاهر کوچک علیه ما و یا یک فرمان فلان افسر پلیس سبب خواهد شد گلوله‌های این سلاح‌ها بدن ما را مشبک کند ولی پدرم با یک روحیه‌ی قوی و مصمم مانند کسی که در میان سبزه و گل قدم برمی‌دارد پیش می‌رفت و خواه و ناخواه به دنبال او به استقبال مرگ می‌شتافتیم. از بیخ پله‌های عمارت شهربانی که گذشتیم، پدرم از میان سکوت عمیق مردم ناگهان خطاب به افراد مسلح پلیس و مامورین فرمانداری نظامی فریاد زد: «هم‌کاران من! شما این‌جا هستید و شاه در میان ما نیست.» من نمی‌دانم این جمله چه تاثیری در روحیه‌ی مامورین پلیس و جمعیت انبوهی که مقابل اداره‌ی شهربانی گرد آمده بودند کرد که ناگهان غُلغُله برپا شد.

مامورین پلیس یکباره تمام اسلحه‌های خود را به زمین گذاشتند و در همین میان یک افسر شهربانی که متاسفانه اکنون نام او را به خاطر ندارم جلو دوید و فریاد زد: «زنده باد شاهنشاه، زنده باد سرلشکر زاهدی» فریاد هلهله و شادی مردم از هر سو بلند شد. مامورین پلیس و افسران شهربانی پدرم را روی دوش بلند کردند و داخل عمارت شدند و تا مقابل اتاق رئیس شهربانی او را با همان وضع روی دوش بردند. پدرم در حالی که دو نفر آستین‌های پیراهن او را بالا می‌زدند پشت میز رئیس شهربانی نشست و اولین دستوری که به عنوان نخست‌وزیر کتبا صادر نمود، فرمان آزادی زندانیان سیاسی بود. بلافاصله یاران و دوستان ما در آن اتاق اجتماع کردند و پدرم بی‌درنگ برای حفظ نظم و برقراری آرامش شهر دستوراتی صادر نمود و ضمنا من و یارافشار و گیلانشاه مامور تصرف ستاد ارتش و آزادی زندانیانی که در خلال آن چند روز بازداشت و در ستاد توقیف شده بودند بدون معطلی به طرف به طرف مقصد حرکت کردیم. تصرف ستاد خیلی سریع و بدون مقاومت مامورین صورت گرفت. من اولین کسی بودم که وارد اتاق رئیس ستاد شدم و در همان موقع سرتیپ ریاحی از پله‌های دیگر عمارت ستاد خارج شد که پس از مدت کوتاهی بازداشت گردید.

بازداشت‌شدگان در عمارت ستاد فوری آزاد شدند و نیم ساعت بعد از تصرف ستاد ارتش، تیسمار سرلشکر باتمانقلیچ که خود یکی از بازداشت‌شدگان بود به دستور پدرم پشت میز ریاست ستاد ارتش نشست.

در همین هنگام کشت و کشتار مقابل منزل مصدق به منتهی درجه‌ رسیده بود و تا آن موقع جمع کثیری از جوانان وطن‌پرست و جانباز ما در خون خود غلطیده بودند و کف جوی‌های خیابان مقابل منزل دکتر مصدق از خون پاک میهن‌پرستان پر شده بود. تیمسار سرتیپ فولادوند (سرلشکر فعلی) از طرف پدرم ماموریت داشت که با مصدق و هم‌کاران او که قصد تسلیم شدن نداشتند تماس بگیرد و آن‌ها را وادار به اطاعت و جلوگیری از کشت و کشتار بنماید ولی فعالیت صادقانه‌ی او بی‌نتیجه ماند، یعنی مصدق و یارانش حاصر به تسلیم و قطع تیراندازی نبودند تا سرانجام مقارن ساعت 7 بعدازظهر خبر رسید که خانه‌ی مصدق به تصرف مردم درآمده و او و یارانش به منازل اطراف گریخته‌اند. پدرم بلافاصله حکومت نظامی را از ساعت 8 در شهر اعلام نمود و مقارن ساعت 9 بعدازظهر اطلاع یافتیم که مصدق و عده‌ای از هم‌کارانش در یکی از خانه‌های اطراف منزلش مخفی شده‌اند و به وسیله‌ی آقای مهندس شریف‌امامی اطاعت و تسلیم خود را اطلاع داده‌اند و قرار شد شب را در همان منزل به سر برند و صبح روز بعد مامورین برای منتقل ساختن آن‌ها به عمارت باشگاه افسران به محل اختفای آنان بروند. در این موقع که پدرم به فرمان شاهنشاه زمام امور را به دست گرفته و مسلط بر اوضاع شده بود، قبل از هر کاری تلگرافی به پیشگاه ملوکانه معروض داشت و از حضور مبارک‌شان استدعای بازگشت به خاک وطن را نمود.

پایان

منبع: خواندنیها، شماره‌ی سوم، سال نوزدهم، سه‌شنبه ۸ مهر ۱۳۳۷، صص ۳۴ – ۳۸ (به نقل از اطلاعات ماهانه)

نظرات بینندگان