arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۶۹۵۷
تاریخ انتشار: ۵۲ : ۲۱ - ۱۸ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۱۰ / کریم‌پور شیرازی می‌گفت: «شب اول پالون روی دوش من گذاشتند و سوارم شدند»

کریم‌پور شیرازی... می‌گفت: «بعدازظهر روزی که مرا گرفتند به زندان موقت بردند... مرا به یک سلول انفرادی انداختند... از پاسبان‌ها طلب آب خوردن کردم دیدم لوله‌ی آفتابه را از سوراخ سلول داخل کرده و می‌گویند: "بخور" هنوز یک قلوپ نخورده بودم که از طعم شور آن فهمیدم محتویات آفتابه‌ آب نیست بلکه... است. همان شب از زندان موقت... به لشگر ۲ منتقل شدم در آن‌جا عده‌ای مرا محاصره کرده و پس از استهزا و تمسخر من، مرتبا تکرار کردند که "دکتر فاطمی کجاست" و چون جواب درستی نشنیدند قرار شد مرا به زندان ببرند...» کریم‌پور هم‌چنین می‌گفت: «شب اول پالون روی دوش من گذاشتند و سوارم شدند.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روز ۲۱ آبان بود، همان روزی که دانشگاه و بازار دست به تظاهر و تعطیل زده بودند. ساعت دو و نیم بعدازظهر به من خبر دادند که باید به زندان موقت بروم. از سرپاسبانی که مامور تحویل من بود سوال کردم موضوع از چه قرار است گفت: «شما را به زندان لشگر ۲ زرهی (قصر) انتقال داده‌اند» و بعد اضافه کرد که: «در این زندان وکلا و وزرای سابق به سر می‌برند و از هر لحاظ بهتر از این‌جاست.»

من می‌دانستم که انتقال من به لشگر ۲ طبق نقشه‌ی قبلی و روی نظر خاصی است، مخصوصا پس از انتقال کریم‌پور به پادگان بی‌سیم و اخباری که درباره‌ی او منتشر شده بود از چند هفته‌ی قبل حدس می‌زدم که این برنامه را در مورد من هم اجرای خواهند کرد.

به هر حال اثاثیه را جمع کرده و به اتفاق سرپاسبان سوار اتومبیل قرمزرنگ زندان شهربانی که لابد شما بارها آن را دیده‌اید شدم در این اتومبیل علاوه بر من تعداد زیادی از زندانی‌های سابقه‌دار و جیب‌برها و دزدها به اتفاق چند پاسبان نشسته بودند که پس از سوار شدن، هر یک از آن‌ها به فراخور حال خود شروع به بد و بی‌راه گفتن به من کرد من هم بدون اعتنا به حرف‌های آن‌ها با کمال خون‌سردی سر جای خود نشسته بودم. زیرا قبل از آن روز، یک بار دیگر که ما را برای بازپرسی به دادسرای نظامی می‌بردند با این وضع مواجه شده بودم و خوب می‌دانستم که این جماعت در عاجزکشی ید طولایی دارند و وقتی حریف را دست‌بسته دیدند صد درصد جری‌تر می‌شوند.

از حیاط شهربانی تا جلوی درِ زندان قصر که مسافرین محترم اتوبوس همراه من بودند کلمات و جملاتی تحویل گرفتم که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شود، آن‌ها خیال می‌کردند هر زندانی توده‌ای است و هر توده‌ای قتلش واجب است.

یکی می‌گفت: «مادر... ها می‌خواستند مملکت را به روس‌ها بفروشند» دیگری فریاد می‌زد: «مرگ بر مصدقی‌ها» و همه هورا می‌کشیدند.

سومی چنین اظهار لحیه می‌فرمود که «این روزنامه‌نویس‌ها را باید کشت، پدرسوخته‌ها عکس ما را می‌کشیدند و یک گرز وافور دست‌مان می‌دادند».

به هر حال، نیم ساعت بعد جلوی درِ زندان قصر رسیدیم دزدها به اتفاق سایر زندانیان پیاده شدند.

در اتوبوس فقط من ماندم و سرپاسبانی که مامور تحویل من بود با یک پاسبان مسلح دیگر، اتوبوس ناله‌کنان سربالایی قصر را طی کرده و به جایی که اولِ آن تابلوی لشگر ۲ زرهی دیده می‌شده پیچید. چند دقیقه بعد جلوی پاسدارخانه‌ی لشگر نگه داشت و سرپاسابان برای تحویل نامه‌ای که همراه داشت پیاده شد.

در داخل اتومبیل می‌دیدم که سربازان و افسران در محوطه‌ جمع شده و منتظرند ببینند چه موجود خطرناکی پیاده می‌شود وقتی یکی دو نفر از آن‌ها فهمیدند چه کسی در اتومبیل زندان نشسته نزدیک ماشین شدند و یکی دو نفر از آن‌ها علامت مخصوص «بیاه...» را نشان دادند.

سرپاسبان برگشت و گفت که باید پیاده شوم. رختخواب و اثاثیه‌ی دیگر را که همراه داشتم به او دادم تا از ماشین پایین بگذارد وقتی این کار انجام شد و خودم هم پایین آمدم عده‌ای افسر و سرباز مرا احاطه کردند سرهنگی که نزدیک درِ پاسدارخانه (محل زندان) ایستاده بود خطاب به پاسبانی که اثاثیه‌ی مرا حمل می‌کرد گفت: «بگذار زمین خودش بیاورد.» پاسبان ناچار اثاثیه را زمین گذاشت و من خودم آن را تا جلوی دفتر افسر کشیک حمل کردم.

مراسم تحویل من به زندان انجام شد، آن‌گاه سرگروهبانی که مسئول زندان بود آمد و تمام اثاثیه جیب مرا خالی کرد، کراوت و کمربند و ساعت و انگشترم را نیز برداشت حتی بندهای کفش را هم بایگانی کرد آن وقت گفت: «بفرمایید».

پشت سر او راه افتادم داخل یک راه‌روی تنگ و تاریک شدم که طرف چپ آن هفت هشت درِ کوچک خودنمایی می‌کرد این درها سلول انفرادی بود و مرا به یکی از آن‌ها انداخته درش را هم قفل کردند. این سلول به مراتب تنگ‌تر از سلول‌های انفرادی زندان موقت بود و یک قسمت آن سکویی داشت که روی سکو مقداری کاه ریخته بودند، این‌جا محل خواب زندانیان بود.

چند دقیقه بعد لحاف و تشک و پتوی مرا آوردند کم‌کم شب می‌شد و سلول هم چراغ نداشت.

در این فکر بودم که چرا پس از پانزده روز اقامت در زندان انفرادی مجددا مرا به این دخمه انداخته‌اند.

جواب این سوال بعدها معلوم شد، به من گفتند که مخالفین گزارش داده‌اند که فلانی در مهمان‌خانه (منظور بازداشتگاه فرمانداری نظامی است) زندگی می‌کند چرا نباید او را هم مثل کریم‌پور شیرازی به لشگر ۲ بفرستند؟

کاری به این ندارم که اتهام من چه بود و قضاوت کار مرا چه کسی می‌توانست بکند ولی آن روزها هر کسی از راه می‌رسید میل داشت در کار توقیف‌شدگان قضاوت آنی کرده و او را به دست جلاد بسپارد. از نظر آن‌ها متهم با محکوم فرقی نداشت و نمی‌دانستند که زندانی ماده پنج مستوجب هیچ‌گونه عقوبتی نیست و فقط به قول لطفی وزیر سابق دادگستری «شیطنتی کرده و می‌خواهند با توقیف او مانع شیطنت‌های دیگرش بشوند.»

هر طوری بود آن شب را تا صبح گذراندم صبح از سوراخ درِ سلول رجال را مشاهده کردم که یکی یکی برای رفتن به مستراح و روشویی آفتابه به دست از جلوی سلول‌ها می‌گذرند.

معلوم شد مهندس رضوی، مهندس عطایی، دکتر آذر، دکتر صدیقی، دکتر شایگان، نریمان و مهندس رجبی در محل ما، منتهی در اطاق‌های کوچک دو به دو یا تک تک زندگی می‌کنند. صبح جلوی مستراح به کریم‌پور شیرازی برخوردم و مشارالیه که از لباس آخوندی بیرون آمده بود شرح حال خود را برای من شرح داد. او می‌گفت: «بعدازظهر روزی که مرا گرفتند به زندان موقت بردند در آن‌جا پس از آن‌که با وجود چهل درجه تب مورد نوازش قرار گرفتم مرا به یک سلول انفرادی انداختند چند لحظه بعد که از پاسبان‌ها طلب آب خوردن کردم دیدم لوله‌ی آفتابه را از سوراخ سلول داخل کرده و می‌گویند: "بخور" هنوز یک قلوپ نخورده بودم که از طعم شور آن فهمیدم محتویات آفتابه‌ آب نیست بلکه... است. همان شب از زندان موقت با ماشین جیپ به لشگر ۲ منتقل شدم در آن‌جا عده‌ای مرا محاصره کرده و پس از استهزا و تمسخر من، مرتبا تکرار کردند که "دکتر فاطمی کجاست" و چون جواب درستی نشنیدند قرار شد مرا به زندان ببرند. بین راه اُردنگ می‌خوردم و می‌دویدم، پس از این جریان، از فردا صبح یک سطل و یک جارو به دست من داده و گفتند برو مستراح را تمیز کن و من تا ده روز کارم شستن مستراح بود.»

کریم‌پور هم‌چنین می‌گفت: «شب اول پالون روی دوش من گذاشتند و سوارم شدند.»

تا سه روز در سلول انفرادی بودم و شب و روز در نظرم یکسان بود. جلوی چشمم پنجره‌ای قرار داشت که مربوط به اطاق سربازان آماده‌ی پاسدارخانه بود. سرگرمی من منحصرا تماشای آمد و رفت پاسدارها و شنیدن صحبت‌های آن‌ها بود. سربازها صبح ساعت ۶.۵ به صدای شیپور از جا بلند می‌شدند و ساعت ۸ دعای سحرگاه را می‌خواندند و در جواب وکیل‌باشی که می‌گفت: «خدایا مملکت ما را از شر اجانب حفظ کن... و...» با صدای بلند آمین می‌گفتند. برنامه‌ی دعا، یک بار هم ۴ بعدازظهر تکرار می‌شد و اسم آن شامگاه بود. پس از ختم دعای شامگاه در حدود ساعت ۵ خوراک‌شان را می‌آوردند و ساعت ۹ شب هم همه می‌خوابیدند.

زندانیان مقیم لشگر نیز خواه و تا خواه باید تابع مقررات سربازخانه باشند و از همه بدتر به مستراحی که سربازهای پاسدارخانه می‌روند مراجعه کنند. از وضع این مستراح که سه پله می‌خورد و پایین می‌رود هرچه بنویسم کم نوشته‌ام نه تنها عرض و طول هر کدام از سه مستراح موجود، برای رفع حاجت یک آدم حسابی کم است بلکه این خراب‌شده در اثر پذیرایی از مراجعین متعدد قیافه ناهنجاری دارد و چون کف این مستراح به اصطلاح «مستراح برنزی» است و این مستراح برنزی عبارت از دو عدد جای پا و یک سوراخ است سربازهای خودمان هنوز که هنوز است طرز استفاده از این مستراح را نمی‌دانند و همیشه سر و ته می‌نشینند. به قول یکی از زندانی‌ها کسی که برای قضای حاجت نمی‌تواند سوراخ مستراح را درست نشانه‌گیری کند چطور می‌تواند گلوله را درست هدف بزند؟! آیا سر و کله زدن با هم‌چه سربازی مشکل نیست؟ از بین تمام زندانی‌ها، سرتیپ مظفری استاندار سابق خوزستان به علت چاقی، خیلی از این مستراح ناراضی بود و حتی وقتی شنید مشغول تحریر یادداشت‌های زندان هستم به من توصیه کرد که مستراح را فراموش نکنم ولی من به شوخی به او گفتم: «تمیسار آن وقتی که خودتان فرمانده‌ی لشگر بودید هیچ دستور می‌دادید که مستراح‌های هنگ را تمیز کنند به طوری که مراجعین در زحمت نباشند؟» نکته‌ی قابل توجه این‌جاست که من با هیچ‌یک از آقایان وزرا و وکلایی که در لشگر ۲ زندانی بودند آشنایی نزدیک نداشتم و پس از چند روز همه‌ی آن‌ها در زندان مرا شناختند.

در میان زندانیان عادی، چند نفر جوان هم بودند که یکی از آن‌ها حسین مشایخی عضو حزب «پان ایرانیست» بسیار خون‌گرم و با حرارت به نظر می‌رسید از دقیقه‌ی اول که وارد سلول شدم، این جوان اصفهانی که در سلول پهلوی من جا داشت مرتب به من رسیدگی می‌کرد و گاه‌گاهی دمِ سوراخ آمده با من حرف می‌زد و سیگاه اشنو تعارفم می‌کرد.

امور مربوط به زندان زیر نظر سرگروهبانی بود که شب اول جیب‌های مرا بازرسی کرد و ریاست دژبان را نیز سروان جناب بر عهده داشت.

 

حاجی مباشر را هم به لشگر ۲ آوردند

از شخصیت‌های معروفی که به لشگر ۲ منتقل شده بودند یکی هم حاج محمدعلی مباشر میزبان کریم‌پور شیرازی بود. مباشر پنجاه‌وسه‌ روز در زندان موقت شهربانی به سر برد پس از آن یک روز، به طوری که خودش می‌گفت موقعی که می‌خواست زیر بغلش را ماشین کند و به حمام برود به او خبر دادند که «آزاد شده‌ای» حاجی به قدری خوش‌حال شد که از ماشین کردن زیر بغل و حمام گرم صرف‌نظر کرد و با عجله‌ی تمام اثاثیه‌ را جمع‌آوری نمود ضمنا هرچه پول در جیب داشت به عنوان انعام به مامورین داد ولی همین که از زندان موقت خارج شد او را سوار آمبولانس کرده و یک‌سر به لشگر ۲ آوردند. حاجی ابتدا خیال می‌کرد که می‌خواهند او را با ماشین دمِ منزلش (شمیران خیابان مقصودبیک) برسانند ولی وقتی اتومبیل در محوطه‌ی پادگان بی‌سیم ایستاد نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. به هر حال حاجی را آوردند و در اطاق من منزل دادند در حالی که مرتبا زیر لب می‌گفت: «لا اله الا الله، یعنی چه؟!... به من گفتند مرخصی حالا می‌بینیم دروغ گفته‌اند!»

حاجی قدی کوتاه، جثه‌ای چاق، چشمانی ریز و صورتی پف‌کرده داشت، صورتش را هرگز نمی‌تراشید بلک ماشین می‌کرد. لب‌های قلوه‌ای و ابروهای کوتاه وضع خاصی به او بخشیده بود. از ساعت اول تا روزی که مرخص شد کریم‌پور را آشیخ احمد صدا می‌کرد و با کمال سادگی می‌گفت: «این مومن نگفت من کریم‌پورم خودش را آشیخ احمد خراسانی معرفی کرد و چون درباره‌ی مهمان‌نوازی حدیث داریم من هم محض رضای خدا نگهداری‌اش کردم.»

حاج آقا ضمنا می‌گفت: «آشیخ احمد بیش از شصت ساعت در خانه‌ی ما نبود، حتی شب جمعه چند روضه‌ی پنج تن هم خواندم و ما گریه کردیم.»

از مختصات حاجی یک «اخ و تف» کردن بود که هر لحظه به لحظه کف اطاق یا سنگ‌فرش جلو را مزین می‌کرد و یکی هم جمله‌ی «لا اله الی‌الله».

ادامه دارد..

 

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۴۲، یک‌شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.

نظرات بینندگان