سرویس تاریخ «انتخاب»: کوتای سوم اسفند ۱۲۹۹ به جز رضاخان میرپنج و سید ضیاءالدین طباطبایی سه مهره کلیدی دیگر هم داشت که در به عمل آوردن کودتا نقش مهمی را ایفا کردند، این سه عبارت بودند از ماژور مسعودخان: معلم قزاقخانه که بعدا وزیر جنگ کابینه کودتا شد، احمد آقاخان فرمانده سوار و کلنل کاظمخان سیاح رئیس ستاد ستون کودتاکننده که پس از کودتا حاکم نظامی تهران شد. این آخرین مهره یعنی کاظمخان، 45 سال پس از کودتا زمانی که دوران بازنشستگیاش را در خانه سپری میکرد، یک روز از سیر تا پیاز ماجرا را برای «تاک» خبرنگار مجله سپید و سیاه تعریف کرد. او خود را این طور برای تاک معرفی کرد: «من رئیس ستاد ستون کودتاکننده سوم حوت؛ و حاکم نظامی صبح کودتا بودم.» روایت او از کودتای سوم حوت در شماره ۶۵۰ سپید و سیاه (جمعه ۶ اسفند ۱۳۴۴) به این شرح منتشر شد:
از تاریخ برایتان حرف نمیزنم. زمان بدی بود. فقط میگویم بد و میگذرم برای اینکه حکایتهای پرآشوب آن زمان را دیگران به تفصیل گفتهاند و نوشتهاند و حکایت از ماجرای جنگل، آشوب نایبحسین، ماجرای کمیته مجازات و بلوای سالارالدوله چیز تازهای نیست.
ما سنگریزهای بودیم در دست طوفان حوادث و در برابر دنیایی که اندک اندک داشت شکل عوض میکرد. بعد از فرو خفتن جنگ بینالملل اول؛ و پیدا شدن نوعی حکومت تازه در دنیای کهنه آن روز، و ایجاد دولتهای کوچک مستقل پوشالی برای حراست منافع دولتهای بزرگ سرمایهداری در برابر خطرات احتمالی آینده، اینجا؛ این چهارراه بزرگ تاریخ، روزهای سختی را میگذرانید. همه چیز درهم و آشفته بود؛ حرفها تند و کارها کند بود همه ناطق انقلاب بودند و هیچکس نمیخواست فاعل آن باشد. قضیه تغییر پایتخت در میان بود و حمایت بیدریغ دولت فخیمه از دستنشاندگان سیاست استعماری خویش و در جنگلهای شمال آتشی اندک اندک شعلهور شده بود که خشک و تر را با هم میسوخت.
و در شرق مردی مدعی بود که میتواند بلژیک آسیا را به نام خراسان به وجود بیاورد. هیچکس هیچ هدفی در زمینه مصالح مشترک عمومی نداشت و همه در بلاتکلیفی به سر میبردند. این بود فشرده آنچه که از تاریخ آن روزگار به یاد من باقی مانده است.
این دگرگونی و پریشانحالی سبب شد که در دو جناح مختلف که هیچکدام با دیگری نسبت و رابطهای نداشتند یک فکر واحد به وجود بیاید. یک طرف قضیه نظامیها بودند و طرف دیگر تنی چند جوان پرشور سیاستباز و این دو جناح به ناگهان همفکری بسیار میان خود احساس کردند و...
بله داشتم عرض میکردم بنا به مقتضیاتی و به اسم تغییر آتریاد تهران ستونی مرکب از افراد پیادهسوار و توپخانه که تعدادشان در حدود دو هزار نفر بود تحت فرماندهی میرپنج رضاخان از قزوین عازم تهران شد. افراد این ستون هشت ماه بود که حقوق و جیره سربازی خود را دریافت نداشته بودند گرسنه و عاصی و در عین حال لبریز از احساسی بودند که در آنها تصور کنید که یک افسر ژاندارم فارغالتحصیل از دانشگاه جنگ اسلامبول و کاردیده در میدانهای جنگ بینالملل اول یعنی داردانل، قفقاز، سوئز و بینالنهرین از راه وطنخواهی همراه ستونی که عازم تهران بود به تهران حرکت کرد این افسر در آن تاریخ کاپیتن کاظم خان نامیده میشد.
... من به شرفم و به همه معتقداتم قسم میخورم که کلنل اسمایس انگلیسی حتی نمیدانست که ما برای چه به تهران حرکت میکنیم. حتی روز حرکت هم او از ماجرا بیاطلاع بود و روحش خبر نداشت که این ستون برای چه هدفی عازم تهران است؟ به هر جهت ستون حرکت کرد.
... ستون عازم تهران شد با آرایشی که گفتم و من رئیس ستاد ستون بودم درست حلقه ربط میان فرمانده ستون و فرماندهان قسمتها. ابلاغکننده دستورها و طراحی نقشه حرکت.
در کرج قسمت پیادهنظام و توپخانه مستقر شدند و ستون سوار به فرماندهی احمد آقا در حالی که رضاخان میرپنج در سر دسته قرار داشت به سوی تهران حرکت کرد زیرا قرار بود ملاقاتی صورت بگیرد.
فرمانده ستون در انتظار دیدار کسانی بود که از نظر سیاسی همفکری کامل با آنها داشت و وعدهگاه دیدار از پیش معین شده بود و قرار بود پیش از ظهر جمعه اول حوت [اسفند] دیدار حاصل شود. و محل دیدار منزلگاهی بود به نام «شاهآباد»، در چهار فرسخی تهران که روسها آن را سر راه شوسه قزوین ساخته بودند و این در حقیقت یک توقفگاه برای تجدید قوای اسب و سوار به شمار میآمد. راحتباش داده شد و افراد سوار برای استراحت پراکنده شدند.
فرمانده ستون با نگرانی مرا خواست و گفت:
- چطور شدند؟ چرا نیامدند.
رضاخان میرپنج بود. پاهایم را به هم کوبیدم دستم را به احترام بالا بردم و گفتم:
- دیر نشده حتما خواهند رسید.
هنوز حرفم تمام نشده بود که گرد و خاکی از دور برخاست صدای زوزه خفه و گرفته یک اتومبیل فورد با بوق مداوم و ممتدش به گوش رسید فرمانده دستش را سایبان چشمهایش کرد و پرسید:
- یعنی خودشاناند؟
پشت سرش ایستاده بودم با اطمینان جواب دادم:
- بله...
ده دقیقه بعد اتومبیل فورد قراضه کهنهای جلوی چادر ما ترمز کرد دو نفر از آن پیاده شدند. یک نفر در لباس نظام بلندقد و لاغراندام و به همراه او مردی با قامت متوسط کلاه پوست سرداری ماهوت و عبای برک نازک، و چهرهای که تهریش مشکی نرمی تمام آن را پوشانیده بود و صاحب چهره با گذاشتن این ریش میخواست بر تعداد سالهای عمرش بیفزاید. پیشانی بلند داشت، ابروان کمانی، و چشمهای نافذ. هم فرمانده ستون و هم مرد تازه از راه رسیده نگاههای عجیبی داشتند. چشمهایی داشتند که کسی به زحمت میتوانست بیش از یک دقیقه در آن چشمها خیره شود. تازهواردین پیش آمدند. فرمانده دست به پشتش زده بود و آنها را نگاه میکرد. من خودم را میان آنها قرار دادم و با صدای بلند گفتم:
- آشنا بشوید. میرپنج رضاخان فرمانده ستون، آقای سید ضیاءالدین مدیر روزنامه رعد.
بعد به رضاخان میرپنج فرمانده ستون احترام گذاشتم و افزودم:
- «این هم ماژور مسعودخان که آن همه احوالش را میپرسیدید. ایشان به تهران رفته بود تا در معیت آقای سید ضیاءالدین به شاهآباد بیاید و به ستون بپیوندد.
میرپنج رضاخان و سید ضیاءالدین مدیر رعد دست به سوی هم دراز کردند و دست هم را صمیمانه فشردند و این نخستین بار بود که این دو با هم به این صورت روبهرو میشدند.
این شاید یکی از مهمترین و جالبترین نقطههای تاریک کودتا باشد؛ تا پیش از رسیدن به ستون شاهآباد میرپنج رضاخان نمیدانست که چه کسی به دیدنش خواهد آمد و سید ضیاءالدین هم هرگز برای انجام کار مهمی با رضاخان روبهرو نشده بود...
و حکایت یک سوگند
در منزلگاه شاهآباد برای اولین بار ستاد کودتا تشکیل جلسه داد. این بار میان مرد سیاست که تنها غیرنظامی آن اردوی عجیب بود و نظامیها دیدار روی داده بود و کار اندک اندک قوام خود را بازمییافت. منزلگاه جای جالبی بود مشخصات آن خیلی خوب به یاد من مانده است؛ در یک طرف دو اطاق تو در تو داشت یکی کمی بزرگتر که به اصطلاح سالن آن محسوب میشد و یکی کمی کوچکتر که پستو و اطاق نشیمن صاحب آن به حساب میآمد. در باغچه جلوی منزلگاه که چند درخت لاغر تبریزی و بید کنار حوض بزرگ استخرمانند آن سر خم کرده بود، سواران استراحت میکردند و در داخل اطاقک منزلگاه ستاد کودتا درباره نحوه عمل و شکل کار بحث و گفتوگو داشت و در حقیقت آخرین مرحله حمله به تهران مورد بررسی قرار گرفته بود. در همین جا بود که ناگهان مسئله تازهای پیش آمد وقتی چشمم را میبندم و به آن لحظه فکر میکنم انگار همین دیروز است، پنج نفر بودیم: میرپنج رضاخان، سید ضیاءالدین، ماژور مسعودخان، احمد آقا و من [کلنل کاظمخان].
یک فکر واحد بر همه ما حکومت میکرد. همه ما با این نیت مقدس دور هم جمع شده بودیم که ایران را نجات بدهیم. آب و خاکی را که به ما همه چیز داده بود و خود هیچ نداشت دوباره به همه چیز برسانیم؛ اگرچه در این راه همه چیز خود را از دست بدهیم. درست به خاطرم نیست که کدامیک از ما پنج نفر موضوع تازه را مطرح کرد. موضوع جالبی بود. او گفت:
- رفقا مسئله بسیار مهمی که به آن توجه نکردهایم موضوع همکاری و همقدمی ما بعد از کودتاست. همه میدانید که جهانگشایی آسان است اما جهانداری آسان نیست. نادر جهانگشای خوبی بود اما هرگز جهانداری نکرد. ما در این لحظه به دنبال یک سرنوشت نامعلوم قدم به راهی میگذاریم اگر کاری را که قصد داریم به انجام برسانیم با شکست مواجه شود وعده دیدار همه ما در میدان اعدام خواهد بود. در آن صورت ما همه مردانه تا لحظه آخر با هم بودهایم اما اگر موفق شدیم و توانستیم، آن وقت موضوع دیگری به میان میآید. موضوع سلیقه و سلیقه ادامه کار نمیدانم متوجه میشوید یا نه؟
اینجا را به خاطرم هست که احمد آقا خان مثل همیشه که روحیه مطیع سربازی داشت گفت:
- من هرچه که فرمانده بالاترم دستور بدهد اجرا خواهم کرد.
و همان بالاتر گفت:
- اگر اختلاف سلیقهای به وجود آمد شکل فرماندهی به همین صورت که هست باقی نخواهد ماند. بیایید برای آن لحظه از همین الان فکر کنیم. بیایید فکر کنیم! اگر نتوانستیم با هم کار کنیم و میان ما تفرقه افتاد، یا اختلاف سلیقه پیدا شد چه راهحلی میتوان یافت؟
بعد از این گفتوگو بود که سید ضیاءالدین با بیان نافذش به این گفتوگو پایان داد. او به شیرینی خندید و گفت:
- برادر اینکه کاری ندارد. ما همین الان یک قسمنامه تنظیم میکنیم. قسمنامهای که هر پنج نفرمان به قید قرآن آن را امضا خواهیم کرد و تکلیف هر پنج نفر ما را برای همیشه با هم روشن خواهد ساخت. کاظم قلم و کاغذ بردار و بنویس...
متن آنچه نوشتهام به یادم نیست اما مضمون شبیه به این بود:
«بسمالله الرحمالرحیم
ما امضاکنندگان این قسمنامه قرآن کریم را گواه میگیریم که چنانچه پس از خاتمه کاری که مصمم به انجام آن هستیم و در راه اجرای آن هدفی جز نجات مادر وطن از چنگ اجانب و حفظ تمامیت و استقلال این آب و خاک نداریم شاهد موفقیت را در آغوش گرفتیم و آنگاه به عللی میان ما اختلاف نظر بروز کرد و توفیر سلیقه پیدا شد در همه موارد و در همه احوال جان آن چهار تن دیگر را از هرگونه گزندی در امان بداریم و نسبت به جان یکدیگر قصد سوء ننماییم. خدای قادر متعال و کتاب مقدس او ناظر بر اجرای این سوگندنامه هستند.»
قسمنامه تمام شد، پنج نفر با پنج دست مطمئن و با پنج شرف تردیدناپذیر به زیر آن صحه گذاشتند. رضاخان میرپنج، سید ضیاءالدین مدیر رعد، ماژور مسعودخان معلم قزاقخانه، احمد آقاخان فرمانده سوار، و کاپیتن کاظمخان رئیس ستاد ستون.
... بعد از فراغت از تنظیم طرح تسخیر تهران و امضای سوگندنامه در شاهآباد میرپنج رضاخان و من به کرج مراجعت کردیم زیرا همچنانکه اشاره شد توپخانه و پیادهنظام در کرج مستقر شده بود تا کمیته کودتا تمام تصمیمات نهایی را در شاهآباد بگیرد و بعد ستونهای پیاده و توپخانه از کرج عازم تهران شود. سید ضیاءالدین و ماژور مسعودخان در شاهآباد با گروهان سوار و احمد آقاخان باقی ماندند و روز اول حوت به این طریق با امضای یک سوگندنامه و طرح دقیق نقشه ورود به تهران پایان یافت.
عبور یکطرفه
از جمله تصمیمات بسیار جالب ستاد کودتا در شاهآباد اعلام حکومتنظامی در جهت قزوین به تهران بود. ستاد کودتا راه تهران – قزوین را یکطرفه اعلام کرد به این معنی که هرکس از تهران عازم قزوین بود مانعی سر راهش وجود نداشت اما کلیه کسانی که از قزوین عازم تهران بودند طبق دستور ستاد کودتا بیگناه یا باگناه توقیف میشدند.
از جمله توقیفشدگان و از زمره کسانی که به بد این حادثه دچار آمدند لیو تنان امانالله میزا جهانبانی (سپهبد جهانبانی فعلی) بود که با سه اتومبیل متعلق به مرحوم فرمانفرما با سه راننده انگلیسی و دکتر فرمانفرما از قزوین عازم تهران بودند. آنها بی هیچ گناهی فقط به جرم عبور از راه یکطرفه حکومتنظامی اعلامشده قزوین توقیف گردیدند و از نکات جالب اینکه سید ضیاء البته با جهانبانی و خانواده او سابقه دوستی دیرینه داشت و وقتی امانالله میرزا را توقیف کردند سید جرأت نمیکرد از اطاقش بیرون بیاید که مبادا چشمش به چشم دوست دیرینهای که بیگناه توقیف شده بود بیفتد و خجالت بکشد. در هر حال سیاست پدر و مادر ندارد و سید در آن لحظه حساس نمیتوانست رعایت دوستی را بکند و امانالله میرزا هم نمیدانست که چرا توقیف شده است.
در این میان سید ضیاءالدین دستور داد دو اتومبیل از سه اتومبیل فرمانفرما را توقیف کنند. اتومبیل رولزرویس را برای رضاخان میرپنج فرمانده قشون فرستاد و اتومبیل دیگری را برای خود نگاهداشت و بعدها هم که رئیسالوزرا شد سوار همان اتومبیل نخستین بود و با همان اتومبیل هم از تهران رفت و در مرز اتومبیل را برگرداند.
صبح دوم اسفند
صبح روز دوم حوت رضاخان میرپنج فرمان حرکت قوای پیاده و توپخانه را از کرج به طرف مهرآباد صادر کرد و قرار بر این شد که اردو ظهر و بعدازظهر را در مهرآباد اطراق کند و اواخر شب عازم تهران شود. در کرج صد نفر از افراد ژاندارم هم به اردو پیوستند و پیش از رسیدن پیادهنظام و توپخانه سوارهنظام از شاهآباد به مهرآباد حرکت کرد. یک بار دیگر در شاهآباد رضاخان میرپنج، سید ضیاءالدین و دیگر سران کودتا با هم ملاقات کردند و رضاخان پیشتر از دیگران به مهرآباد رفت و سید و ماژور مسعودخان هم با صد سوار و صد ژاندارم به فرماندهی کلنل غیاثوند متعاقبا به مهرآباد رسیدند. در مهرآباد بود که قوا کاملا جمع شده بود و مجهز و آماده به نظر میرسید و هم در اینجا بود که سید اعلام داشت که «از این لحظه رضاخان میرپنج به فرماندهی کل دیوزیون قزاق منصوب میشود.» مثل این بود که همه از توفیق کاری که قرار بود صورت بگیرد مطمئن بودند. قزاقها به شنیدن این خبر فریاد شادمانی سر دادند.
جلسه ستاد بار دیگر تشکیل شد و قرار بر این استوار گردید که اسباب تقویت روحی سربازان فراهم گردد و در اینجا بود که به پیشنهاد سید قرار شد که رضاخان میرپنج برای همه افراد سخنرانی کند.
سخنرانی رضاخان در مهرآباد
و این یکی از پرشورترین، سادهترین و در عین حال نافذترین سخنرانیهایی است که من شنیدهام. رضاخان میرپنج با قامت بلندش وقتی که روی بلندی میایستاد شکوه و هیمنهای عظیم پیدا میکرد شبیه شکوه عقابی که بر سر صخره ایستاده است. آن روز وقتی افراد جمع شدند او بر بالای ایوان جلوی قهوهخانه سرآسیاب مهرآباد ظاهر شد. نگاه نافذش را به افراد که در برابرش بیحرکت قرار گرفته بودند دوخت و آنگاه با صدای رسا و شمردهای آن سخنرانی بزرگ را ایراد کرد و این چنین گفت:
«برادران من، سربازان من!
ما یکی دو ساعت دیگر عازم تهران خواهیم شد. به من الهام شده است، یک نیروی غیبی به من فرمان داده است که ما پیروز میشویم و وطن را نجات خواهیم داد. با این همه هدفی که ما را به این راه کشانیده است هدف مقدسی است؛ ما برای نجات مادر وطن دست به این کار خطیر میزنیم. اگر در این راه کشته شویم جزو شهدا حساب خواهیم شد و اگر موفق شویم به یاری خداوند قادر متعال و ارواح ائمه اطهار آب و خاک و وطنمان را از ذلت و پستی نجات خواهیم داد. هیچکدام از شما ذرهای در انجام وظیفهای که بر عهده اوست تعلل نکند انشاءالله بعد از رسیدن به تهران وضع معاش همه روبهراه خواهد شد و از خجالت شما درخواهیم آمد.»
سربازان برای فرمانده توانای خویش فریاد شادمانی کشیدند و تصمیم گرفته شد که ستون به سوی تهران حرکت کند.
مهمانان ناخوانده
اما هنوز شیپور حرکت به صدا درنیامده بود که دو اتومبیل باشکوه یکی پس از دیگری از راه رسید این دو اتومبیل بر خلاف اتومبیلی که سید و مسعودخان را آورده بود نونوار بود و ظاهر آبرومندی داشت. در یک لحظه پچپچ میان افسران افتاد. چهار نفر از تهران به آنجا آمده بودند، به زودی هر چهار نفر را شناخیتم: معینالملک از طرف شاه، ادیبالسلطنه از طرف رئیسالوزرا، کلنل هایک از طرف وزیرمختار انگلیس و کلنل فورتسکیو آتاشه نظامی انگلیس از طرف ژنرال آیرن فرمانده قوای انگلیس در ایران. هدف آنها برایمان نامعلوم بود به مجرد پیاده شدن سراغ فرمانده قوا را گرفتند. در این لحظه سید و رضاخان هردو در گوشهای خلوت داشتند با هم راه میرفتند و حرف میزدند.
بلافاصله موضوع به اطلاع آنها رسید. سید کمی ناراحت شد و برای تعویق ملاقات دستور داد آقایان را در اطاق انتظار نگاه دارند و خود با رضاخان مشغول صحبت شد و مدت صحبت را تعمدا ادامه میداد. سرانجام با تبادل نظر و اینکه چطور باید با آنها روبهرو شد قرار بر این استوار گردید که رضاخان به تنهایی به دیدن آقایان برود و حرفهایشان را بشنود. دیدار در اطاق نیمهمخروبه قهوهخانه که لخت و عاری از هر زیوری بود و به هیچوجه با شئوناتِ ازتهرانرسیدگان تناسبی نداشت صورت گرفت. رضاخان با قامت کشیده، گردن برافراشته و سیمای مطمئن با آنها روبهرو شد و پرسید:
- فرمایشی است؟
ادیبالسلطنه با ملایمت و زیرکی عجیبی گفت:
- اتفاقا این سوالی است که ما میخواهیم بکنیم آقایان قزاقها چه میخواهند؟
- خیلی ساده است افراد قزاق بعد از یک سال دربهدری در میدانهای جنگ خسته شدهاند قصد دارند برای دیدن کسانشان به تهران وارد شوند.
- اما وضعی که ما اینجا میبینیم به یک وضع تهاجمی بیشتر شبیه است.
- نه ما به هیچ وجه قصد تهاجم نداریم.
و معینالملک میان صحبت آنها دوید و گفت:
- نکند آقایان قزاقها از نرسیدن حقوق ناراحت هستند؟
و سپاهیِ دلیر که دروغ نمیتوانست بگوید بیآنکه انکار کند گفت:
- البته این هم یکی از دلایل حرکت ما به تهران است.
ادیبالسلطنه نفس راحتی کشید و گفت:
- خوب ای کاش این را زودتر میفرمودید علاجش خیلی آسان است! اعلیحضرت مرا مامور فرمودهاند که به درد دل قزاقها برسم، مشکل آنها را حل کنم، به عنایات مخصوص ایشان مستظهرشان دارم، خاطرشان را جمع کنم که هیچکس در فکر بد کردن به آنها نیست و دولت در نظر دارد که حقوق عقبمانده آنها را همین یکی دو روزه تهیه کند و بپردازد.
بعد کلنل هایک از طرف وزیرمختار انگلیس و کلنل فورتسکیو از طرف ژنرال آیرن ساید فرمانده کل قوای انگلیس در ایران بیانات ادیبالسلطنه و معینالملمک را تایید کردند و حتی اظهار داشتند حرکت قوا به این صورت و با این وضع به هیچ وجه به صلاح قزاقهای قزوین و شخص رضاخان نیست. اما میرپنج دلیر حرفهای آنها را شنید و بعد پوزخندی زد و با بیاعتنایی و غرور خاص سربازیاش گفت:
- خیلی متشکریم، اما مثل اینکه کمی دیر شده.
درست مقارن ادای این جمله از طرف میرپنج در بیرون اطاق هیاهویی درگرفت، صدای شیپور برخاست، ستونها به صدای فرماندهان خود جابهجا شدند و طلایه ستون به حرکت درآمد.
ادیبالسلطنه متوحشانه پرسید:
- چه شده؟ چه خبر است؟
هنوز کلام استفهام در دهانش بود که ناگهان سید با کلاه وارد اطاق شد و با صدای غرا و لحنی فاتحانه گفت:
- سلام عرض میکنم. شیپور حرکت زده شد و قوا حرکت کرد و کار تمام است.
ادیبالسلطنه و معینالملک اول او را نشناختند اما بعد که خوب دقت کردند دیدند که این همان سید ضیاء معمم است که مکلا شده. سری تکان دادند و خاموش ماندند مثل این بود که به تقدیر تسلیم شدهاند.
به سوی تهران
ساعت ده شب بود که همه ستون از مهرآباد خارج شد. در جلسه نهایی تاکتیک وضع ورود به شهر کاملا حلاجی شده بود چون بر ما یقین شده بود که جمعی از رجال «وطندوست» و «میهنپرست» به مجرد وقوع چنین حادثهای به سفارتخانههای خارجی پناه خواهند برد و زیر پرچم بیگانه خود را پنهان خواهند داشت، تصمیم گرفته شده بود که یک قسمت از سربازان از دروازه گمرک وارد تهران شوند و سفارتخانههای خارجی را محترمانه محاصره کنند و هرگونه ارتباط را میان سفارتخانهها با خارج قطع نمایند زیرا در آن روزگار سفارتخانهها خیلی بیشتر از دولت، قدرت داشتند و فلج کردن این دولتهای کوچک داخل تهران به مراتب دشوارتر از پای درآوردن دولت حاکم وقت بود.
ستون اصلی قرار بود که از راه دروازه قزوین به تهران وارد شود. اطلاعات مربوط به مواضع نظامی و تعداد قوای متمرکز در تهران از هر لحاظ در اختیار ما بود و تعجب میکنید اگر بدانید که ما به این حقیقت تلخ آگاه بودیم که در تمام قزاقخانه تهران حتی یک گلوله توپ برای مقابله با حمله احتمالی وجود ندارد.
نزدیکیهای تهران ستون آتریاد قزوین به پیشقراوالان بریگاد مرکزی برخورد کرد. پیشقراولان بدون کوچکترین سر و صدایی داخل ستون ما شدند و به ما پیوستند. به این ترتیب اولین برخورد حتی بدون گفتوگو و چون و چرا انجام گرفت.
نزدیک دروازه قزوین ستون بریگاد مرکزی در مقابل ما ظاهر شد. این ستون تحت فرماندهی کلنل لومبرگ سوئدی و سرهنگ سیفاللهخان شهاب بود. ما انتظار داشتیم اگر کلنل لومبرگ را نمیبینیم لااقل با سرهنگ سیفاللهخان روبهرو شویم اما ستونی بود به ظاهر آماده برای دفاع و در باطن آماده تسلیم زیراکه ستون فرمانده نداشت. در اینجا شخص اعلیحضرت فقید پیش رفت. خوب به خاطر دارم که با صدای بلند چندین بار سربازان بریگاد مرکزی را مخاطب قرار داد و گفت:
- فرمانده ستون را بگویید بیاید با من صحبت کند.
اما هیچکس جوابی نداد بالاخره بعد از چند بار سوال یکی از افسران جزء ستون جرأت کرد پیش آمد و خودش را معرفی کرد. رضاخان میرپنج فرمانده ستون مهاجم از افسر مدافع پرسید:
- شما چرا به اینجا آمدهاید؟ برای چه آمدهاید؟
افسر جزء به سادگی جواب داد:
- به ما دستور داده شده بود که به اینجا بیاییم.
- چه کسی این دستور را داد؟
- کلنل لومبرگ.
- خودش کجاست؟
- ظاهرا در شهر پیش ژنرال وستداهل رئیس نظمیه است.
- خوب به شما چه دستوری داده؟
- به ما دستور داده که تا شما تیراندازی نکنید ما حق تیراندازی نداریم.
خنده رضایتآمیزی لبهای درشت سردار فرمانده کودتا را از هم گشود و او گفت:
- بسیار خوب ما به هیچ وجه قصد تیراندازی نداریم شما هم دنبال ما حرکت کنید مطمئن باشید که ما قصد بلوا و آشوب نداریم.
و به این ترتیب در نهایت سادگی و بدون اینکه حتی یک گلوله شلیک شود ستون بریگاد مرکزی هم به ستون تازهوارد تهران پیوست و افراد آن جزء ستون ما شدند.
قبلا خبر رسیده بود که سرهنگ شیبانی رئیس رژیمان دو ژاندارمری هم خندقهای اطراف را سنگر کرده و قصد مقاومت دارد. اما پس از ورود ستون به تهران معلوم شد که او نیز حوصلهاش از سنگربندی بیهودهای در یک نیمهشب سرد زمستان سر رفته و راحت و آسوده به خانهاش برگشته که زیر کرسی گرم بخوابد. اینها که من میگویم شاید امروز به نظر شما چیز مهمی نیاید اما بنشینید و خوب فکر کنید ببینید که پایتخت یک مملکت چقدر آسان و بیدفاع تسلیم شد. آن وقت خان میرپنج، سید ضیاء مدیر روزنامه رعد و من رئیس ستاد قشون رسیدیم.
ستون آزادانه وارد میدان مشق شد. در این هنگام درست ساعت دوازده شب بود میدان مشق آن روز محوطه وسیعی بود که از شمال به اواسط خیابان قوامالسلطنه فعلی، از شرق به خیابان فردوسی، از غرب به یوسفآباد و از جنوب به میدان سپه محدود میشد.
در این میدان وسیع قزاقها که از قزاقخانه واقع در شمال خیابان قواالسلطنه برای تمرین بیرون میآمدند تمرینات خود را انجام میدادند و آن شب میدان قزاقخانه یا میدان مشق استراحتگاه ستون تازهوارد به تهران بود و عمارت قزاقخانه هم (محل سابق ستاد بزرگ) به آسانی به دست مهاجمین افتاد.
نظمیه در میدان توپخانه واقع بود و یک در میدان مشق به میدان توپخنه باز میشد. کمی استراحت کردیم بعد اعلیحضرت فقید و سید ضیاءالدین مرا احضار کردند و دستور خلع سلاح نظمیه و احضار وستداهل رئیس نظمیه را به من دادند. این مشکلترین کاری بود که به عهده من واگذار شده بود زیرا افراد پلیس نسبتا منظمتر از دیگران بودند. ساعت حدود دوازده و نیم بود که من عازم تصرف نظمیه شدم. توپخانه ستون در میدان مشق مستقر شده بود و من پیش از حرکت به طرف نظمیه به توپخانه دستور دادم که اگر صدای شلیک شنیدید نظمیه را به توپ ببندید. بعد خودم با یک دسته صد نفری سرباز داوطلب وارد میدان توپخانه شدیم. در مدخل میدان به سربازانم گفت:
- من هشت نفر داوطلب مرگ میخواهم، هشت نفر که از کشته شدن نهراسند و با من وارد نظمیه بشوند.
هشت نفر پیش آمدند. اینها به راستی از جان گذشتگان بودند و من به بقیه سربازانم دستور دادم که به مجرد شنیدن شلیک گلوله به اجتماع وارد عمارت نظمیه شوند و آنگاه در تاریکی شب خودم و هشت سرباز از جان گذشته به سوی عمارت نظمیه حرکت کردیم. جلوی در نظمیه به کلنل بورلینگ که تازه میخواست به افراد پلیس آمادهباش بدهد و سرهنگ عبداللهخان معاون او برخورد کردیم فهمیدیم که ژنرال وستداهل در نظمیه نیست و کلنل بورلینگ در مقابل اسلحه برهنه من و فرمان تسلیم با درشتی پرسید:
- من باید تلسیم بشوم؟
- بلی
- شما کی هستید؟
- این را فردا صبح خواهید فهمید.
بعد به همراهانم اشاره کردم و آنها چند تیر هوایی خالی کردند بقیه افرادم وارد نظمیه شدند و بیجهت شروع به تیراندازی کردند. چراغها خاموش شد و زندانیان به تصور اینکه انقلاب شده درِ زندان را شکستند و بیرون ریختند. در تاریکی گلولهها پیدرپی خالی میشد و هیچکس نمیدانست که حریف و دشمن کیست و شاید یکی از همین گلولهها به سینه یک نفر زندانی که یک نفر قاتل محکوم به اعدام بود با تیر مجهولی که در تاریکی به سویش خالی شده بود جان سپرد و این اولین و آخرین کشته کودتای سوم حوت در تهران بود.
به زحمت توانستم افرادم را آرام کنم و جلوی تیراندازی را بگیرم اما در همین اثنا توپخانه هم شلیک هوایی خود را که موجودیت کودتا را اعلام میکرد آغاز نمود. بلافاصله پس از تصرف شهربانی درصدد اجرای دومین قسمت دستور که احضار وستداهل بود برآمدم. اتومبیلی را که جلوی شهربانی بود برداشتم و به منزل وستداهل رفتم. منتظر بودم که رئیس شهربانی دولت علیه ایران که حقوق گزاف میگرفت و درجه ژنرالی داشت لااقل ابراز شخصیت کند اما منظره تعجبآوری در برابر چشمم قرار گرفت؛ وستداهل لباس پوشیده و در سرسرای خانهاش قدم میزد، همین که مرا دید یک قدم به عقب گذاشت و پرسید:
- با من کار دارید؟
- بله.
- من رئیس شهربانی هستم.
- میدانم و من برای احضار رئیس شهربانی آمدهام.
آن وقت من منظره التماس و لابه یک انسان را دیدم. منظره ذلت و ناتوانی یک مرد را... پیش آمد تقریبا در مقابلم زانو زد و گفت:
- آقا من خارجی هستم شما بین خودتان هر اختلافی دارید داشته باشید مرا نکشید.
یقهاش را گرفتم. بلندش کردم و گفتم:
- ما مردتر از آن هستیم که کسی را بکشیم. راه بیافت برویم ببینیم چه میشود.
و این تلخترین اشک من بود
رئیس شهربانی را یک نایب سرهنگ توقیف کرده و به حضور فرماندهانش میبرد. اطاقی که فرماندهان کودتا در آن نشسته بودند اطاق دیدنی جالبی بود. این اطاق در شمال قزاقخانه قرار داشت طولش ده متر و عرضش در حدود هفت متر بود. قالی رنگ و رو رفتهای کف آن را مفروش میکرد و دیوارهای بلند سنگینی داشت که گچ دوغآب نزده آن را دود چراغها تیرهتر از رنگ سفید گچ کرده بود. وسط اطاق یک میز کوتاه با دو صندلی شکسته قرار داشت و در کنار اطاق نیمکتی بود که پایههایش به زحمت بدنه شکسته آن را تحمل میکرد، روی میز یک لامپای نفتی نمره هفت میسوخت و نور خفهای به اطراف میپراکند. من وستداهل را به داخل اطاق روانه کردم و خودم پشت سرش بر آستانه در ایستادم. منظره جالبی جلوی چشمم قرار داشت رضاخان با قدمهای بلند در حالی که دستش را به پشتش زده بود و سربهزیر افکنده بود طول اطاق را به سرعت میپیمود. غرق در اندیشه بود. سید روی نیمکت شکسته یکپهلو دراز کشید، دستش را ستون چانهاش کرده بود و عبایش را به دور خودش پیچیده بود و او هم فکر میکرد. هیچکدام از این دو نفر قیافه آدمهای فاتح را نداشتند. مثل آدمهایی بودند که نگران سپیدهدم هستند تا ببینند که چه میشود؟ با صدای قدمهای وستداهل رضاخان سربلند کرد و به من گفت:
- کار نظمیه تمام شد؟
دستم را بالا بردم و گفتم:
- بله.
سید نگاهی به وستداهل انداخت و بیآنکه از جایش تکان بخورد به او لبخند زد وستداهل با دیدن او متعجبانه به فرانسه گفت:
- شما هم که اینجا هستید؟
سید با خونسردی جواب داد:
- بله بنشینید.
وستداهل پرسید:
- چه خبر است؟
- به طوری که ملاحظه میکنید انقلابی پیش آمده و قدرت فعلا در دست نیروی وارد تهران شده است.
- نظر شما نسبت به شاه چیست؟
- جز استقرار نظم در مملکت و حفظ شئون اعلیحضرت و استخلاص مردم از بیتکلیفی نظر دیگری نداریم.
وستداهل پرسید:
- میتوانم این مراتب را به اطلاع شاه برسانم؟
- چرا؟
- برای اینکه اعلیحضرت بسیار نگراناند.
- البته میتوانید و به شما اجازه داده میشود که همین لحظه در معیت کلنل کاظمخان حاکم نظامی و یک نفر افسر قزاق به خدمت اعلیحضرت شرفیاب شوید و مراتب را به عرض ایشان برسانید.
- اعلیحضرت مرتب به من تلفن زدهاند و منتظرند.
- کجا تشریف دارند.
- در قصر فرحآباد هستند.
آن وقت رضاخان میرپنج مرا مخاطب قرار داد و با لحن آمرانهای گفت:
- کاظم همین الان ژنرال را بردار و به حضور اعلیحضرت ببر خودت هم برو ببین چه ترتیبی باید اتخاذ شود. ضمنا هدفهای حرکت قوا را به تهران دقیقا شرح بده و نکتهای تاریک نگذار تا اسباب سوءتفاهم ذهن ایشان بوشد.
اطاق در خاموشی مطلق فرو رفته بود وستداهل مثل آدم بلاتکلیفی که میخواهد هرچه زودتر از شر معرکهای خلاصی پیدا کند مرتب این پا و آن پا میشد. من دستم را به علامت اطاعت و احترام بالا بردم و گفتم:
- اطاعات میشود فرمانده من! امر دیگری نیست؟
در این هنگام ناگهان سید از جا برخاست روی نیمکت نشست و به من گفت:
- کاظم نظمیه خیلی سخت تسلیم شد؟
سرم را به علامت نفی بالا انداختم و گفتم:
- اصلا مقاومتی وجود نداشت رئیسش در خانه بود و معاونش بدون صدا تسلیم شد.
در این لحظه بود که من سایه اندام درشت رضاخان را روی پیکرم احساس کردم. احساس کردم که او سر به زیر انداخته است من هم سر به زیر داشتم در یک لحظه ما هر سه نفر سر برداشتیم و به هم نگاه کردیم. اشک صورت هر سه ما را شسته بود. این گریهای تلخ بود به حال شهری که هیچ مدافعی نداشت ما به تلخی گریستیم زیرا در یک لحظه این فکر از سر هر سه نفر تقریبا گذشت که اگر به جای ما بیگانگان به تهران آمده بودند چقدر آسان پایتخت مملکتی را که تمدنی کهنهتر از تاریخ همه ملتهای اروپا دارد فتح میکردند و بر آن حکومت مینشستند هیچ فراموش نمیکنم که رضاخان این مرد سخت محکم و سید این سیاستمدار زیرک گرم و سرد چشیده چطور مثل دو بچه بیگناه میگریستند به حال مردمی که بیخبر و به امید رئیس نظمیه فرنگی در خانههایشان خفته بودند. اشکمان را پاک کردیم و آن وقت رضاخان به من گفت:
- برو زودتر شاه را ببین و برگرد.
من و ژنرال وستداهل به کاخ شاه رفتیم ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. شاه بیدار بود و بسیار نگران. همین که ما وارد شدیم امیرلشگر عبداللهخان طهماسبی آجودان مخصوص او سراسیمه پیش آمد و گفت:
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
من بدون آنکه جواب او را بدهم گفتم:
- آمدهایم با اعلیحضرت ملاقات کنیم.
شاه در لباسی که نه لباس خواب بود و نه لباس پذیرایی ما را پذیرفت صورت فربهش پریدهرنگ و مضطرب بود همین که با وستداهل روبهرو شد پرسید:
- ژنرال چه خبر است؟
وستداهل احترام گذاشت و جواب داد:
- بنده تحت نظر هستم قربان از کلنل بپرسید.
شاه رو به من کرد و پرسید:
- چی شده؟ شما کی هستید این چه کاریست که کردهاید؟
و من مثل یک مامور وظیفهشناس با احترام تمام جواب دادم:
- قربان ما عدهای وطنخواه و وطنپرست هستیم بدون اینکه هیچ قصد سوئی داشته باشیم وارد تهران شدهایم نسبت به اعلیحضرت وفا داریم و فقط از کار حکومت ناراضی هستیم. اعلیحضرت امشب را به راحتی استراحت بفرمایند فردا صبح مسئولین ستون قزاق گزارش را به عرض خواهند رسانید و تقاضاهای خود را معروض خواهند داشت.
احمدشاه به همان سادگی که مضطرب شده بود آرامشش را بازیافت.
وقتی دوباره به عمارت قزاقخانه برگشتم اعلیحضرت فقید مرا مخاطب قرار داد و گفت:
- کاظم تو امشب را در نظمیه بخواب و از فردا صبح حکومتنظامی تهران با تو خواهد بود.
و من که نمیدانستم وظایف حکومتنظامی در چه حدود است پرسیدم:
- چه کارهایی به عهده من خواهد بود؟
در این موقع آقای سید ضیاءالدین جلو آمد دستش را روی شانهام گذاشت و به آرامی گفت:
- اولین وظیفه تو توقیف آدمهایی است که به نحوی از انحا احساس میکنی مخل نظم و آرامش و مخالف استقرار وضع تازه هستند اینها را من به سه طبقه تقسیم کردهام و طبقه اول مهمترین آنها هستند و بعد نام چند نفر را به عنوان مثال ذکر کرد. از شنیدن نام آنها تمام تنم لرزید زیرا کسانی که قرار بود به دست من توقیف شوند آدمهایی بودند که حتی اسمشان مو بر اندام شنونده راست میکرد. مثلا عبدالحسین میرز فرمانفرما. بله مرد زیرک خاندان قاجار. من باید فرمانفرما را توقیف میکردم کسی که همه سرنخها به دست او بود هنوز من کلمهای برای پاسخ گفتن نیافته بودم که سربازی وارد شد احترام گذاشت و گفت:
- قربان جناب فرمانفرما برای عرض تبریک شرفیاب شدهاند.
و سید به قهقهه خندید. خندهای بلند و صدادار رو به من کرد و گفت:
- کاظم بختت بلند است حریف به پای خودش به دام آمد.
و به این طریق اولین محبوس سیاسی کودتای سوم حوت که برای عرض تبریک آمده بود و احساس میکرد که باد بر پرچم دیگری میوزد با قدمهای خودش به توقیفگاه آمد.
من شب را در نظمیه خوابیدم تا صبح فرارسد و دنباله کارها را بگیرم. در ذهن من اسامی کسانی که به عنوان لیست سیاه باید توقیف میشدند بالا و پایین میشد و من نمیدانستم که وقتی آفتاب برمیآید چه روی خواهد داد.
لیست سیاه چه بود؟
روز اول در بهت و حیرت و ابهام گذشت هنوز هیچکس نمیدانست چه روی داده است. فقط به دیوارها اعلامیهای چسبیده شده بود با عنوان «من حکم میکنم» و به امضای رضا (آنها که روزنامه رعد را خواندهاند و سرمقالههای تند و نثر غریب نویسنده آن را به خاطر دارند خوب میدانند که این اعلامیه را دفتر سیاسی کودتا نوشت و دفتر نظامی کودتا امضا کرد. عبارات و کلمات اعلامیه عبارات و کلماتیست که هنوز هم وقتی سید ضیاءالدین طباطبایی داغ میشود و گرم حرف میزند مشابهش را از دهان او میتوان شنید.)
صبح روز کودتا من در نظمیه مستقر بودم و اعلیحضرت فقید هم در عمارت قزاقخانه استقرار داشت و سید ضیاءالدین هم برای استراحت به خانه رفته بود. این از خواص عجبی سید ضیاءالدین بود که هیچگاه استراحتش را فراموش نمیکرد حتی در بحرانیترین لحظات، شاید این استراحت به او مجال میدهد که درستتر و منطقیتر فکر کند. در لحظهای که او برای استراحت رفته بود هنوز کابینه ساقط نشده بود اما همه میدانستند که چون سید مدیر روزنامه رعد از خانه بیرون بیاید رئیسالوزرا خواهد بود. من بدون توجه به اینکه در پشت پرده سیاست دولت کودتاکننده چه میگذرد دستور آقا را به مرحله اجرا گذاشتم و توقیف را آغاز کردم. در لیست سیاه ما سه نوع محبوس داشتیم:
اول محبوسین سیاسی خطرناک و سیاستمداران آن روزگار که هر لحظه بیم وابستن و تبانی آنها با یک سفارت خارجی میرفت و خطر ضد کودتای آنها ما را تهدید میکرد. نمیخواهم بگویم که اگر در آن روز حساس سردار باقدرتی مانند رضاشاه و روزنامهنویس باهوشی مثل سید ضیاءالدین دست به دست هم نداده بودند امروز ما در چه وضعی بودیم فقط این را به یاد داشته باشید که نصرتالدوله فیروز از هر جهت آماده بود و شاید اگر ما نمیآمدیم بیستوچهار ساعت بعد دولت فخیمه انگلستان با علمدار بزرگش نصرتالدوله وضعی به وجود آورده بود که امروز کنار پرچم ما مثل حاشیه پرچمهای کانادا و زلاند جدید نقشی از پرچم انگلیس به چشم میخورد. این را بنویسید با همه صداقت و صراحتتان بنویسید که کودتای سوم حوت ۱۲۹۹ یک قیام وطنخواهانه صد درصد ملی بود فرمانده بزرگ و سردار توانای این کودتا به راستی وطنش را دوست میداشت و دیگر همگامان و همراهان او هم فقط به خاطر مبارزه با بیگانگان با او همقدم شدند. لیست سیاه را دفتر سیاسی کودتا آماده کرده بود برای اینکه با مداخله احتمالی بیگانگان به دست رجال داخلی مبارزه کند. بعد همه رجال سیاست با اندیشههای گوناگون و سلیقههای مختلف دانه دانه دستچین شدند.
دسته دوم از توقیفشدگان لیست سیاه کسانی بودند که مالیات نپرداخته بودند خزانه دولت تهی بود و حکومت نو احتیاج به پول داشت ما نمیتوانستیم کمند برداریم و از دیوار خانههای مردم بالا برویم یا دست تکدی به سوی سفارتخانههای خارجی دراز کنیم ناچار بودیم که گردنکلفتهایی را که پول نمیدادند و مفت برای خودشان استفاده میکردند بگیریم و تهدیدشان کنیم که اگر مالیات ندهند به حبسهای دراز محکوم خواهند شد. ظاهرا این کار موثر افتاد زیرا گروهی بسیار از مودیان بزرگ آن روز مالیات خود را پرداختند خزانه قوتی گرفت و مردم نیز فهمیدند که حکومت ضعیفکش نیست بلکه دولتی است که برای حمایت از مردم بینوا سر کار آمده است.
اما دسته سوم بهترین و جالبترین دسته توقیفشدگان بودند؛ رفقای دیروز سید و یاران شب پیش از کودتای او این دسته نویسندگان و روزنامهنویسهای تهران بودند آقا وقتی که درباره آنها با من حرف میزد لبخند معنیداری بر لب داشت به من گفت:
- کاظم اینها آدمهای پرهیاهو اما بیآزاری هستند به حداقل راحت یک زندگی قانعاند و به همین جهت باید با آنها خیلی خوب رفتار کنی به علاوه همه آنها رفقای دیروز من هستند گیرم که من رئیسالوزرای کودتا هستم اما انصاف نیست که رفقای روزنامهنویسم را از یاد ببرم اصلا من اینها را برای این توقیف میکنم که همیشه جلوی چشمم باشند و از یادم نروند.
شما نمیدانید که در آن روزگار وضع روزنامه و روزنامهنویسی چقدر خراب بود هرکس با هر مطبعهای دست به کار انتشار روزنامه میزد هرچه دلش میخواست مینوشت و هیچکس هم نمیگفت که عمو خرت به چند است بازار فحاشی و هتاکی گرم بود و از روزنامهها آنکه بیشتر فحش میداد بیشتر خریدار داشت. البته روزنامهنگاران حسابگری هم در آن میانه بودند که به اصول این فن آشنایی داشتند و میتوان گفت که زیر و بم کار را خوب میفهمیدند.
آقا دستور توقیف دستهجمعی داده بود. ما هم گرفتیم همه را از خردترین آنها تا کلانترینشان را از سیاه حبشی تا سید قرشی همه را گرفتیم و ردیف کردیم. باغ بزرگ مصفایی بیرون شهر فراهم دیدیم وسایل خواب و استراحت برایشان به وجود آوردیم. آشپزخانه مجهزی به راه انداختیم آنچنان که آرزوی هر نویسنده و اهل ذوقی است. باغی بود و گلی و آبی. غذایی از غیب میرسید و مشتی همدرد و همدندان دور هم جمع میشدند و به سید روزنامهنویس دیروز و رئیسالوزرای امروز فحش میدادند. خبر فحشها را که برای آقا میبردند میخندید و میگفت:«بچههای خوبی هستند اذیتشان نکنید خود من هم اگر گیر افتاده بودم همین کار را میکردم میخوردم و میخوابیدم و فحش میدادم.»
دیگر چه میخواهید برایتان بگویم؟ این صورتی بود از روز و شبی که بر ما گذشت. روز پیش از آنکه از مهرآباد حرکت کنیم امید به هیچ نداشتیم، من فرمانده ستاد ستونی بودم که فرماندهی کل آن را سرداری توانا به عهده داشت. وقتی حرکت کردیم مرگ را خیلی نزدیک میدیدیم. وقتی که به تهران رسیدیم پیروزی را به چشم خود دیدیم. شب را در اضطراب به سر بردیم. روز را به توقیف آدمها پرداختیم و روز بعد چون آفتاب برآمد همه آبها از آسیاب ریخته بود. سید ضیاءالدین رئیسالوزرا بود. مسعودخان وزیر جنگ بود. رضاخان فرمانده کل دیوزیون قزاق بود. و من حاکم نظامی تهران بودم گو اینکه حکم حکومتنظامی را یازده روز بعد گرفتم. آن هم به امضای سید ضیاءالدین روی کاغذ وزارت داخله.
آیا کافی نیست؟ آیا شکل و صورت شب کودتا به خوبی برایتان مجسم نشده است؟ اگر بیش از این میخواهید من چیزی نمیدانم. دامن آقای سید ضیاءالدین طباطبایی را بگیرید.
پایان.