جمشید کیانفر، سندپژوه:
یاد باد آنکه صبا برسر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ بادام
بر رخ چون گلت آرام صبا گل میریخت
شادروان دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی را با این شعر در ایام جوانی اواسط دهه چهل شناختم؛ این شعر ورد زبان دانشآموزان دبیرستانی بود. شعری که در پاریز سروده شده بود و طی مسافت کرده و تا کرج رسیده بود؛ نه به کرج که به سراسر ایران سفر کرده بود، خاصه که شادروان بنان این شعر را در رثای استاد ابوالحسن صبا خوانده بود و تصور عام که شاعر شعر را برای استاد صبا سروده است.
توفیق شرکت در کلاسهای درس استاد پاریزی هیچ زمان نصیبم نشد، چراکه دکتر پاریزی جز در دانشگاه تهران در هیچ دانشکده و دانشگاهی تدریس نمیکردند، حتی آن زمان که دانشگاه آزاد تاسیس شد و اکثر استادان با دانشگاه جدیدالتاسیس همکاری داشتند؛ اما شادروان پاریزی از این امر مستثنی بودند و وفادار به دانشگاه تهران.
بارها این سخن دکتر پاریزی را شنیده و خاصه در نوشته دوست فاضل ارجمند دکتر مجید تفرشی خواندهام که دکتر پاریزی در اکثر کلاسهای درس برای پذیرفتهشدگان جدید در دانشگاه خطاب به دانشجویان میفرمودند: «توقع تداشته باشید که همه شما از این کلاس مورخ و محقق خارج شوید، اگر در بین شما دو یا سه نفر مثل اقبال آشتیانی و امثال او یافت و پرورانده شود ما به مرادمان رسیدهایم. بقیه شما هم اگر کارمند و مدیر و سبزیفروش و کاسب و خانهدار موفقی شوید ما را بس.»
و در ادامه میفرمودند: «اگر آمدهاید که با تاریخ خواندن در دانشگاه تهران، مورخ و نویسنده شوید ول معطلید. اینجا محلی است برای آشنایی و تلنگرهای اولیه، باقیش بر عهده خودتان است و جنم و همت شما.»؛ آب پاکی که استاد روی دست دانشجویان میریختند، گرچه اکثر دانشآموختگان تاریخ امروزه طلبکار این رشتهاند.
از طرفی خود را شاگرد استاد پاریزی میدانم، چراکه آثارشان را خواندهام و بهرهها بردهام و در خارج از کلاس درس، دستبوسشان بوده و نکتهها آموختهام، پس با واسطه و بیواسطه از محضرشان کسب فیض کردهام.
درباره روش و شیوه تاریخنگاری استاد فراوان سخن رفته و او را روایتگر تاریخ مردمی خواندهاند و گروهی نیز خلاف این. اما هنر پاریزی در تاریخنویسی را میتوان در یک جمله از خود او بیان کرد: «تاریخنگار باید تاریخ تلخ را با شیر و شکر بیامیزد و به کام مردم شیرین کند.»
شادروان پاریزی از معدود کسانی بودند که با خودمُشتومالی به بررسی اشتباهات خود پرداختند چنانکه گویند: عرصه پژوهشهای تخصصی و بهخصوص تاریخی گاهی حس ناپسندی را به آدمی القا میکند که از انتقاد سالم دیگران آزرده شود و خود نیز یه بازنگری و اصلاح اشتباهاتش نزند؛ اما باستانی از نخستین کسانی در ایران بود که با شهامت و اذعان به اصل بدیهی که انسان جایزالخطا و بل واجبالخطاست، شجاعانه پیش و بیش از دیگران به اشتباهات و سهویات نوشتههای خود توجه کردند و خودمشتومالی را آفریدند.
استاد باستانی پاریزی در مردادماه 1387 حکم بازنشستگی خود را به صورتی غیرمترقبه و همزمان با 21 استاد دیگر دانشگاه تهران دریافت کردند. وقتی آن روزهای گرم تابستانی خبری چنین داغ و سوزاننده زبانزد خاص و عام شد؛ بیاختیار یاد نوشته دکتر پاریزی در «بخارا» افتادم که مرقوم فرموده بودند:
«عقیدهام این است که بازنشستگی من به دست کسی خواهد بود که از یک روستای دورافتاده کرمان برخیزد، یک روز در رکاب امام غایب راه بیفتد و از راه جمکران به تهران بیاید، و وزیر علوم یا رئیس دانشگاه شود و آن وقت به دلیل اینکه مرحوم امیرنظام گروسی در مجلس روضه کرمانیان در حضور جمع گفته بود: کرمانیها "خود بد غریبنواز!"ند و باز به دلیل اینکه من همه جا نوشتهام که "نباشد سمیناری یا انجمنی که من در آن شرکت کنم و در آنجا به تقریبی یا به تحقیقی یاد کرمان به میان نیاید" آری در چنین حال و احوالی او در سایه شمشیر امام حکم بازنشستگی زودرس را کف دست مخلص بگذارد. البته ندای دل خودم را نیز خطاب به خودم هر روز میشنوم که میگوید: تو ای باستانی پاریزی، ای "هاون سنگی دانشگاهی" تو خود هم اگر زیرک و عاقل باشی، به این مشت استخوان پوسیده هشتاد ساله:
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست»
به عبارتی مگر از اهل کرمان و سیرجان و یا پاریز (البته به تعبیر من) فردی بیاید، چراکه استاد در همان مرقومه نوشته بودند: «از بدو ورود به دانشگاه، قبل و بعد از انقلاب پیوسته مورد مهر روسای دانشگاه تهران و روسای دانشکده ادبیات و معاوناتش بوده و هستم.»
و بعد یاد این شعر افتادم:
کاشکی صاحبهنر را زندگان مردهدوست
در زمان زنده بودن مرده میپنداشتند
چرایش را نمیدانم! شاید بر این باور بودم که باستانی بعد از بازنشستگی دیری نپاید که رخت آخرت بر تن بیاراید. مخصوصا زمانی که شادروان استاد ایرج افشار در بیمارستان بستری بودند. روزهای آخر عمر را با تصحیح و نمونهخوانی آثارِ زیر چاپ داشتند سپری میکردند، استاد پاریزی گفته بود: «ایرج زود خوب شو و نشانی 1304ها را به عزرائیل نده و مرگ و مبر در میان 1304ها نیندازی.» به درستی نمیدانم در آن روزگار کرمانی یا سیرجانی در دانشگاه تهران دستاندرکار بوده یا نه؟ ولی گوییا وزیر علوم کرمانی بود...
استاد پاریزی طنزپرداز بود و طنازی زبردست و نکتهسنج، خاطراتی از او نقل شده درباره چگونگی چاپ اول لغتنامه دهخدا که فرمودهاند:
«وقتی میخواستند لغتنامه دهخدا را به چاپ برسانند، متحیر بودند که بودجه را از کجا تأمین کنند، طرحها و پیشنهادها مخارج کلی داشت و هیچ وزارتخانهای قبول نمیکرد، مرحوم سرلشکر ریاضی (وزیر فرهنگ وقت) پیشنهاد عجیبی کرد. او گفت: پیشنهاد من این است که فضولات و پهنهای اسبهای دانشکده افسری را بفروشند و از بهای آن لغتنامه دهخدا را چاپ کنند. و همین کار را هم کردند. جلــد اول آن درآمد و کمکم محــلی در بودجه مملکت برایش گذاشته شد و همان است که امــروز یک دایرهالمعارف عظیم فارسی با وجود نقایص بسیارش در دست داریم. کتابی که اگر اسبهای دانشکده افسری از قضای حاجت خودداری میکردند، چاپ آن به تعویق میافتاد!»
خاطره دیگری از استاد نقل شده بدین قرار:
با «بچهبال»ها (اهل خانواده) گفتم ما درست عربی نمیدانیم و ممکن است در عراق از جهت حرف زدن دچار اشکال شویم. ابتدا در همان گمرک عراق پیش خودم فکر کردم لااقل سؤال کنم که در عراق پول خرد را چه میگویند؟ حالا از خیابان که شارع باید باشد و از شهر که مدینه خوانند و امثال آن میگذریم. از صرافی که کیسه قبایش لااقل یک من پول خرد داشت و پول معاوضه میکرد پرسیدم: در عراق به پول خرد چه میگویند؟ و گمانم این بود که مثلاً فلوس (جمع فلس) و امثال آن باشد. فکر میکنید جواب چه بود؟ گفت: در عراق پول خرد را «خرده» میگویند! دیگر خیالم راحت شد، مخصوصاً که بعد از آن به نخستین شهر مهمی که رسیدیم، دیدیم نام آن «شهربان» است! معلوم شد آنها از ما فارسترند.
در مصاحبهای از استاد پرسیدند:
اصلا چه شد كه راضي شديد در فيلم «از پاريز تا پاريس» همكاري كنيد و آيا ميتوان اميد داشت كه فيلمسازان با تاريخ و استادان با فيلمسازان آشتي كنند؟ چون در كتابهاي شما خواندهام كه اهالي تاريخ سايه فيلمسازان را با تير ميزنند؟
در جواب فرمودند: «درست خواندهايد. آنها را با تير ميزنند كه شكارشان كنند و به خانه بياورند تا از زندگي صاحبخانه فيلم از پاريز تا پاريس بسازند.»
فیلمی که استاد را زنده نگاه دارد، در حالی که استاد زنده به آثار پربار و بیکرانشان هستند. زنده به «سبعه ثمانیه» مجموعه آثاری که به کتابهای هفت اشتهار دارد و چون نیک بنگریم از هفت گذشته و به عبارتی به 9و 10 رسیده است و یا به نوشتهها و تصحیحاتشان درباره کرمان و یا «جامعالمقدمات» و «فرمانفرمای عالم» زنده و جاوید هستند.
سخن از «فرمانفرمای عالم» شد. خاطرم هست که اوایل انقلاب که به قول استاد احزاب و سازمانهای چپ و راست مثل قارچ رشد میکردند و اگر چهار نفری دستهای یا گروهی را پی ریخته بودند، یک شب سپری نشده به چهار گروه و دسته منشعب میشدند! در آن وانفسای احزاب و گروهها دکتر محمدعلی صوتی آن دوست سفرکرده به آنور آبها - هر کجا هست خدایا به سلامت دارش - کتاب «خاطرات غنی» را در دست چاپ داشتند؛ روزی به اتفاق صوتی خدمت استاد رسیدیم. بحث در چاپ و یا عدم چاپ بخش پایانی کتاب بود که درباره خانواده فرمانفرما و فعالیت تنی چند از این خانواده در حزب توده بود. شادروان پاریزی پیشنهاد کردند که خوب است از چاپ این قسمت منصرف شوی و کرمانیان را داغدار و عزادار نکنی. این قسمت را به من سپار تا در شرایط مناسب فکری برایش کنم.
خوب متوجه مسئله نشدم و مشتاق خواندن بخش پایانی شدم که انصافا حق با دکتر پاریزی بود و اگر در آن شرایط چاپ میشد قطعا کرمانیان عزادار میشدند. سالها بعد که کتاب «فرمانفرمای عالم» منتشر شد، وقتی میخواندمش بخشهایی از کتاب برایم آشنا بود. یاد آن بخش حذفشده خاطرات غنی افتادم که در نزد استاد پاریزی بود و استاد با دانش وسیع و قلم توانا و سلیس و روانشان از یک بخش 30-40 صفحهای، کتابی 400-500 صفحهای تالیف کرده بودند.
با ذکر یک خاطره عرایض تکهپاره و جستهگریخته خود را به پایان میرسانم، این خاطره مربوط است به چاپ کتاب «گنجعلیخان» که توسط انشارات اساطیر چاپ شده بود. اجازه دهید خاطره را از روی دستنوشت مدیر این انتشارات بخوانم. آقای جربزهدار مدیر انتشارات اساطیر گویند:
روز پنجشنبهای بود نمیدانم به چه دلیل به شرکت نیامدم، چکی بابت حقالتالیف کتاب گنجعلیخان که تازه چاپ شده بود به استاد پاریزی داده بودیم که سررسیدش پنجشنبه بود. من فراموش کرده بودم محل چک را تامین کنم. چک از طریق کلر به بانک آمد، محل نداشت، از چشم رئیس بانک هم در رفت، برگشت خورد. شنبه متوجه شدم، زنگ زدم به استاد پاریزی و ضمن عذرخواهی تقاضا کردم چک را دوباره به حساب بگذارند. دو روز بعد که به بانک رفتم رئیس بانک گفت چک برگشتی آمد، نامهای هم ضمیمه آن بود. گفتم بله! گفت: بله، نامهای پیوست چک کردهاند. نامه را گرفتم و خواندم. گفتم ارزش این نامه بیشتر از آن چک است. متن نامه نقل به مضمون چنین است:
بانک تجارت ما چک اساطیر را به احترام طغرای شما گرفتیم، چه میدانستیم که اگر جربزهدار روی لیره استرلینگ امضاء کند، آن لیره بیاعتبار میشود و پشیزی ارزش نخواهد داشت؛ اما نمیدانستیم که طغرای شما هم مثل امضای جربزهدار بیارزش است. البته حقالتالیف آن نوشتههای ما هم لایق چنین چکهایی است.