سرویس تاریخ «انتخاب»؛ برویم زندان موقت – بلند شدم و به اتفاق پاسبان به طرف زندان موقت که در قسمت جنوب شرقی محوطه شهربانی قرار دارد و به راه افتادم.
پانزده روز در زندان مجرد
من تا آن روز، زندان موقت را جز از خارج ندیده بودم ولی سلسله مقالاتی را که آقای عمیدی نوری تحت عنوان «در زندان مصدق» مینوشت خوانده و کم و بیش دربارهی این مخزن اسرار اطلاعاتی داشتم.
در راهروی زندان، سمت چپ اطاق افسرنگهبان واقع شده و زندانی قبل از هر چیز باید برای ثبتنام و تحویل کمربند و کراوات و محتویات جیب خود به آن اطاق برود.
پس از انجام تشریفات، از اطاق افسرنگهبان خارج شدم و یک سر به طرف در آهنینی که انتهای راهرو واقع شده بود رفتم، به محض اینکه پا را از در آهنین به داخل گذاشتم خود را در میان دو صف پاسبان قویهیکل دیدم و فهمیدم که موضوع از چه قرار است. پاسبانها طبق قرار قبلی شروع به نوازش من کردند و کار را به جایی رسانیدند که بالاخره بدون جهت خون دماغم جاری شد آن وقت یکی از آنها فرمان «ترک مخاصمه» داد و مرا به یکی از سلولهای انفرادی انداخته درش را هم قفل کرد.
در زندان موقت شهربانی فقط سه عدد سلول انفرادی وجود دارد که طول هر کدام دو متر و عرضش یک متر و نیم است – درهای سلول آهنین، و به همین جهت سنگین و یک سوراخ کوچک گرد در وسط آن قرار دارد.
هواکش سلول عبارت از یک پنجرهی دو وجب در دو وجب میباشد که نزدیک سقف سلول با میلههای آهنین واقع شده و کف آن هم از سیمان ولی مرطوب است – روی زمین یک عدد پتوی وطنی پاره پاره و کثیف پهن کردهاند – بوی گند مستراح که با سلول بیش از چند متر فاصله ندارد دماغ را آزار میدهد روی دیوارها پر از یادگارها، و شعارهای ضد و نقیض و فحشهای رکیک است که برای سرگرمی چندین ساعت یک زندانی کافی به نظر میرسد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای باز شدن در مرا متوجه کرد – در باز شد و یک ستوان یکم به نام «ستوان فرهادپور» به اتفاق یک سرپاسبان چاق که چشمش چپ بود داخل سلول شدند – سرکار ستوان شروع کرد به اظهار لطف و پس از آنکه یک سری کلمات دوستانه (!) نثار من کرد چند سیلی و یک مشت هم بدرقهی راه کلمات فوق نموده و خارج شد.
در موقع خروج، سرپاسبان چشم چپش را به من خیره کرد و گفت: «خلاصه بهت بگم، ما حکم قتل تو را داریم.» و پشت سرِ سرکار ستوان بیرون رفته در را محکم بست.
من از باکو که سوار کشتی ترکمنستان شدم تمام وقایع را پیشبینی میکردم و خود را برای روبهرو شدن با هر پیشآمدی حاضر و به اصطلاح اشهد خود را گفته بودم و به همین جهت وقتی دیدم در سلول انفرادی هستم نفس راحتی کشیده چهارزانو روی زمین قرار گرفتم. من در افکار گوناگون غوطهور بودم که دیدم از زندان پهلویی کسی با مشت به دیوار میکوبد، من هم جواب او را دادم و دو تا مشت به دیوار زدم. چند لحظه بعد دیدم کسی دهانش را به سوراخ درِ زندان گذاشته و میگوید: «محکم باش... نترس... این برنامهها برای ما هم اجرا شده» سپس از همان سوراخ چند عدد هلو و سیب برای من به داخل سلول انداختند. میوهها را برداشته و مشغول خوردن شدم که دیدم باز قفل در صدا کرد و پس از باز شدن در، دو نفر از همسفران من، دکتر آیدین و رفیقش را هم داخل سلول کرده در را بستند.
معلوم شد این دو نفر را هم خطرناک تشخیص داده و برای آنها نیز نسخهی «انفرادی» نوشتهاند ولی چون زندانها پر بوده و امکان نداشته است که هر کدام را جداگانه در سلولی جا بدهند لذا آنها را هم به سلول من فرستادهاند. از این پیشآمد هر سه نفر خوشحال شدیم، زیرا تنهایی در زندان بیش از هر چیز آدم را رنج میدهد – دکتر آیدین مثل سابق میگفت و میشنید و میخندید و مثلهای شیرین و خندهدار میگفت.
هنوز نیم ساعت از ورود مهمانان جدید نگذشته بود که پاسبانها یکییکی پشت سوراخ آمده و هر کدام با جملهی تازهای به ما خیرمقدم گفتند. در میان این عده، از همه خوشمزهتر پاسبان قدبلندی بود که پشتش قوز داشت و دماغش هم شبیه کاریکاتورهایی بود که در روزنامهی خودمان چاپ میشد، این بابا آمد پشت در سلول، اول چشمش را گذاشت به سوراخ تا ما را ببیند ولی چون داخل زندان تاریک بود موفق نشد؛ بعد مثل اینکه وظیفهای دارد و در انجام آن ناگزیر است دهنش را از سوراخ داخل کرد و با لهجهی ترکی گفت: «ها... پدرسوختهها... شتره؟... داماغش بوجوره؟» آنگه شصتش را نشان داد و گفت: «بیلخ...» و رفت.
تماشاییتر از او، پاسبان دیگری بود که آمده بود پشت در و میگفت: «اون حاجی بابای فلانفلان شده خودش کجاست؟» گویا منتظر بود شخصی را با ریش و عمامه و لباده به همان قیافهای که در روزنامه دیده به زندان بیاورند و تصور میکرد ما سه نفر همدستان حاجی بابا هستیم.
این بازی یکی دو ساعت ادامه داشت پس از دو ساعت که البته بر ما سالی گذشت باز در باز شد؛ این دفعه همان وکیلباشی که چشمش چپ بود به اتفاق پاسبان دیگری قدم در سلول گذاشت بعد از آنکه سراپای ما را خوب ورانداز کرد گفت: «جوانمرگشدهها جوان هم هستند.» بعد از پاسبانی که پشت سرش بود پرسید: «باطوم توی... اینها کردی یا نه؟» و جواب شنید که «نخیر... هنوز نکردیم» آن وقت سرش را تکان تکان داد و گفت: «امروز میکنیم؛ امروز دیگه از اون روزهاس» و در را بست و رفت.
رفیق زندانی ما که از این منظره هاج و واج مانده بود رو به دکتر آیدین کرد و گفت: «یارو چی میگفت؟ آیا راستی راستی میخواهند این عمل را با ما انجام بدهند؟»
آیدین که سر شوخیاش باز شده بود با قیافهی جدی گفت: «آره... حالا کجاشو دیدی»
رفیقش با حال عصبانی گفت: «من که نمیذارم.»
آیدین گفت: «چطور نمیگذاری در صورتی که عدهشان زیاد است و به زور این عمل را انجام میدهند.»
زندانی بیچاره سرش را پایین انداخت و گفت: «اگر همچه کاری بکنند اون وقت دیگه قلبم میترکه»
این موضوع یعنی قضیهی باطوم تا روزی که در زندان موقت بودیم نقل مجلس ما بود و بعدها؛ وقتی من و آیدین به زندان فرمانداری که همان اطاقهای شهربانی است منتقل شدیم به صورت دیگری درآمد که بر حسب تصادف؛ شنوندگان آن را جدی تلقی کرده بودند و ما پس از چند هفته شنیدیم در شهر شایع شده است که عدهای از زندانیهای فستیوال را در زندان موقت با باطوم...
در صورتی که منشاء اصلی این خبر خود من و دکتر آیدین بودیم و نمیدانستیم این قضیه کمکم به خارج سرایت کرده و صورت جدی به خود خواهد گرفت.
باری، نزدیک غروب از پاسبانی که دم در سلول کشیک میکشید پرسیدیم: «ما کجا باید بخوابیم؟» آژدان با طعنه و کنایه گفت: «روی همین پتوها، مطمئن باشید من خودم آن را د-د-ت زدهام.»
سلولهای طرفین ما پر از اطفال ده دوازده سال به بالا بود و آنها هر کدام ساعت به ساعت دهنشان را به سوراخ سلول گذاشته و از ما میپرسیدند: «چیزی نمیخواهید؟ کاری ندارید؟»
آن شب تا صبح با افکار گوناگون دست به گریبان بودیم – صبح زود بلند شدیم و من برای شستن دست و رو به طرف مستراح رفتم. در مستراح یک شیر کثیف که دو متر با زمین فصله دارد برای دستشویی و پر کردن آفتابه کار گذاشتهاند که منظرهی نفرتآوری به خود گرفته است. از سلول که بیرون آمدیم دیدم ستوان فرهادپور و همان سرپاسبان کذائی جلوی مرا گرفته گفت: «بیا اینجا کارت داریم» پیش خودم گفتم: «حتما موضوع شلاق و شکنجه در کار است» ولی وقتی وارد محوطهی کوچکی که در مدخل زندان قرار دارد شدم دیدم یک ظرف دوده و نفت در گوشهای گذاشتهاند، سرپاسبان گفت: «چون شما بعضی صورتها را در روزنامه سیاه میکشیدید ما هم میخواهیم صورت شما را سیاه کنیم» و بلافاصله پنبهای را که در دست داشت با محلول دوده و نفت آغشته کرده به صورت من مالید، به طوری که لکههای سیاه روی پیراهن سفید تابستانی من چکید.
بعد یک پاسبان رفت سراغ دکتر آیدین و رفیقش آنها را هم آوردند و پس از اینکه قدری کتکشان زدند و صورتشان را مثل من سیاه کردند حتی برای رفیق آیدین که سر تراشیدهاش سفیدی میزد دو شاخ هم کشیدند.
در این حیص و بیص متوجه شدیم و دیدیم قریب صد نفر پاسبان و کارآگاه و کارکنان زن و مرد زندان در آن محوطهی کوچک جمع شده و به ما نگاه میکنند، ما سه نفر را روی یک نیمکت نشاندند و عکاس پیرمرد زندان آمد و در حالی که عدهای از پاسبانها پشت سر ما بودند عکسی از آن منظره برداشت.
پس از تمام شدن این کمدی ما را داخل سلول کرده و گفتند اگر صورتتان را پاک کنید چنان و چنین خواهیم کرد وقتی در سلول تنها ماندیم ابتدا از این بازی کمدی مات و متحیر بودیم ولی پس از چند دقیقه یکمرتبه زدیم زیر خنده. دکتر آیدین گفت: «بعد از چند سال دکتری حالا مطرب روی حوض شدیم و صورتمان را سیاه کردند.»
نیم ساعت از این بازی کمدی گذشت و ما در انتظار پردهی دوم نمایش بودیم که یکمرتبه قفل صدا کرد این دفعه بر خلاف انتظار ما پاسبانها نبودند بلکه رئیس کل زندانها و معاون زندان موقت «سرگرد ناظمی» و مدیر داخلی زندان برای دلجویی از ما آمده بودند.
به محض اینکه سرهنگ صورتهای سیاه ما را دید با حالت عصبانی فریاد زد: «چه کسی اینها را اینطور کرده؟»
ادامه دارد...
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۳۷، یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.