سرویس تاریخ «انتخاب»؛ نوشینلب از این دخترها که شما خیال میکنید نبود، نه ماه بود و نه آفتاب، نه غمزه جادو داشت و نه سنبل گیسو، باکره دوشیزه و دوشیزه پاکیزهای بود. حالا شما توصیف مرا بهتر میپسندید یا تشبیهات شعرا، بسته به ذوق شماست.
گیسوی بور و چشم زاغ و سپیدی و لطافت بیاندازه به آشنایان حق داده بود وی را عروسک فرنگی بنامند. خوشصحبت و مجلسآرا، زبانآور و شیرینزبان بود. از همه کارها میخواست سر درآورد. ما هیچوقت حرف زنانه پیش او نمیزدیم. همسایهها به التماس وی را نزد خود خوانده و از گفتارش لذت میبردند. کارهای بامزهای داشت منجمله آنکه در آغاز کودکی میرفت سر جعبه بزک من خود را آرایش میکرد. آن وقتها هنوز «فر» لولهای و شانهای درنیامده بود و پیشزلفی میزدیم؛ یک روز پیشزلفی قشنگی برای خودش زده بود، سوزنش زدم و انگشتهایش را داغ کردم. هر تصنیف تازهای که درمیآمد نوشی بلد بود. از بس که توی خانه با خواهرش مهرانگیزِ ناکام یک و دو میکرد مکتب گذاردمش. ملاباجی از او شکایت داشت و میگفت: « این دختر مسخره است، گهگاهی که سرم را از کتاب بلند میکنم میبینم به خودم یا یکی از بچهها دهنکجی میکند. وقت مقابله میدیدیم قیطان عینکم باز شده میپرسیدم کی کرده؟ میگفتند: نوشین خانم. کتابهای شکلدار بچهرا میگیرد چشم بعضی صورتهای آنها را کور میکند. درس خودش را یاد نمیگیرد و میرود پهلوی بزرگترها، آنها که حافظ و نان حلوا میخوانند شعر از آنها یاد میگیرد. برای رضای خدا دخترت درسخوان نمیشود او را به کار دیگری بگمار.» التماس کردم: «ملاباجی این دختر با خواهر بزرگترش نمیسازد محض خاطر دوستی از او توجه کن. ماهیانهاش را هم زیاد میکنم.» گفت: «از عهده من ساخته نیست.» جوابش کرد. من دیدم برای زنها تره خرد نمیکند، آن وقتها سر گذرها مکتبخانه مردانه بود که دخترهای کوچولو را هم قبول میکرد با اجازه پدرش او را پیش مرحوم میرزا جنی در حیاط شاهی گذاردم بلکه از مردها ملاحظه کند. یک دوشکچه و یک مجری و یک لوح چوبی هم برایش خریدم و فرستادم. ابدا تغییر در حالش پیدا نشد؛ برای یارو آمیرزا فاتحه نمیخواند. بیشترها سوزننخ ما قولوق [چیزی چون جلد و جامه قرآن که زنان در آن نخ و سوزن نهند. (دهخدا)- انتخاب] چه میدانم غولُغ داشت، هر روز میدیدم یکی دو تا از سوزنهای ناجورم نیست، نوشی بدذات آنها را میبرد میزد به دوشک آمیرزاش، پسربچهها را کتک میانداخت. چه درد سر بدهم آنجا هم دنج نبود و آرام نمینشست.
هر روز جایش را تغییر میدادند. یکی از پسربچهها هر وقت او شیطانی یا حرکتی میکرد که دیگران چوغولی نوشی را به آمیرزا میکردند از او حمایت میکرد و شنیدم مکرر دست خودش را برای کف دستی به جای او میگرفته و گاهگاهی گندمشاهدانه و زالزالک و از این چیزها به او میداده است و بالاخره هم او از قِلِق نوشی باخبر و هم نوشی با او جور شده بود. پسره آن روزها چهارده سال و نوشی ده سال داشت. بعدها شنیدم هر روز که نوشی مکتب نمیرفته پسره دل به کار نمیداده، افسرده و آسیمه مینشسته، با کسی حرف نمیزده و تا از سلامتی او خاطرجمع نمیشده یا او را دوباره به مکتب نمیدید حالش به جا نمیآمده است. کمکم معلم از حال پسره مسبوق شد و او را جواب کرد، اما نوشی یک سال تمام به آن مکتبخانه رفت و خواندن و نوشتن را یاد گرفت. کتاب و قرآن هم میخواند که پیشآمد آن ناکام (مهرانگیز) پیش آمد و ما که مارگزیده بودیم از ریسمان سیاه و سفید میترسیدیم. پدرش گفت: «حالا دیگر از این دخترک مواظبت کنید و نگذارید بیرون برود.» من هم مراقبت میکردم. رفته رفته حال نوشی تغییر کرده ناخوشی خواهرش سر به او هم افتاد؛ بیشتر اوقات سر به گریبان و متفکر بود. خیال میکردیم برای خواهرش غصه میخورد و مشغولش میکردیم. یک سال دیگر هم بر همین منوال گذشته بود. در کوچه ما یک چیز تازهای پیدا شد که سابق نبود؛ گاهی ریگ و سنگ به خانه ما میافکندند. مراقب شدیم و به این و آن سپردیم معلوم شد یک جوانک ژولیدهایست که اغلب عصرها که همه خوابیدهاند یا اوایل شب در کوچه میگردد و آواز میخواند و زمزمه عاشقانهای دارد. آن سنگها را او به خانه میافکند. یک روز زنهای همسایه دیدند سنگ انداخت او را گرفتند و زدند. نوشی از در آمد بیرون و چشمش به او افتاد به آنها التماس کرد: «شما را به خدا نزنیدش این بیچاره همشاگردی من بوده اسمش هم سیامک است.» رفت جلوی پسره صدا کرد: «سیامک! سیامک!» جوان خیره خیره نگاه میکرد و جواب نمیداد. همه گفتند: «عقلش گرد است» دست از سر او برداشتند و رفت. ولی مات و مبهوت به نوشین نگاه میکرد و نظر برنمیگرفت. ما هم میخندیدیم.
نوشی آن روز که به خانه برگشت برای سیامک خیلی گریه کرد و از روزگار آشنایی خود با او در مکتب و حمایتها و مساعدتهای سیامک به یاد میآورد و گریه میکرد چرا روزگار غدار به او مجال نداده قرض خود را به سیامک ادا کند و نگذارد آن همه به او اذیت و آزار کنند، و بیشتر از این میسوخت که چرا آن بیاحترامیها نزدیک خانه ما نسبت به او شده است.
نوشی بعد از این واقعه گوش به زنگ بود اگر صدای او را بشنود از او در خانه پذیرایی کند و از آنچه بر او گذشته اظهار تاسف نماید و عذرخواهی کند از اینکه به علت تنهایی نتوانسته با مهاجمین مبارزه کند و او را نجات دهد. دو هفته بعد این مقصود او عملی شد و صدای آواز سیامک را از توی کوچه شنید که این ابیات را میخواند:
از من بگریزید ز خود بیخبرم من/ مجنون مشمارید که دیوانهترم من
مجنون نیام اما ز غم عشق چو مجنون/ اندر پی لیلیروشان دربهدرم من
ای شمع مسوزان تو ز پروانه پر و بال/ در عشق از او چند قدم پیشترم من
نوشی دوید و رفت توی کوچه سیامک را با وضعی آشفته و پریشان و ژولیدهمو به خانه آورد. گرد لباسش را سترد و آینه و شانه برایش برد که خودش را درست کند. ما از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم. همسایهها جمع شدند لب بامها. من رفتم پیش و به آرامی و ملاطفت گفتم: «پسر جان! باز مردم اذیتت خواهند کرد، برخیز و برو.» نوشی را بردند کنار و من او را روانه کردم. گزک افتاد به دست لودهها. از آن روز به بعد مردم برای ما دست گرفتند که «دختر و پسر عاشق یکدیگرند.» حاجی ما خیلی غیرتی بود. ما این پیشآمد را از او پنهان کرده بودیم، ندانستیم از کجا مسبوق شده و با اینکه روزها در خانه پیدایش نمیشد، یک روز بعدازظهر آمد خانه و نوشی را گرفت به باد کتک حالا نزن کی بزن. من آن روز فهمیدم که حق با همسایههاست نوشی و سیامک یکدیگر را میخواهند. نوشی کتکها را خورد و از روی غیظ به پدرش گفت: «من و سیامک از این شهر خواهیم رفت و خودمان را از شر شما خلاص میکنیم.»
پدرش این حرفها را که شنید گفت: «من هم میدانم چه باید کرد.» نوشی را بغل کرد برد گذارد توی زیرزمین در را به رویش قفل کرد.
دخترک بیچاره تک و تنها توی زیرزمین بیفرش ماند و دل من از غصه میجوشید و جرأت نمیکردم قفل را بگشایم و او را نجات دهم که باز صدای سیامک از توی کوچه بلند شد و این ابیات را میخواند:
سیر شد یاران دلم از شهر تهران شما/ چند روزی بیشتر نیست مهمان شما
باید اینجا یا خیانت کرد یا از غصه مرد/ من بمیرم یا بمانم؟ چیست فرمان شما
ما توی خانه جیغ و داد و شلوغ کردیم بلکه صدای او به گوش نوشی نرسد، به ناگاه صدای نوشی از میان زندان عشق بلند شد:
در عشق تو ای دوست شدم دیوانه/ ای کاش که گردم به رهت قربانی
از حال دلم مپرس چون است ز عشق/ البته تو حال عاشقان میدانی
گفتم: «به به! حالا خوب شد که راز افشا شد. چه خاکی به سرم بریزم، چه کنم؟ جواب مردم را چه بدهم؟ نوشی را چه کنم؟» رفتم جلوی پنجره گیسم را کندم، صورتم را چنگ زدم، التماس کردم: «دختر آبرویم رفت، پدرت رسوا شد، این افتضاح چیست؟! آواز خواندن یعنی چه؟! تو شعر و غزل بلد نبودی!» یادم آمد اگر در طفولیت او را از این کارها ملامت کرده بودم کار به اینجا نمیکشید. هنوز توی کوچه غوغا بود. من میترسیدم حاجی سر برسد و پسر را ناقص کند. رفتم در کوچه سرم را گذاشتم به گوش پسر، زیر بغلش را گرفتم آهسته قسمش دادم به جان نوشی، برخاست و رفت. مردم متحیر شدند؛ دیگر این چه رمزی بود! با این تدابیرِ عملی فتنه را خاموش کردم و نشستم زانوها را بغل گرفته فکر میکردم. یکی از زنان همسایه سراسیمه آمد و صدا کرد: «خانم! خانم!» رفتم پیش، گفتم: «چه خبر است؟» گفت: «یکی از همسایهها سر کوچه به پسره گفت نوشی را پدرش حبس کرده و به زمین افتاد، مردم توی کوچه دروش جمع شدهاند قیامتی است.» برای اینکه این رسواییِ دیگر را هم رفع کنم مبادا نوشی را پدرش تلف کند، به ننه التماس کردم: «ننه جان چادرت را سر کن خودت را به سیامک برسان به یک بهانه سرت را به گوش او بگذار و بگو نوشینلب گفت من آزاد شدم برخیز و برو و وعده ملاقات من و تو پسفردا دوراهی نزدیک مکتبخانه.»
ننه رفت و من چشمبهراه او نشسته بودم، دیدم پیرزن از در آمد و بشکن میزند و میرقصد! گفتم: «ننه مگر دیوانه شدهای؟!» گفت: «خانم جان خدا این پسره را مرگ ندهد رفتم خودم را خوب پیچیدم و کمرم را خم کردم که شناخته نشوم به عنوان اینکه میخواهم او را معالجه کنم جلو رفتم و مردم را عقب زدم. همین که پیغام نوشین خانم را به او دادم چشم خود را باز کرد دست مرا بوسید گفت: یک مرتبه دیگر بگو. گفتم. از زمین برخاست و بشکن میزد و میرقصید و میرفت و آواز میخواند و مردم همه خیال کردند من معجز کردم. برای اینکه مرا نشناسند بیراهه زدم و از راه دیگر برگشتم و برای همین دیر آمد.» گفتم: «الهی شکر، خدا کند غائله به همین جا ختم شود و رسوایی خاتمه یابد.»
حاجی شب آمد خانه روی دست و پایش افتاده گفتم: «حاجی جان ما داغ دیدهایم از سرگذشت مهری عبرت نگرفتهای؟ ما همین یک دختر را داریم، او را هم تو داری دقکش میکنی، چه کنیم بچههای ما سودایی هستند، همه مرض عشق دارند؟ این محیط کثیف جز فساد اخلاق چیزی را ترویج نمیکند تا بوده چنین بوده و باز همین است که هست. آثار مسموم این محیط هم مثل خود او کثیف است چه باید کرد؟ از حبس و شکنجه کردن دختر چه نتیجه؟ فکر اساسی باید کرد.» حاجی غوغای آن روز را خبر نداشت و من که میدانستم پسفردا چه قیامتی میشود و رسوایی بالا میگیرد پی چارهای میگشتم. حاجی گفت: «چه کنم؟ کار از کار گذشته، جگرم هنوز برای مهری میسوزد اما کار رسوایی این دختره از خواهرش گذشته است. میترسم انگشتنمای خاص و عام شوم. کاش این دخترهای من در گهواره مرده بودند و به ثمر نمیرسیدند که برای پدر و مادر رسوایی بار آورند. خوب است این شهر را بگذاریم و برویم.» گفتم: «راستی حاجآقا چه خوب است عوض اینکه او را حبس کنید، چند روزی به گیلان برویم هم به ملکهایمان سرکشی کنیم و هم من خواهرم را در رشت ببینم و دیداری تازه کنیم. بیچاره مدتها است دعوت کرده و چون نرفتهایم رنجیده است.» حاجی گفت: «خوب گفتی. من همین الان میروم کالسکهای تدارک میکنم صبح حرکت کنیم و رسوایی را بخوابانیم.» گفتم: «به شرط آنکه دختره را از زندان خلاص کنی. من تا برگردید به او نصیحت خواهم کرد.» حاجی کلید را نزد من انداخت و عبای خود را برداشته از در خارج شد.
برخاستم به عجله رفتم در را گشودم نوشینلب عزیز در آن گوشه تنهایی گریه زیادی کرده و خوابش برده بود. آن چهره ارغوانی زعفرانی شده و غصه و محنت این چند روز استخوانش را نرم و تنش را لاغر کرده بود. دلم نیامد بیدارش کنم بوسهای از لب نوشینش برداشتم و خدمتکاران یاوری کرده از زندان آزادش کردیم و به آرامی در بسترش گذاشتیم. گریه گلوگیرش شده بود آهی کشید به یاد سیامک در خواب رفت. اتاق را خلوت کردم تنها ننه نشسته و او را باد میزد. همین که من و ننه تنها ماندیم گفتم: «ننه جان وصیت من به تو این است پسفردا که شد در ساعت مقرر خود را به وعدهگاه این دیوانگان عشق میرسانی و در انتظار ملاقات سیامک میمانی تا او را ببینی به او بگوی عبث زحمت مکش و آبروی خود و محبوبهات را مبر و برای او بیش از این مشقت فراهم منما. پدرش او را به گیلان تبعید کرد، شاید از رنج بیماری آزاد گردد. تو هم صبر پیشه نما خدا چارهساز است.» ننه اطمینان داد و تدبیر ما را پسندید. گفتم: «حاجی پی وسیله رفته و اگر زیر چرخ باشد مرکوبی تدارک میشود و ما میرویم.» و همینطور هم بود که حدس زدم، حاجی نصفشب آمد و گفت: «تدارک مختصری ببینید که عازم باشیم.» شبانه اسبابمان را حاضر و صبح زود روانه شدیم و نوشین را از مقصد مسبوق نکردیم. سراغ منزل خواهرم را هم به ننه دادم که نتیجه را به همان نشانی به من بنویسد.
نوشین در میان من و پدرش نشسته و از وحشت و اندوه سخنی نمیگفت. من و پدرش در عرض راه فکر او را با حکایات شیرین و وعده مراجعت نزدیک مشغول و از صفا و نزهمت جنگلهای طبیعی و منظره دریای خزر گفتوگو میکردیم. در عرض راه شبی که در کنار مزرعه مصفایی لب آب و جلوی مهتاب توقف کرده بودیم و حاجی به تدارک غذا رفته بود، فیل او یاد هندوستان کرد و گریه را سرگرفت. در آغوشش کشیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم: «تو که میدانی سیامک آن روز ضعف کرد و مریض شد فعلا اطبا مشغول مداوای او هستند و انشاءالله به زودی برمیگردیم و او بهبودی یافته و باز یک مرتبه دیگر او را در خانه خودمان میهمان خواهی کرد.» امیدوار شد و چارهای نداشت، از پدرش میترسید. همین که مناظر روحبخش گیلان و دورنمای جنگل نمودار شد ضعف و ناتوانی نوشی بیشتر شد. من تصور میکردم هوای مرطوب آن صفحه در مزاج سودایی او تاثیر کرده و اعصابش آرامتر شده غافل از اینکه درد را به جگر ریخته و شکیبایی را پیشه ساخته است. به رشت که وارد شدیم خواهرم خشنود و بچههایش نوشی را سرگرم کردند. روز چهارم ورود ما به رشت بود، پسرخواهرم مکتوب به دست من داد، عنوانش را مطالعه کردم دیدم از طرف ننه میباشد و به اسم خود من است. به عجله گشودم. ننه نوشته بود:
سرکار خانم عزیزم!
این عریضه را به عجله مینویسم. یک روز بعد از عزیمت شما باد صبا خبر به گوش مجنون تازه برده بود که لیلای دوم سفری شده است. جوان آمده بود و در منزل گریه و زاری میکرد و از حال نوشین جان میپرسید. این دفعه دیگر ملاحظه را هم کنار گذارده بود میگفت: «مرا بکشید بند بندم را جدا کنید نوشینلب را میخواهم.» من از ترس اینکه مردم قضیه را بفهمند بردمش به خانه برایش قسم خوردم که نوشی جان مریض بود برای تغییر آب و هوا پدرش او را به گیلان برده است. بعد از آنکه همه خانه را جستوجو کرد و مطمئن شد که نیست به پای من افتاد قسم داد که «آیا او زنده است یا نه؟» سوگند خوردم و گفتم: «اگر باور نداری دنبال آنها برو به گیلان.» خیال کردم عاجز میماند و صبر را پیشه خواهد کرد، از جا برخاست و گفت: «اگر پیامی برای او دارید بگویید که به دنبالش میروم» این بگفت و حرکت کرد. قطع دارم یا در راه تلف میشود یا به شما ملحق میگردد. در هر صورت ملتفت باشید. کمینه ننه.
بر اضطرابم افزود. خدایا خدایا! در اینجا هم راحت نیستم. به حاجی گفتم: «طفل ما مریض است و هوای لب دریا برای او نافعتر است خوب است دو روزی به قصد هواخوری به انزلی برویم.» خواهرم هم تصدیق کرد و گفت، همراه خواهیم رفت.
صبح روز پنجم از راه کناره عازم انزلی شدیم و پس از سه ساعت به کنار مرداب رسیدیم. کرجیبانان اطراف ما را احاطه کردند. قایق بادبانی بزرگی گرفتیم خواهرم پهلوی من نشست و حرکت کردیم. همین که مقداری از ساحل دور شدیم دیدیم قایق کوچکتری به عجله در قفای ماست. قایقچی ما گفت: «مثل این است کسی از شما عقب مانده و میخواهد به ما برسد.»
دریا اضطراب عجیبی داشت و هیجان و طوفان دریا مرداب را طوفانی کرده بود و ما خیلی از ساحل دور شده بودیم. قایقچی ما آرامتر پارو زد و قایق کوچک به عجله و شتاب با امواج در جدال بود که خود را به ما برساند. طولی نکشید به ما نزدیک شد، صدای محزون ضعیفی از میان قایق کوچک بلند شد: «نوشینلب! نوشی، نوشی جان!»
تعجب کردیم این کیست نوشین را صدا میکند؟! همین که نوشی صدا را شنید، سراسیمه از جای جست و گفت: «جانم، عزیزم، آمدی؟»
ما متحیر شدیم صدا از کیست و از نگاهداری نوشی غفلت کردیم. ناگاه هر دو خود را از قایق به آب افکنده و یکدیگر را در آغوش کشیده به امواج خروشان دریا تسلیم شدند و سیامک هم اینطور به وصال نوشینلب رسید. این بود سرگذشت دخترهای من.
پیرزن آهی از جگر کشید و گفت: نمیدانید همین که پیکر نازنین نوشی را در آغوش امواج خروشان آب دیدم و آخرین نگاهم به گیسوان پریشان او که مانند دسته سنبل به روی آب افتاده بود افتاد چه بر من گذشت. پدر بیچارهاش مثل اشخاص برقزده مبهوت شده بود و هیجان و اضطرابی روح من و او را تکان داد. فریادی کشیدم و خواستم خود را به آب افکنم خواهرم گریبان مرا گرفت و قایقچی ما نیز مراقب حاجی بود که مبادا خود را به آب اندازد و از دور قایقچی دیگر را که حامل سیامک بود به کمک میطلبید. کم مانده بود همه غرق شویم و ای کاش غرق شده بودیم. قایقچی مزبور همتی کرد و به ما رسید و کرجی خود را به دنبال کرجی ما بسته و به کمک همکار خود آمد.
در جریان این احوال ما از مقصد دور شده و به جای اینکه به انزلی نزدیک شویم به طرف دریای بزرگ میرفتیم. پیوسته کرجیبانان مشغول مبارزه با طغیان آب و سعی میکردند ما را به ساحل برسانند در حالتی که به آنها التماس میکردیم ما را به طرفی که دردانه ما غرق شده برسانند شاید یک بار دیگر عزیز خود را ببینیم.
سخن زن که به اینجا رسید دکتر از جای برخاسته و گفت: «مادر برای رضای خدا از تعقیب این داستان بگذر. میدانم چه به شما گذشته، من دیگر طاقت شنیدن تاثرات شما را ندارم.»
پیرزن گفت: «چه عرض کنم به ما چه گذشت همین قدر میدانم قایقچیان ما را به ساحل رسانیدند و مردم انزلی که از قضیه مسبوق گردیدند همه شریک غصه و مصیبت ما شدند و یک دسته از کرجیبانان ماهر را با وعده انعام و بخشش به دریا روانه کردند شاید از گمشده ما خبری یا اثری به دست آورند و ناامید شدیم. پس از این دومین فاجعه که داغ دل ما تازه گردید علاقه شوهرم از دنیا قطع شد، دست و دلش پی کار نمیرفت و حجره تجارت را به هم زده مدتی خانهنشین، مابقی عمر خود را به زیارت و انزوا و عبادت گذرانید تا درگذشت. من بیچاره ماندم و روزگارم این است که میبینید. در این کوچهای که به نام کوچه حاجیها معروف شده اولین حاجی تاجر متمول شوهر من بود که سرگذشت او را هم شنیدید.»
سرگذشت دلخراش زن حاجی را در کوچه حاجیها شنیده با نهایت تاثر از او خداحافظی کرده مسجد و آبانبار قدیمی آنجا را گردش کرده به راه اوفتادیم. بازاری که در انتهای شرقی کوچه حاجیها واقع است حد مشترک «عودلاجان» و محله کلیمیان است.
ادامه دارد...
منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره چهلونهم، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۶۲، شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۲۸، صص ۲۳-۲۶.
تدریجا سرِ کاروانان باز میشد مخصوصا کاروان طبرستان و چون حامل مرکبات بود بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنجهای آبدار جبران عنبر نصاری (عنبرنسارا) و پشکل ماچه الاغها را که برای چشم نخوردن دود کرده بودند، نمودند. ما کاملا در این کاروانسر از آلایش تمدن «دزنفکته» [زدوده] میشدیم، نه صندلی، نه میز، نه کارد، نه چنگال، نه بادبزن الکتریک، نه لیوان آبخوری. اگر مطاره فیلسوف و قمقمه آقای دکتر هم آب نداشت باید برویم از همان چهلپله آب بیاوریم و کمری میشدیم.