سرویس تاریخ «انتخاب»؛ دههی ۳۰ خورشیدی است، هر چهار سال يك بار، احزاب چپ جهان، فستيوال جهاني جوانان را در كشورهاي مختلف برگزار میکنند. در تابستان ۱۳۳۲، قرعهی محل برگزاری فستیوال به نام بخارست پايتخت جمهوري سوسياليستي روماني میافتد. از طرف حزب تودهی ايران ۱۱۹ تن به اين فستيوال فرستاده میشوند؛ سفری که در تیرماه آغاز میشود. فستیوال ۲۰ روز طول میکشد و قرار میشود که شرکتکنندگان ایرانی حاضر در آن از راه شوروی به ایران بازگردند، اما به محض اینکه با قطار به نخستین نقطهی مرزی شوروی و رومانی میرسند خبر کودتای ۲۸ مرداد میآید. ده روزی در مسکو توقف میکنند و بعد با کشتی روانهی بندر انزلی میشوند. اما به محض پهلو گرفتن کشتی در بندر پهلوی ۹۰ نفر از مسافران آن که جزو شرکتکنندگان در فستیوال بخارستاند توقیف میشوند. یکی از آنان پرویز خطیبی است. پرویز خطیبی (۱۳۰۲-۱۳۷۲) یا کاملتر بگویم «محمدجعفر خطیبی نوری» مدیر مجلهی فکاهی حاجی بابا، یکی از پرطرفدارترین مجلات فکاهی از زمان آغاز به کار در سال ۱۳۲۸ تا توقیف همیشگیاش پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲. جالب است بدانید که این پرویزخان نوهی دختری قاتل ناصرالدینشاه قاجار هم بود، نوهی میرزا رضا کرمانی. او فرزند معصومه دختر میرزا رضا کرمانی است. دستگیر شدن همان و شش و ماه و نه روز در زندان لشگر ۲ زرهی حبس کشیدن همان. پرویز خاطرات این دورهی ششماهه را پس از آزادی با عنوان «خاطرات زندان حاجی بابا» به صورت دنبالهدار در مجلهی سپید و سیاه منتشر میکند. او در مقدمهی خاطرات زندانش مینویسد: «شش ماه و نه روز زندان در عین تلخی برای من خاطرات شیرینی به جا گذارده است که اکنون میخواهم این خاطرات تلخ و شیرین را با هم بیامیزم و آینهی صاف و روشنی از حقایق پیش چشم شما قرار دهم. در نوشتن خاطرات زندان حب و بغضی به کار نرفته است و نیز ذکر بعضی اسامی، اعم از زندانی یا زندانبان فقط از لحاظ آشنایی خوانندگان با قهرمانان این داستان واقعی است. امید است انتشار این یادداشتها به شایعات مختلفی که دربارهی توقیف من نقل محافل شده بود خاتمه دهد و خوانندگان عزیز ضمن اطلاع از اوضاع و احوال زندان، حقایق را از زبان خود نویسنده بشنود. جمعه ۱۸ دی ۱۳۳۲، زندان لشگر ۲ زرهی»
نخستین بخش از خاطرات زندان پرویز خطیبی که در شمارهی ۳۵، مجلهی سپید و سیاه مورخ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۳۳، صص ۸ و ۹ منتشر شد به این شرح است:
در بندر پهلوی چه گذشت؟
لابند شنیدهاید که من و نود نفر از همراهان که در تیرماه گذشته [۱۳۳۲] به فستیوال بخارست رفته و از راه شوروی به ایران برمیگشتیم، در بندر پهلوی توقیف شدیم.
کشتی ما که نام آن «ترکمنستان» بود، روز سهشنبه هفدهم شهریور [۱۳۳۲] از باکو حرکت کرد و قرار بود که پس از بیست ساعت راهپیمایی وارد بندر پهلوی بشود ولی به علت نامساعد بودن هوا دو روز در میان دریای خزر، جایی که عمق آن از سایر نقاط دریا کمتر بود لنگر انداخت تا کمکم طوفان و کولاک آرام گرفت و روز سوم یعنی ساعت یازده صبح جمعه بیستم شهریور [۱۳۳۲] پشت دیوارهای ضخیم موجشکن بندر پهلوی توقف کرد و به وسیلهی بیسیم ورود خود را به مامورین ایرانی اطلاع داد.
یک ساعت بعد، یک کشتی موتوری کوچک در حالی که رئیس شهربانی بندر پهلوی و عدهای از مامورین گمرک سوار آن بودند به طرف کشتی ترکمنتسان آمد و سرنشینان آن به وسیلهی کارکنان کشتی شوروی به اطاق پذیرایی کشتی هدایت شدند.
قبل از رسیدن به مقصد، هر یک از مسافرین کشتی دربارهی لحظهی ورود و نحوهی توقیف ما به وسیلهی مامورین عقیدهای اظهار میکرد. بعضیها معتقد بودند که از میان مسافرین فقط عدهی معدودی توقیف خواهند شد و البته من در رأس این عدهی معدود قرار داشتم چون روزنامههای شوروی هنگامی که در مسکو بودیم، اسامی کسانی را که فرماندار نظامی تهران احضار کرده بود انتشار داده و تردیدی نداشتم که به محض رسیدن به بندر پهلوی فورا توقیف خواهم شد.
مذاکرات مامورین ایرانی و کارکنان مسئول کشتی و رد و بدل گذرنامهها و لیست اسامی دقیق مسافرین یک ساعت و نیم طول کشید و پس از آن چون کشتی کوچک ایرانی بیش از ده نفر گنجایش نداشت قرار شد مسافرین را به دستههای ده نفری تقسیم کرده و به تدریج به ساحل برسانند.
تصادفا در میان اولین دستهای که باید سوار کشتی ایران بشود نام من هم خوانده شد و مامورین ایرانی با احترام و ادب خارج از اندازه ما را به داخل قایق موتوری هدایت کردند.
در موقع سوار شدن؛ یک مامور اسامی را میخواند. عکسهای گذرنامهها را با خود اشخاص تطبیق مینمود و بعد پاسپورت را به دست صاحبش داده و میگفت: «بفرمایید». به این ترتیب اولین دستهی ده نفری مسافرین کشتی ترکمنستان به طرف ساحل حرکت کرده و چند دقیقه بعد جلوی ادارهی گمرک بندر پهلوی پیاده شدند.
ناو سلطنتی شهسوار که ظاهرا بهترین ناو دریای شمال است جلوی ادارهی گمرک لنگر انداخته بود و اطراف محوطهی گمرک را نیز سربازها و پاسبانان مسلح احاطه کرده بودند.
در حالی که چمدانها را به زحمت حمل میکردیم از کشتی موتوری پیاده شده قدم به سالن گمرک گذاشتیم. وضع غیرعادی و سکوت و نگاههای عجیب و غریب مامورین گمرک و وجود مامورین مسلح آن هم بیش از حد لزوم در اولین لحظه جلب توجه ما را کرده و میدانستیم که بر خلاف پیشبینیهایی که قبلا میشد؛ همهی مسافرین اعم از زن یا مرد توقیف خواهند شد.
من چون در کشتی باد تندی میوزید و موهای سرم را به صورتم میریخت؛ شاپوی گرمسیری را که او نیز همسفر ما بود به سر گذاشته بودم و موقع ورود به گمرک کلاه مزبور سرم بود. همین که قدم به سالن اداره گمرک گذاشته و برای رفع خستگی روی یکی از نیمکتها نشستم یکمرتبه متوجه شدم و دیدم عدهای از کارآگاهان که بدبختانه یا خوشبختانه همیشه خیلی زود شناخته میشوند مرا به همدیگر نشان میدهند و مثل این است که زیر لب به هم میگویند «شکاری را که قرار بود؛ به دام آوردیم».
لحظهای بعد یک خبرنگارعکاس که گویا قبلا از ورود ما اطلاع داشت و من او را خوب میشناختم، با ژست مخصوص داخل سالن شد و عکس از حضار و مخصوصا از من گرفت.
بعد به طرف یکی از کارآگاهان رفت و با آنکه کارآگاه مزبور از اولین دقیقه مرا شناخته بود، معهذا تنهای به او زد و با گوشهی چشم مرا نشان داد و من از آن ساعت فهمیدم که آقا علاوه بر شغل خبرنگاری و عکاسی مشاغل آزاد دیگری هم دارند!
کمکم سایر همراهان دسته دسته وارد سالن گمرک شدند. انجام تشریفات گمرکی دو یا سه ساعت طول کشید، پس از آن ما را سوار اتوبوسهایی که جلوی در گمرک حاضر بود کرده و تحتالحفظ به یک باغ وسیع که عمارت بزرگی وسط آن قرار داشت بردند.
دور تا دور این باغ را سربازان مسلح احاطه کرده بودند و ما را به محض ورود به یک اطاق نسبتا بزرگ راهنمایی کرده و عدهای سرباز و پاسبان نیز برای مراقبت دور تا دور اطاق گماشتند.
در اطاق کوچک دیگری که جنب این اطاق بزرگ بود، رئیس شهربانی بندر پهلوی، سرگرد نبیل فرماندار نظامی بندر پهلوی و حیدر مترجمپور فرماندار بندر پهلوی با یک افسر نیروی دریایی نشسته و به اصطلاح چمدانها را بازدید کرده و از مسافرین بازجویی مینمودند.
طریقهی بازجویی اینطور بود که هرکس به نوبت با چمدان خود وارد اطاق آقایان شده و یک ربع ساعت بعد بدون چمدان برمیگشت.
وقتی نوبت به من رسید و داخل اطاق شدم دیدم آقای فرماندار (مترجمپور) که من سابقا از دور به ایشان ارادت داشتم دستها را توی جیب کرده و از سایرین میپرسد: «این را کجا گیر آوردهاید؟» بعد همین آقا رو به من کرد و گفت: «ما شنیدیم که در تهران گوش و دماغ شما را بریدهاند. الحمدالله که در مسافرت بودید و به خیر گذشت.»
حیدر مترجمپور، جوان خوشگل و خوشهیکلی است زلفهای پلهپلهای یا به قول بعضیها «کرنل وایلدی» دارد، سبیل قیطانی پشت لبش را صفا داده و تا چند ماه قبل که من تهران بودم اکثرا در پارکهتل و هتل دربند با یک خانم نسبتا مسن آفتابی میشد.
چند سال قبل، یعنی در سال ۲۵ یا ۲۶ با خانمی دوست شده بود که من آن خانم را از سابق میشناختم ولی البته طرز آشنایی من و او با خانم مورد بحث خیلی با هم تفاوت داشت. این خانم دوستی داشت که اغلب به سراغ او میرفت، این د وست خارجی مادام «فیلا» نام داشت و زندگی او با خیاطی و گرفتن فال قهوه میگذشت. دو دختر یتیم یکی کوچک و دیگری بزرگ، تقریبا به سن ۱۶ سال سربار زندگی فیلا بودند ولی با وجود ضعف بنیهی مالی میکوشید که بچهها را نسبتا در ناز و نعمت بزرگ کند. آمد و رفت مکرر آن خانم به اتفاق این جوان در خانهی فیلا باعث شد که دختر بزرگ صاحبخانه دل به ظاهر آراستهی جوانک ببازد و بالاخره پس از مدتها تسلیم معشوق شود.
پیداست که اینچنین معشوقی هرگز به وعدهی خود وفا نمیکند و دختر بیچاره نیز که میبیند فریب خورده، قبل از اظهار درد پیش مادر، به زندگی خویش خاتمه میدهد.
از این سرگذشتا من و شما در داستانها و رمانهای عهد عتیق زیاد خواندهایم ولی این قصه، یک قصهی واقعی، یک تراژدی غمانگیز است که یک قهرمان آن ناکام و نامراد خاکهای سرد گور را در آغوش گرفته و قهرمان دیگر، بیآنکه خم به ابرو بیاورد، کرسی فرمانداری بندر پهلوی را اشغال کرده و حاکم جان و مال و ناموس مردم شده است.
به هر حال، بازجویی از من که به نظر آنها قهرمان داستان و خطرناکترین افراد بودم شروع شد.
رئیس شهربانی کاغذ و قلم برداشت و از من پرسید: «اسم شما چیست؟»
جواب دادم: محمدجعفر خطیبی نوری
گفت: اسم حقیقیتالن را بگویید. آیا اسم شما پرویز خطیبی نیست؟
جواب دادم: اسم من محمدجعفر خطیبی نوری است.
گفت: شناسنامه همراه دارید؟
گفتم: شناسنامه با وجود گذرنامه لزومی ندارد.
نگاهی به صورت من انداخت؛ یعنی چه بگویی و چه نگویی تو را شناختهایم و تو پرویز خطیبی، لقمهی چرب و نرمی هستی که دنبالت میگشتم.
بعد گفت: در چمدان را باز کنید، هرچه در جیب دارید بریزید روی میز.
اول در چمدان را باز کردم. مقدار زیادی اشیای لوکس و سوغات و هدیه که از اروپا آورده بودم، چشم حاضرین را خیره کرد. مامور سیویلی که حاضر بود اشیای مورد سوءظن، یعنی در واقع تمام موجودی چمدان را خالی کرد و در کنار اطاق ریخت. قبل از من، چمدان سایر همسفرها نیز به همین روز افتاده بود و یک قسمت از اطاق صورت انبار اثاثیه و اشیای لوکس را داشت.
بعد نوبت به اشیای موجود در جیب رسید؛ قلم خودنویس، تقویم بغلی و قرآن کوچک جیبی جلب توجه آنها را کرد.
جوهر قلم خودنویس «شیفرز» را خالی کردند تا در مخزن آن لولهی کاغذی که حامل اسرار یا دستورات مهم (!) است مخفی نشده باشد. بعد یکی قرآن جیبی را کنار گذاشت و گفت: «کمونیست قرآن میخواهد چه کار؟»
وقتی بازرسی (!) تمام شد و اثاثیه مورد لزوم از چمدان و جیبهای من خارج شد دستور داده شد که چمدان خالی را مهر و موم کنند، و البته میخواستند ثابت کنند که موظف هستند اشیای موجود در چمدانها را صحیح و سالم و دستنخورده (!) به تهران بفرستند. در این اثنا سرهنگ نصیرزند (سرتیپ فعلی) به اطاقی که ما در آنجا بودیم وارد شد. مرا به او معرفی کردند. دستها را به کمر زد، سری تکان داد و گفت: «کعبهی آمال را دیدی؟» و چون مرا در مقابل خود خونسرد دید به طرف اطاقی که سایرین در انتظار نشسته بودند، رفت.
کار من هم تمام شده بود و اجازهی مرحمت فرمودند که به اطاق عمومی برگردم. وقتی داخل اطاق شدم دیدم جناب سرهنگ جلوی یکی از مسافرین ایستاده و از او میپرسد: «چه کارهای؟»
در مقابل بیشتر افرادی که به نظرش خطرناک جلوه میکردند میایستاد و این سوال را میکرد و بعد با چند مشت و سیلی خدمت آنها میرسید.
میگفت: پدر...ها رفتید فستیوال که مملکت را به روسها بفروشید؟
از گرمسیری، هنرمند مشهور ایرانی پرسید: «چه کارهای؟» و هنگامی که گرمسیری در جواب او گفت: «آرتیست» سری تکان داد و گفت: «مطربی؟ خوب؟ جای دوست کجاست؟»
به یک خانم شوهردار که شوهرش پهلوی او ایستاده بود، در حضور همه کلمات رکیکی گفت. به این ترتیب برای مدت یک ساعت ناظر و شاهد یک «کمدی تراژدی» عجیب بودیم ولی نمیدانم چه شد که جناب سرهنگ به من و عدهی دیگری از مسافرین التفاتی نکرد و پس از آنکه چند تا توپ و تشر آمد از اطاق خارج شد.
ادامه دارد...
یک روز هم یک بچهی دوازدهسالهی ارمنی را به جرم آنکه دوچرخهاش چراغ نداشته و از پرداخت پنجاه ریال جریمه عاجز بود پهلوی ما آوردند، پسرک بیچاره دائما اشک میریخت و از ترس و وحشت داشت دق میکرد بالاخره ما جور او را کشیده پنج تومانش را پرداختیم تا آزادش کردند.