سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روزی که کریمپور شیرازی مدیر «شورش» را دستگیر کرده و به فرمانداری نظامی آوردند، گویا یکی از اشخاص به شعبان جعفری خبر میدهد و جعفری هم که دل پری از او داشته خود را به آنجا رسانیده با مشت و سیلی خدمتی به او میکند.
مدتها این موضوع ورد زبان زندانیان بازداشتگاه فرمانداری نظامی بود و بالاخره یک شب، آقای دکتر غلامحسین مصدق که با کهبد و مهندس زنگنه هماطاق بود برای رفع بیکاری از رفقا اجازه گرفت تا رُل شعبان جعفری را بازی کند مشروط بر اینکه کهبد هم در نقش کریمپور انجام وظیفه نماید.
نمایش شروع شد، دکتر غلامحسین مصدق قبلا توضیح داد که جنگ بین جعفری و کریمپور آدم را به یاد قصهی فیل و فنجان یا شیر و گربه میاندازد و جثهی ضعیف کریمپور با هیکل قوی شعبان ابدا قابل مقایسه نبوده است.
آنگاه دکتر غلامحسین مصدق دورخیزی کرد و غرشی نمود سپس با چنگال باز خودش را به روی کهبد انداخت و شروع به زدن او کرد.
کهبد مرتبا زیر دست و پای حریف فریاد میکرد که «بابا بس است، خفه شدم» ولی دکتر غلامحسین مصدق ولکن نبود میگفت: «نشد.. از سر» بالاخره مهندس زنگنه و سایر تماشاچیان واسطه شدند و کریمپور قلابی را از زیر دست و بال جعفری ساختگی نجات دادند.
جناب سرهنگ در لباس سویل
شبها در بازداشتگاه عالمی داشتیم پس از خواندن روزنامه و صرف شام در حدود ساعت ۸ یا ۸.۵ همگی در اطاق بزرگ جمع میشدیم و وقت خود را با گفتن قصههای خندهدار و تقلید و ژست و صحبت یکدیگر میگذراندیم اتفاقا اگر محبوس جدیدی هم آورده بودند مدتی سر به سر او میگذاشتیم و از اوضاع زندان و طرز رفتار مامورین داستانها میگفتیم به طوری که بیچاره تازهوارد از ترس و وحشت تب میکرد ولی دست آخر ملتفت قضیه شده و آرام میگرفت.
یک شب جوانی را که شوفر وزارت کشاورزی بود به اتهام اینکه مهندس زیرکزاده را سوار کرده و به محلی برده است به زندان آوردند قرار گذاشتیم به وسیلهی دکتر آیدین بازی خوشمزهای سر او دربیاوریم تا هم تفریح کرده باشیم و هم جوانک روحیهاش قوی بشود و آنقدر خودش را ضعیف و بزدل نشان ندهد.
در اطاق بزرگ جمع بودیم و صبحت از این بود که یک سرهنگ با لباس سویل شب به زندان میآید و زندانیان جدید را برای اجرای انواع شکنجه به زیرزمین میبرد و حتی دربارهی بعضی موضوع باطوم را نیز عملی میسازد! و بعد یکی از حضار گفت که: «در مورد دکتر آیدین به قدری موضوع باطوم شدید اجرا شده که قادر به راه رفتن نیست.»
جوانک خیلی ترسیده بود و رنگ و روی حسابی نداشت. به او گفتم: «ممکن است سرهنگ الساعه بیاید و او را هم به سرنوشت دکتر آیدین دچار سازد ولی او نباید بترسد و اگر بخواهد میتواند با بعضی شرایط مانع انجام این عمل بشود.»
ناگهان دکتر آیدین در حالی که پیپ خود را گوشهی لب گذاشته عینک به چشم و کلاه به سر داشت وارد اطاق شد. طبق دستور قبلی همه از جا بلند شده و به او تعظیم کردند. آیدین نزدیک جوان رفت و گفت: «شما را تازه آوردهاند؟»
جوانک با ترس و لرز گفت: «بله جناب سرهنگ.»
- میگویند تو زیرکزاده را سوار ماشین کردی، آیا راست است؟
- خیر قربان، به سر خودتان دروغ است.
- اقرار نمیکنی؟ بسیار خوب با وسایل مقتضی از تو اقرار خواهم گرفت. بگو ببینم باطوم به تو استعمال کردهاند یا نه؟
در این وقت دست و پای جوان شل شد و زبانش بند آمد. نزدیک بود از ترس نقش زمین بشود ولی خندهی شدید حضار او را متوجه کرد که دکتر آیدن سرهنگ قلابی است. آن وقت نفس راحتی کشید و چایی داغی خورد و بر حسب تصادف همان شب هم آزاد شد و پی کار خود رفت.
ادامه دارد...
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۴۱، یکشنبه ۹ خرداد ۱۳۳۳، ص ۱۰.