سرویس تاریخ «انتخاب»؛ آفتاب در شرق غروب است، شاگرد بنایان توبرههای کار به دوش و شمشههای بلند در دست، تصنیف جدیدی را که با برق در صفحات گرامافون پر کردهاند میخوانند که یک مصراعش به خاطر مانده: «چه بوی بدی داره وافور!»، عملهها با چهرههای سوخته و تن فرسوده از کار و زخمت به نوبت پای خود را به زمین میکشند، ناوهکشان قویبنیه از انتحار تدریجی تازه دست کشیدهاند – بنایان در راه مشاوره فنی دارند – دکاکین متفرقه را نزدیک است ببندند، طوافها باقیمانده میوهجات صبحانه را ارزان کردهاند. الاغها از مردم چشم عنایت دارند که به وسیله خرید محمولات بار آنها سبکتر شود گداهای ورزیده تازه از محل خود برای تجارت شبانه حرت کردهاند. شاگردان بازار و کسبه جزء نانهای سنگک را در دستمالهای یزدی بسته و نان خورشها را به دست دیگر گرفتهاند. مقدسین برای نماز جماعت متوجه مسجد، و فارغالبال و حافظین صحت میروند در خیابانها قدم بزنند. مشتریهای سینما به تماشای سریهای عملیات خارقالعاده چارلی چاپلین روانه و به آنها که سری ماقبل را ندیدهاند حکایت میکند، ما به طرف قسمت آرام شهر حرکت میکنیم.
نرسیده به سهراه کوچه حاجیها چشمم به بالاخانههای طاق حمام سنگتراشها افتاد، به یاد روزگار طفولیت و ایامی که نزد مرحوم حاج آخوند اعلیالله مقامه در آن بالاخانهها درس میخواندم افتادم و آن کوه وقار و صولت علمی و بنیه قوی را که در نود سالگی او دیده بودم دوباره دیدم که شانههای خود را گرفته و به صدای غرا و آهنگ حجاز مشغول تلاوت قرآن است. بر او رحمت فرستادم و گفتم «خوش بخواب در آغوش مغفرت خدا – محشور باش با کسانی که دوست میداشتی!»
صدایی تکانم داد، متوجه شدم کوری میگفت: «بابا از این کبریتها هم بخرید!» نگاه کردم دیدم همان کور مادرزادی است که در این مکتب همدرس ما بود و به او تقی اعمی میگفتیم، به خود لرزیدم و نزدیک شدم سلام کردم، جواب گفت، گفتم: «این صاحب صدا را شناختی؟» پیشم کشید، تکرار کردم. اسمم را نتوانست بگوید ولی نمیدانم از بوی من یا فراست خود دریافت، با تبسم گفت: «در این بالاخانه همدرس بودیم» بر او آفرین خواندم اما خود را چگونه معرفی کنم، امر بر خود من هم مشتبه است، دیروز مردی صاحبلقب و صاحبرتبه امروز مردی صاحبعنوان و مشار به بنان عارم میآید بگویم کیستم. او هم اصرار نکرد، پرسیدم: «تقی جان چطوری؟» گفت: «الحمدلله!» ولی با فرط سپاسگزاری و شکران به نوعی که ابدا به وی شکایت از قسمت ازلی نداشت، گفتم: «چه میکنی؟» گفت: «همین که میبینی!» از حال رفقای مکتب پرسید، گفتم: «یکی سالار شد و سال قبل حاکم گروس بود و ماموریت امسال او را نمیدانم. دیگری از طرف وزارت خارجه به وزیرمختاری افغان رفته بود و امروز مصدر کار مهمی است، دیگری اهل منبر بود و وکیل مجلس است، دیگری وارد نظام جدید شده و امروز آقای سرهنگ نصراللهخان است.» گفت: «الهی الحمدلله ربالعالمین!» پرسید: «تو چه میکنی؟» گفتم: «به طوری که میدانی هفت ساله بیپدر شدم و در عالم تنازع بقا به پرتگاههای مهیبی افتاده و از تحصیل دست نکشیدم و سالها بارم به دیار غربت و اقامت فرنگستان افتاده امروز پدر خانواده و عمله شانزده نفر هستم.» باز شکر کرد و گفت: «به خدا سپردم». گفتم: «تقی جان! چشم برای آن است که هر دم تازهای ببیند شما در نابینایی ظاهری که دارید به امور تازه و جدیدی هم تصادف میکنید؟» خندید و گفت: «از آن روز که به این خلقت لقب ایجاد هم دادند هر لمحه تازهای میآید و کهنهای میرود و نکته اینجاست که تازه امروز همان کهنه دیروزی است.»
رفقا زیاد معطل شده بودند پول ناقابلی به دست تقی گذارده صورتش را بوسیده خداحافظ گفتم و به راه افتادیم. رسیدیم سر سهراه، فیلسوف متحیر به اطراف مینگریست و میگفت: «اینجا قراولخانه نبود؟»
من: «چرا، قراولخانه بود که سربازانش را روی آجر کاشی به دیوار نقش کرده بودند.»
دکتر: «راستی در آن قراولخانهها سرباز هم بود؟»
فیلسوف: «چه جور! سربازان قوی هیزمشکن!»
دکتر: «ماشاءالله آقای فیلسوف سردماغاند و بنده را مسخره میکنند عیبی ندارد...»
فیلسوف: «نه به جان شما! از این آقا بپرسید (خطاب به من) هیزمشکن نبودند؟»
من: «هیزمشکن و قصاب و تخممرغ فروش، مکرر خودم از سربازانی که زیر سردر عالیقاپو ارک قصابی میکردند گوشت خریدهام.»
دکتر: «باورکردنی نیست.»
من: «باور کنید!»
دکتر: «کی مشق میکردند، کی دفیله میدادند؟»
فیلسوف: «خدا پدرت را بیامرزد، ماستمالیتهای بود!»
دکتر: «ماستمالیته! یعنی چه؟
فیلسوف: «شما میگویید فرمالیته من هیچ میگویم یعنی چه؟ من هم میگویم ماستمالیته!»
دکتر شلیک خنده را میان بازارچه سر داد به طوری که مردم همه متوجه ما شدند و متصل میگفت: «ماستمالیته، چه لغت خوب ادیبانهایست!»
فیلسوف: «فارسی است بد است؟»
دکتر: «پس آن میدان مشق به آن بزرگی چه بود؟»
فیلسوف: «ماستمالیته»
این دفعه دیگر من هم از خنده رودهبر شدم گفتم: «در نظر دارم آن وقتها سیاح انگلیسی به ایران آمده در سفرنامه خود نوشته بود: با اینکه ایران سرباز ندارد میدان مشتقش از میدانهای مشق دنیا بزرگتر است!... بلی آقای دکتر در این سربازخانه مشتی رعیت بیچاره با لباس نظام اطریشی به نام سرباز بودند و تاکتیک و دیسیپلین در کار نبود، شاید گاهگاهی صبحها میدانی هم میرفتند و پس از مراجعت شلوار نظامی را کنده تنبان خود را پوشیده گاهی با همان کت و کلاه نظامی و گاهی کلاه را هم تغییر داده تبری به دوش گرفته مشغول هیزمشکنی یا ساطوری برداشته قصابی میکردند و چون جیره و مواجب کافی نداشتند و همانقدری را هم که داشتند میرپنج و امیرتومانهایی که تعدادشان از سربازان زیادتر بود میخوردند. بیچارهها مجبور بودند کاسبی کنند مسیو فوریه که بعد از طولوزان طبیب دربار ناصرالدینشاه بود در کتاب معروف خود موسوم به "سه سال در دربار شاه ایران" عکس سربازی را با کلاه و کت نظامی تبر به دوش و هیمهشکنی میکند را انداخته است. از جمله فواید مشرع این سربازان این بوده که شبها از اشخاصی که پنج ساعت از شب رفته به بعد عبور و مرور میکردهاند تلکهای هم میکردهاند زیرا هر شب پس از طبل اول ارک را میبستند و پس از طبل دوم که اسمش طبل "بگیر و ببند" بود، تخت داروغه را میآوردند سر چهارسو و کسی حق نداشت بدون اسم شب عبور و مرور کند.»
دکتر: «اسم شب یعنی چه؟»
من: «اسم یک ولایتی را هر شب محرمانه به منزله جواز عبور شبانه قرار میدادند و به هرکس میخواستند میدادند هرکس آن را میدانست و به گوش داروغه یا قراول میگفت میگذشت و الا میرفت دوستاغ.»
دکتر گفت: «دوستاغ یعنی چه؟»
فیلسوف: «این لغت هم مثل قراول ترکی است.»
من: «یا فارسی است یا ترکی مصحف، قراول هم اصلش به ترکی قروهغول یعنی سیاهبند است. در هر حال جریان اسم شب به این نحو بوده است. علاوه بر این سربازان فوجی هم به نام فوج نایبالسلطنه بودهاند که به ملاحظه عزیز و دردانه بودن آقا به خیلی کارها دستاندازی میکردهاند و آقای نایبالسلطنه به آنها جواب میداده است سربازان این فوج حق داشتند هر وقت عروسی را بخواهند از جلوی قراولخانه عبور بدهند طنابی سر راه بکشند و مانع شوند تا اینکه به آنها مبلغی داده شود. در هر صورت از این حرفها بگذریم خوشا به حال آقای دکتر که آن وقتها طفل بودند.»
از بازارچه سر راه که بیرون رفتیم دست راست به یک کوچه مارپیچی وارد شدیم، سر پیچ اول متصل به حمام مرمر حسامالسلطنه فاتح خانه خویشاوند ما بود، در را کوبیدم صدای خود خاله جان جواب داد، رفقا ماندند من داخل شدم سلام کردم فورا صدا را شناخت قربان و صدقه رفت، خوشآمد گفت، ماچم کرد، من هم گیسوان پشمکی او را بوسه دادم. یک پیرزنی بود مثل مسقطی شستهرفته سفید خوشلباس هنوز آن یل سردست سنبوسهای صد دکمهای را پوشیده و همه دکمهها را انداخته بود.
گفتم: «خاله جان امشب خدمت شما خواهم بود.»
گفت: «ننه جان قدمت به چشم، اگر اسدالله بداند جان نثارت میکند، امشب هم چیز داریم.»
گفتم: «چیز؟»
گفت: «چلو داریم.»
گفتم: «دو نفر هم همراه من هستند.»
گفت: «دیگر بهتر، بورانی و افشرهای هم زیاد میکنیم. سر پشتبام جایتان را میاندازیم قشنگ و پاکیزه بخوابید. برو ننه مهمانها را ببر تو اتاق پنجدری تا اسدالله بیاید.»
گلباجی را صدا کرد، درها را باز کند. من هم رفقا را صدا کردم، وارد شدند. اسبابها را گذاشتیم رفتیم زیر شیر سر و صورتها را صفا دادیم. توی طاقچه دو کتاب بود: دیوان حافظ و قصه نوشآفرین، رفقا هرکدام یکی را برای مطالعه برداشتند. من رفتم پیش خاله جان مدتی نشستم از اوضاع خانوادگی صحبت کردیم، مقصودمان از این سفر را به او گردش و هواخوری معرفی کردم او برخاست به طرف آشپزخانه رفت و من به اتاق برگشتم. آقایان غرق مطالعه بودند.
اسداللهخان، پسر خاله، امشب از فرط خوشحالی در پوست نمیگنجید، اشتغال او به تحصیل و سرگرمی من به مشاغل اداری و بُعد محل باعث شده بود که کمتر یکدیگر را دیده باشیم. امروز شاگرد دارالفنون است و در عین حال به نظام وظیفه دعوت شده است. بعد شام ما در صحن حیاط میان دو باغچه کنار حوض گستردهاند و البته خوابگاهمان هم در پشتبام مهیا شده است. رفتیم سر سفره به اصرار فوقالعاده، اسداللهخان را هم نشاندیم. دکتر وجه مناسبتی پیدا کرد خواست در خصوص معارف زندگانی محصلین و پروگرام مدارس و بالاخره اصول تطبیق پداگوژی دنیا صحبت کند.
و چون شب گذشته بود و بسترهای ما را بالای بام افکنده بودند رفتیم خوابیدیم و من رویای پریشانی دیدم و با چشم اشکبار از خواب جستم. خواب میدیدم یهودیان از بیعلاقگی ما به نفاست آثار قدیمه، بهترین شاهکارهای ادبی و تاریخی خوشخط را که میرعماد و رشیدا در کتابش رنجها بردهاند از سرحد خارج و بیگانگان فروختهاند. بیدار شدم و تصمیم گرفتم به وزارت معارف التماس کنم لایحه برای منع خروج مطلق کتاب خطی از ایران به مجلس تقدیم کند.
روز بعد از دیگر روزها زودتر بیدار شدم.
چاوشان راه فلاح و رستگاری خفتگان را به درک بهترین اعمال دعوت میکردند، کلاغهای بدبین مواضع بلند خود را ترک و از شاخسارهای کهن به مقصدهای نامعلومی متوجه بودند. خروسهای مغرور از تسبیحات خود فارغ و با صداهای بلند خفتگان را صلا داده و میگفتند: «بیدار شوید! وقت را گم نکنید!»
کبوتران حرم از رواق اماکن مقدسه و گلدستههای مساجد هجوم برده و اوراد ذیل را دم گرفته بودند:
«هوهو – لااله الا هو!»
ترنم مرغان خوشالحان با صدای معصومانه کودکان که به گریه شباهت داشت آمیخته بود. نسیم سحر برگهای صنوبر را به همآهنگی با آواز طیور تحریکت میکرد، در بالای بام صدای تعقیب نماز میزبان مقدسه خود را میشنیدیم. فیلسوف با تنگ آب وضویی تجدید و صدای خود را به صدای کروبیان ملکوت رسانیده بود.
لازم بود زودتر از بام فرود آییم تا مزاحم آسایش همسایگان نشویم. فرود آمدیم و شستوشویی کرده برای صرف صبحانه آماده شدیم دکتر به شکر نعمت جوانی و توانایی در جمعآوری اسباب بر ما پیشدستی کرد مقارن طلوع آفتاب بدرقه راهی از دعای خیر خاله جان گرفته رفقا تودیع گرمی با اسداللهخان کردند و من با نهایت اصرار قلم خودنویس طلایم را به او دادم و شام تار روز اول به صبح روشن روز دوم تبدیل شد. از اهریمن نفس و خطرات قضا و مشکلات تقدیر به یزدان پاک پناه برده بسماللهی گفته به راه افتادیم و به طرف کوچه حاجیها برگشتیم از وجه تسمیه کوچه صحبت به میان آمد که چرا آن را کوچه حاجیها مینمایند؟
دکتر گفت: «تصور میکنید در ادوار ظلمت و تاریکی که شهر به این بزرگی را معدودی سگ و مشتی سردمدار لختی و داروغه بیهوشی اداره میکرده است نظامات بلدی ممالک متمدنه جاری بوده و بلدیه آگاهی داشته که محلهها و کوچهها را به نام مشاهیر و حکما و شعرا نامیده باشند؟ در کوچه حاجیها شاید دو نفر حاجی متمول منزل داشتهاند و گداها این کوچه را به آن اسم خواندهاند.» پیرزنی که با قد خمیده مشغول جاروب کردن درِ خانه خود بود و شاید چلهای گرفته بود که حضرت خضر(ع) را زیارت کند و حاجت بخواهد مشکل ما را آسان کرده و گفت: «خیر! اینجا گدا نداشت و کوچه حاجیها بود، وقتی که عمارت سلطنتی جدید ساخته شد و برج و باروی جدید را کشیدند قرار شد کنار خندق را آباد و مسکون نمایند، نظر به اینکه لازم بود در جوار قصور سلطنتی مردمان شایستهای اقامت گزینند چنانکه اشراف و رجال را در جهت جنوبی عمارات سلطنتی سکنی داده بودند این محل هم به تجار عمده و اقامتگاه آنها اختصاص داده شد و به کوچه حاجیها موسوم گردید. بیشتر آبانبارها و سقاخانهها و مساجد و تکایای این شهر که اینک مخروبه شده ساکنین همین کوچه ساخته بودند و امروز خانه خود آنها هم خرابه و بازماندگانشان گدا شدهاند. من خودم دختر حاج نادعلی شالفروش معروف هستم که پدرم قیصریه (؟) داشت از مال پدر همین یک خانه برایم مانده است، هرچه داشتم و نداشتم در راه زیارت خرج کردم و الحمدلله تا امروز هم زنده هستم، ما دور پیرزن را احاطه کردیم و او جاروبِ خود را زیر چادر پنهان کرده و برای ما قصه میگوید.»
فیلسوف پرسید: «اولاد هم دارید؟»
زن گفت: «پسر خیر ولی خدا دو دختر به من داد که کاش نداده بود» و اشک در چشمش حلقه زد. متاثر شدیم.
پرسیدم: «چه شدند؟»
گفت: «داستان آنها مفصل است و شما سر راهید و سرگذشت آنها شما را متاثر میکند. باز هم اگر عبورتان از این طرفها افتاد از من حالی بپرسد اگر زنده بودم برای شما حکایت میکنم؛ داستان یک دختر من از قصه لیلی و مجنون عربی و شیرین و فرهاد سنگتراش عجیبتر است؛ دختر بزرگم ناکام عشق بود، عاشقش از جوانان لایق و عفیف دنیا بود، فکر منحط و جهل پدر و طمع من آن دو کبوتر پر و بال شکسته را به دام صیاد اجل افکند. دست از دلم بدارید و به کار خود بروید که داغم را تازه کردید.» علاوه بر اینکه داستانهای عشقی همه را مجذوب میکند و این عاطفه در سراسر افراد بشر به طور تساوی موجود است من مدتها بود تفحص میکردم داستانی بیابم که قابل نظم باشد و در آثار شعرای بعد از نظامی و مکتبی که خوب از عهده تنظیم داستانهای لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد برآمدهاند موضوع خوبی نیافته بودم که نتیجهاش یک فاجعه ایرانی و شایان نظم و بقا باشد، لهذا به هرکس که از این مقوله حقیقت یا افسانهای به نظر داشت گوش میدادم.
گفتم: «خانم! ما را شریک مصیبت خود کنید و چون پسری نداشتهاید به فرزندی بپذیرید و شرح مصیبت وارده بر خواهران ما را حکایت کنید. حالا صبح است، آمد و رفتها کم است، ما هم مجال داریم. شرح مصیبت قلب را تسلی میدهد و عقدهها را از دل میگشاید.»
گفت: «حالا که چنین است شما روی این سکوی مسجد محمودیه اندکی بنشینید تا من مراجعت کنم.»
در کوچه حاجیها آبانبار و مسجدی بود که در جهت شمالی کوچه واقع و سکوهای بزرگ سنگی داشت. خانم رفت و دکتر شروع کرد به غرغر کردن که «در اولین قدم پرحرفی یک پیرزن وقت ما را گرفت و از مقصود عقب ماندیم.»
فیلسوف گفت: «شما خیال کردید سفر ما شبیه سفر کسانی است که برای تخفیف آلام و متاعب و فراموش کردن غصهها و نوائب سر سودایی و دل صحرایی خود را گرفته و به گل و سبزه و چمن و جویبار پناه میبرند؟ آقای دکتر فراموش نکنید که ما از مسافرت طهران جز درک حقایق و پی بردن به اسرار و مطالعه اخلاق عمومی منظوری نداریم و قصدمان این است حتیالقوه به انسانیت خدمتی کنیم و اگر به اموری تصادف کردیم که اصلاح آن ممکن باشد با کمک اهل خیر به آن اقدام خواهیم کرد. ما هنوز نمیدانیم از ملاقات این زن چه نتیجه خواهیم گرفت، الان میآید و زمینه مطلب که شروع شد میفهمیم این تامل ما به موقع بوده است یا خیر؟»
دکتر متقاعد شد، زن برگشت و ساروقی [بقچه] به دست داشت استقبالش کردیم و زیر بغلش را گرفته به روی صفه آوردیم، لمحه نشست و نفس باز رفته را جستوجو میکرد. قبلا عذر خواست از اینکه «عادت بر این جاری نشده که مرد نامحرمی را به خانه راه دهند و چون خانه خدا خانه مشاع عمومی است که همه در آن راه دارند مجلس صحبت را در آنجا قرار دادم.» تصدیق کردیم. آهی کشید و گفت: «حالا که میخواهید سرگذشت دختران مرا بشنوید گوش کنید...»
ادامه دارد...
منبع: خواندنیها، مرتضی فرهنگ، سال نهم، شماره مسلسل ۴۶۰، شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۲۸، صص ۲۲-۲۴.
تدریجا سرِ کاروانان باز میشد مخصوصا کاروان طبرستان و چون حامل مرکبات بود بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنجهای آبدار جبران عنبر نصاری (عنبرنسارا) و پشکل ماچه الاغها را که برای چشم نخوردن دود کرده بودند، نمودند. ما کاملا در این کاروانسر از آلایش تمدن «دزنفکته» [زدوده] میشدیم، نه صندلی، نه میز، نه کارد، نه چنگال، نه بادبزن الکتریک، نه لیوان آبخوری. اگر مطاره فیلسوف و قمقمه آقای دکتر هم آب نداشت باید برویم از همان چهلپله آب بیاوریم و کمری میشدیم.