سرویس تاریخ «انتخاب»: ساعت سه و پنجاه دقیقه عصر جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۳۰ دکتر فاطمی مدیر روزنامه «باختر امروز» که به تازگی به عنوان نماینده مردم تهران در انتخابات دور هفدهم مجلس شورای ملی نیز انتخاب شده، هدف تیر محمدمهدی عبدخدایی عضو نوجوان فداییان اسلام قرار میگیرد. ماجرا از این قرار است که در این روز به مناسبت پنجمین سالمرگ محمد مسعود مدیر روزنامه «مرد امروز» مراسم یادبودی در گورستان ظهیرالدوله برپا شده. این مراسم را کارکنان روزنامه باختر امروز و مرد امروز ترتیب دادهاند. برنامه آن نیز در جراید روز پیش اعلام شده است.
دکتر فاطمی رأس ساعت سه و پنجاه دقیقه با چهرهای متاثر پشت میکروفون قرار میگیرد. در این موقع صندلیها پر از جمعیت است و هر آن بر شمار افراد افزوده میشود. دکتر فاطمی رویش به سمت سنگ عمودی بالای مزار و به طرف مزار است. درباره مبارزات قلمی مسعود با لحن موثری شروع به صحبت میکند، میگوید که «همیشه هر مبارزه و نهضتی فداکاری و قربانی لازم دارد» به این جمله که میرسد: «خون مسعود...» پیش از اینکه واژه «پایمال» از دهانش بیرون بیاید ناگهان از کنار سنگ عمودی بالای مزار شیء سیاهرنگی در میان دو دست پسر نوجوانی به حرکت درمیآید و صدایی بلند میشود. دکتر به جای اینکه جملهاش را تمام کند، فریاد میزند: «آخ، سوختم...»
جمعیت حیرتزدهاند، اما به هر روی بر خودشان مسلط میشوند و دکتر را به بیمارستان میرسانند. آنهایی که ماندهاند بر سر پسرک نوجوان میریزند و تا میخورد مشت و لگد و ناسزا نثارش میکنند، تا جایی که خوندماغ میشود و آخر سر ماموران شهربانی از زیر دست و پای جمعیت نجاتش میدهند.
محمدمهدی عبدخدایی را به شهربانی میبرند. او در اعترافات خود حرفهای عجیبی میزند، از جمله اینکه هدفش علاوه بر دکتر فاطمی دو تن دیگر هم بودهاند: دکتر مصدق، نخستوزیر وقت و شمسالدین امیرعلایی وزیر کشور پیشین دولت ملی. روزنامههای کیهان و اطلاعات هردو فردای آن روز این اعتراف عبدخدایی را نقل میکنند. کیهان مینویسد: «ضارب در جریان تحقیقات راجع به علت تیراندازی گفت: من مامور بودم دکتر مصدق را بکشم، ولی او را پیدا نکردم و بعد مامور کشتن امیرعلائی شدم، اما او را هم به دست نیاوردم و دیروز [جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۳۰]به شمیران رفته دکتر فاطمی را تیر زدم».
اطلاعات هم همین اعتراف را با الفاظی دیگر منتشر میکند: «منبعی که مطالب مربوط به ضارب را... در اختیار خبرنگار ما گذاشت اضافه کرد که وی همچنین گفته است: من میخواستم نخستوزیر و امیرعلائی وزیر سابق دادگستری را ترور کنم، ولی به جهتی از جهات به این کار مبادرت نکرده و در صدد ترور دکتر فاطمی برآمدم. چندین مرتبه به در خانه و اداره روزنامه باختر امروز مراجعه کردم، ولی موفق به انجام مقصود نشدم تا اینکه دیروز [جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹]به اجرای هدف خویش نائل آمدم.»
نکتهای که عبدخدایی در کتاب خاطرات خود کوچکترین اشارهای به آن نمیکند. او در خاطراتش میگوید که از ابتدا هدفش دکتر فاطمی بوده است:
... مرحوم واحدی حدود یک ساعت با من صحبت کرد، صحبتش هم پیرامون این مسئله بود که مزدوران رژیم شاه به اسلام هجوم کردهاند و دفعشان لازم است. مرا آماده کرد و گفت: «آیا آماده شهادت هستی؟» گفتم: «بله.» بعد برای من توضیح داد که «رابط بین دربار و مصدق آقای دکتر فاطمی است و تمام مسائل را دکتر فاطمی هماهنگ میکند و اگر دکتر فاطمی از بین برود اختلاف شاه و مصدق قطعا به زودی ظهور میکند. باید دکتر فاطمی از بین برود تا این اختلاف به وجود بیاید تا طهماسبی و نواب صفوی آزاد بشوند و مبارزه تداوم پیدا کند.» من قانع شدم... به هر حال بعد از صحبتهای مختصری که مرحوم واحدی کرد گفت: «اگر بعد از زدن فاطمی تو را گرفتند و به تو گفتند چه کسی به تو اسلحه داده است میتوانی بگویی واحدی داده یا میتوانی بگویی که این اسلحه را یک آقایی که در جلسات فداییان اسلام مرا دیده بود، توی مسجد ظهیرالدوله به من داد. اما اگر تحت فشارت گذاشتند بگو واحدی اسلحه را به من داد. بعد هم که کارت انجام گرفت تکبیر بگو. بعد هم باید شهید بشوی»! (خاطرات عبدخدایی، چاپ دوم، ص ۱۰۱).
جلیلوند: درِ اطاق دومی قفل بود. وقتی که خواستیم درِ اطاق را باز کنیم پیرزن گفت: «آنجا کسی نیست، انبار است.» گفتم: «اشکالی ندارد انبار را هم میگردیم.» وقتی که در اطاق را باز کردیم دیدیم که دکتر فاطمی در حالی که پیژامه به تن دارد و ریش انبوهی گذاشته است در اطاق است. دکتر فاطمی همین که ما را دید خیلی ترسید و تعجب کرد. / سرگرد مولوی: دکتر فاطمی همین که ما را دید ترسید و من از فرط احساسات فریاد زدم: «جاوید باد شاه» دکتر فاطمی که از شدت ترس تحت تاثیر قرار گرفته بود متعاقب آن چند بار فریاد زد: «جاوید شاه»، «جاوید شاه» ... به دکتر فاطمی تکلیف کردم که «برویم» او هم که دیگر مقاومت را بیهوده میدید خواه ناخواه تسلیم شد و با همان وضع معین با پیژامه و ریش او را به داخل اتومبیل گذاشته به شهر آوردیم.