arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۵۸۴۸
تاریخ انتشار: ۳۶ : ۲۱ - ۱۲ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۴/ حال و روز زندانیان سیاسی در روز‌های پس از ۲۸ مرداد

روز‌های پس از ۲۸ مرداد هر زندانی سیاسی که وارد بند‌ها می‌شد علاوه بر کتکی که از پاسبان‌های گارد حمله می‌خورد مورد حمله‌ی زندانی‌های ابدی و چاقوکش‌های مقیم زندان نیز واقع می‌شد، زیرا محبوسینی که ناچارند ده پانزده سال در زندان به سر ببرند خواه و ناخواه با پلیس هم‌کاری می‌کنند تا بتوانند در اثر این خوش‌خدمتی از بعضی آزادی‌ها در محیط زندان برخوردار بشوند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ و سرگرد ناظمی هم شروع کرد به فحش دادن به پاسبان‌ها که «یعنی چه؟! قباحت دارد. زندانی امانت است باید همان‌طور که گرفتیم همان‌طور او را تحویل بدهیم. تکلیف آقایان را قانون باید معلوم کند نه شما.»

به هر تقدیر آب و صابون حاضر کردند و با خواهش و معذرت از ما خواستند که صورت‌مان را شسته بعدازظهر هم به حمام برویم. با هزار زحمت لکه‌های سیاه را از صورت خودمان شستیم تا آن‌جا که دیگر اثری از آثار دوده‌ها روی چهره‌ی ما باقی نماند.

بعدازظهر آن روز، روز دوشنبه، زندانیان ملاقات داشتند و اطاق مخصوص ملاقات روبه‌روی سلول ما قرار داشت می‌بایستی ملاقات‌کنندگان پس از عبور از جلوی سلول‌های انفرادی به اطاق مزبور بروند. طرز ملاقات و وضعیت این اطاق را در موقع خود برای خوانندگان شرح خواهم داد و فعلا باید درباره‌ی آن روز بحث کنم.

از ساعتی که توقیف شدیم تا موقعی که ما را سیاه کردند هر وقت که پاسبان جلوی سلول عوض می‌شد با محظور تازه‌ای روبه‌رو بودیم، زیرا پاسبان‌ها حاضر نبودند در آن هوای گرم (اواخر شهریور) حتی لای در آهنی را باز بگذارند تا هوای آزاد استنشاق کنیم و بر فرض هم که یکی دو تا از آن‌ها را می‌پختیم همین که دو ساعت کشیک آن‌ها تمام شده و جای خود را به پاسبان دیگری می‌سپردند، ما مجبور بودیم برای هواخوری مجددا دم پاسبان جدیدالورود را ببینیم. کار به جایی رسیده بود که برای استنشاق هوای آزاد مجبور شدیم روزانه مقداری ارادت! به حضور آقایان تقدیم کنیم (آنان که منکرند بگو روبه‌رو کنند).

بعضی وقت‌ها هم که سرپاسبان‌های بداخلاق و بدخلق کشیک داشتند باز شدن در امکان نداشت و ما ناچار برای فرار از گرمای سلول به هوای کثیف مستراح پناه می‌بردیم و مدت‌ها بدون احتیاج سر مستراح می‌نشستیم.

آن روز، روز ملاقات بود و می‌بایستی از ساعت یک الی هفت بعدازظهر در سلول به روی ما بسته باشد تا ملاقات‌کنندگان خدای نکرده با ما تماس نگیرند و اگر بگویم این شش ساعت به اندازه‌ی شش سال به ما گذشت دروغ نگفته‌ام. گرمای هوا از یک طرف و سر و صدای جمعیت، جیغ و داد بچه‌ها و پیرزن‌ها و محبوسین و فریاد‌های «دور شو – کور شو»‌ی پاسبان‌ها دست به دست هم داده و درست و حسابی ما را کلافه کرده بود به طوری که وقتی ملاقات تمام شد و لای در را برای مدت پنج دقیقه باز گذاشتند ما سه نفر حکم لش‌های گوشت را داشتیم که اتومبیل‌های قصاب‌خانه صبح به صبح تحویل قصابی‌ها می‌دهند.

هنوز نفسی تازه نکرده بودیم که سرپاسبان کشیک آمد و خطاب به پاسبانی که جلوی در سلول ایستاده بود گفت: «در را ببند – مگر این‌جا کافه‌ی عبدالوهاب است؟! این‌جا زندان است، مقررات دارد جانم.» و متعاقب این حرف در را محکم به هم زد و قفل کرد. دیدیم وضع دشواری است و نفس کشیدن کار آسانی نیست ناچار سرکار سرپاسبان را صدا کرده و از لای سوراخ هواخوری روی سابقه‌ای که داشتیم او را راضی کردیم. سرکار هم نامردی نکرد برگشت به همان پاسبان گفت: «در را واز کن – آخر این‌ها هم انسان هستند!» در را فورا باز کردند و آن وقت ما فهمیدیم که در زندان چطور می‌شود «انسان» شد. از فردا صبح طرز رفتار پاسبان‌ها با ما کلی عوض شد، دیگر خبری از فحش و ناسزا نبود و همه با ادب و احترام با ما رفتار می‌کردند، حتی از روز سوم دیگر در را هم به روی ما نبستند و از روز چهارم می‌توانستیم برای قدم زدن از راه‌روی کوچک جلوی سلول استفاده کنیم و احیانا با ساکنین سلول‌های دیگر حرف بزنیم، زیرا رگ خواب حضرات را به دست آورده و مرتبا انجام وظیفه می‌کردیم!

روز جمعه نیز که مصادف با روز ملاقات زندانیان بود سرپاسبان را به همان قسم راضی کردیم و او همه را برای مدت پنج شش ساعت به حیاط بهداری زندان موقت که نسبتا مصفا و دارای حوض آب و درخت بود فرستاد.

کم‌کم به زندگی در این سلول تنگ و تاریک عادت کرده بودیم. شب‌ها یک تشک یک‌نفره می‌انداختیم و هر سه نفر روی آن می‌خوابیدیم، زیرا بیش از یک تشک در آن محوطه جا نمی‌گرفت. در میان پاسبان‌هایی که یک روز در میان مامور کشیک بودند یک پاسبان بلندقد قزوینی بود که زندگی خاصی داشت و با چرب‌زبانی و خوش‌خدمتی توانسته بود توجه ما را به خود جلب کرده و در عرض چند روز مبالغی از ما بگیرد.

مثلا شب اول قبل از این‌که شام از منزل بفرستند پنجاه ریال به او دادیم که یک خربزه و مقداری نان و پنیر و سبزی بخرد وقتی شام آمد او هم از خدا خواست و صحبتی راجع به پول نکرد ما هم نخواستیم چیزی گفته باشیم فقط آمد دم سلول و با لحن مخصوصی که پیدا بود ساختگی است گفت: «امشب بعد از نصفه‌شب در سلول را باز می‌گذارم که هوا بخورید.»

و بعد از آن شب هم هر وقت نوبت کشیک او می‌شد شروع می‌کرد به درددل‌های خودمانی مثلا وقتی فهمید دکتر آیدین طبیب است، گفت: «آقای دکتر من چند وقت است بچه‌ام نمی‌شود، چون یک بیضه‌ام را خشک کرده‌اند. شما می‌توانید دوایی بدهید؟» و بلافاصله توی سلول آمد که لخت شده و دکتر را به معاینه‌ی خود وادارد، ولی دکتر آیدین آدرس مطب خود را به او داد تا بعد از آزادی به سراغش بیاید. با وجود این سرکار پاسبان ول‌کن نبود و اصرار داشت که همان‌جا دکتر معاینه‌ای از او بکند. یک شب همین پاسبان خیلی آهسته گفت: «اگر روزنامه‌ی اطلاعات بخواهید می‌توانم برای شما بیاورم» بعد اضافه کرد که «خیلی سخت می‌گیرند، اما ما در قبال شما این حرف‌ها را نداریم.» چند شب دیگر که کاملا خودمانی شده بودیم آمد توی سلول و بعد از آن‌که یک کاسه شربت به‌لیمو را که به او تعارف کرده بودیم خورد، گفت: «اگر عرق مرق باشد می‌خورید؟» گفتیم: «چرا نمی‌خوریم» گفت: «اگر می‌خواهید امشب برای‌تان بیاورم.» پنج تومان گرفت و رفت، شب هرچه منتظر شدیم دیدیم خبری نشد. آخرشب آمد و گفت: «فردا صبح می‌آورم. امشب نتوانستم.» معلوم شد این هم بهانه‌ی جدید برای دریافت وجه بوده است. فقط یک روز دست در جیب کرد و یک شماره روزنامه‌ی «داد» جلوی ما انداخت.

روزنامه‌ی داد را خواندیم و من به یاد سلسله مقالاتی که آقای عمیدی نوری در حکومت دکتر مصدق نوشته و وضع زندان را مورد انتقاد شدید قرار داده بود افتادم. پیش خود گفتم حتما امروز که این آقا معاون نخست‌وزیر و عضو هیأت حاکمه است فکری به حال زندانی‌ها خواهد کرد، و عملی برای اصلاح وضع زندان‌ها انجام خواهد داد.

در آن روز‌ها آقای عمیدی می‌نوشت که در زندان اطفال خردسال مورد خرید و فروش واقع می‌شوند و حتی اشخاص مسن و پیرمرد هم از این لحاظ تامین ندارند و کسانی که می‌خواهند از هرگونه تعرض مصون بمانند باید جای مناسبی را که عبارت از گوشه‌ی دیوار است برای خودشان به قیمت گزاف خریداری کنند تا رندان ساکن زندان به او دسترسی نداشته باشند.

همان روز‌ها من در روزنامه شوخی کوچکی با جناب عمیدی نوری کردم و نوشتم: «لابد آقای عمیدی در زندان هم دست از خست همیشگی خود برنداشته و از خرید جای دنج خودداری نموده است.»، ولی نمی‌دانستم این شوخی کا را به جایی خواهد رسانید که ایشان زمین و زمان را برای جلوگیری از آزادی من به هم بریزند. (شرح این موضوع را در موقع خود خواهم نوشت).

 

خاطرات زندان موقت

از پانزده روزی که در زندان موقت بودم خاطرات شیرینی دارم و تا آن‌جا که حافظه‌ام یاری کند این خاطرات را برای شما شرح خواهم داد. قبل از همه اجازه بدهید وضع عمومی زندان موقت را به طور اجمال تشریح کنم:

زندان موقت شهربانی که شاید شما بار‌ها موقع عبور از خیابان جنوبی آن (محل آب‌شاه) عبور کرده‌اید عبارت است از یک محوطه‌ی وسیع که روی هم رفته ۹ بند دارد. هر بندی دارای چند اطاق بزرگ و کوچک و یک حیاط با وسایل مستقل است، ولی البته در‌های تمام بند‌ها به روی همدیگر باز است. ظرفیت زندان موقت یعنی تمام بند‌ها جمعا ۸۰۰ نفر است، ولی وقتی ما در زندان بودیم عده‌ی زندانیان از هزار و دویست نفر هم تجاوز کرده بود. بدیهی است در یک چنین شرایطی اطاقی که گنجایش بیست نفر را دارد باید اجبارا محل زندگی سی چهل نفر باشد.

هر بندی یک متصدی از خود زندانی‌ها دارد که امور مربوطه را رتق و فتق می‌کند و بدیهی است که متصدی مربوطه درآمدی هم به جیب می‌زند، ولی این درآمد را خودش تنها نمی‌تواند بخورد.

در اکثر بند‌ها چاقو‌کش، جیب‌بر، شیره‌ای، محصل، نویسنده و ... به طور مخلوط با هم به سر می‌برند، ولی در بین بند‌ها یکی دو بند است که نسبتا آبرومندتر و نظیف‌تر به نظر می‌رسد و افراد آن تا حدی با هم تجانس دارند.

روز‌های پس از ۲۸ مرداد هر زندانی سیاسی که وارد بند‌ها می‌شد علاوه بر کتکی که از پاسبان‌های گارد حمله می‌خورد مورد حمله‌ی زندانی‌های ابدی و چاقوکش‌های مقیم زندان نیز واقع می‌شد، زیرا محبوسینی که ناچارند ده پانزده سال در زندان به سر ببرند خواه و ناخواه با پلیس هم‌کاری می‌کنند تا بتوانند در اثر این خوش‌خدمتی از بعضی آزادی‌ها در محیط زندان برخوردار بشوند.

ظاهرا ورود تریاک و شیره به زندان قدغن است و پاسبان‌هایی که کشیک دارند موقع ورود به زندان از طرف سرپاسبان مورد تفتیش بدنی (البته چنان‌که افتد و دانی) واقع می‌شوند.

در داخل زندان یک بقالی و یک قهوه‌خانه وجود دارد که کارکنان آن اکثرا از خود زندانیان هستند. یک روز بقال زندان در حالی که مقداری تریاک را به انتهای سبد انگور چسبانده بود و می‌خواست داخل زندان کند گیر افتاد، ولی پس از چند ساعت سوءتفاهمات حاصله رد شد و قضیه به طور مرضی‌الطرفین (!) حل گردید.

بهداری زندان موقت که دارو‌های آن عبارت است از مقداری آسپرین بایر و چند شیشه الکل و پرمنگنات و مرکورکرم و چند بسته پنبه در حیات جداگانه‌ای واقع شده که از تمام قسمت‌های زندان بهتر و مورد استفاده‌ی کسانی است که در بدو ورود به زندان بتوانند پانصد ریال سرقفلی پرداخته و اجازه‌ی دخول بگیرند و بعد‌ها هم برای یک ماه، اجاره‌ی بهداری هفتصد الی هشتصد ریال است که در صورت پرداخت مرتب آن شخص زندانی می‌تواند به عنوان مریض بستری تا هر وقت که بخواهد در اطاق‌های نسبتا نظیف بهداری بیتوته کند.

غذای زندان روز‌ها آش و یا نان و پنیر و انگور است و شب‌ها مرتبا پلوکشمش می‌پزند که بین خود زندانی‌ها به «چلوشپش» معروف است.

زندان موقت یک رئیس، یک معاون و یک مدیر داخلی دارد که البته پست‌های هر کدام دارای سرقفلی کلانی است و پرداخت آن از عهده‌ی همه کس خارج است. از خواص مامورین زندان این است که خیلی زود با زندانی همراه می‌شوند و در صورت ارضای خاطر آن‌ها دیگر افسران زندان هم نمی‌توانند به میل خود زندانی را اذیت کنند. خلاصه این‌که در زندان موقت پاسبان‌ها رئیس هستند و افسران مرئوس و روی حرف آن‌ها کسی حق حرف زدن ندارد.

 

بلندگوی زندان

از همه مهم‌تر و خوش‌مزه‌تر داستان «آرشاک» بلندگوی زندان موقت است که صدای بم و زننده‌ی او در داخله‌ی زندان می‌پیچد و نام زندانیانی را که در دفتر زندان با آن‌ها کار دارند یا ملاقاتی برای ایشان آمده صدا می‌کند. آرشاک در حدود سی‌وپنج سال دارد و مدت‌هاست که به این شغل پرخیر و برکت مشغول شده است و، چون با وضع فعلی کسب و کاری در خارج از زندان نمی‌تواند پیدا کند ترجیح می‌دهد که تمام عمر خود را در زندان موقت به س ببرد و در عوض روزی ده پانزده تومان بهره‌برداری کند.

آرشاک اگرچه ظاهرا خودش هم یکی از زندانی‌هاست، ولی بر خلاف سایر زندانیان همه‌گونه آزادی دارد حتی شب‌های جمعه برای عرق‌خوری و عیش و عشرت از زندان بیرون می‌رود و صبح شنبه با پای خودش به زندان برمی‌گردد.

ادامه دارد...

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۳۸، یک‌شنبه ۱۹ اردی‌بهشت ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.

نظرات بینندگان