arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۹۵۵۱۴
تاریخ انتشار: ۲۲ : ۲۱ - ۲۲ دی ۱۳۹۹
دندان‌پزشک آلمانی ۲۰ سال پس از سقوط برلین فاش کرد؛

من شاهد مرگ هیتلر بودم

روی زمین بر اجسادی سوخته پارچه‌ای کشیده بودند. یکی از افسران پارچه را بلند کرد و مترجم مرا به جلو خواند و خواست که در میان چهار جمجمه نیم‌سوخته از روی ساختمان فک و دندان‌ها که نسبتا سالم‌تر مانده بود تشخیص بدهم که کدام‌یک جمجمه هیتلر پیشوای آلمان نازی است... به زحمت می‌توانستیم دهانِ جمجمه‌های سوخته را برای بازدید دندان‌ها از هم باز کنیم... بالاخره پس از هفت ساعت با مقایسه فیلم‌ها با فک و دندان معلوم شد که جنازه پیشوا (که البته قسمت اعظم آن سوخته و خاکستر شده بود) در آن میان است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روز دوشنبه‌ سی‌ام آپریل ۱۹۴۵ برابر با دهم اردیبهشت ۱۳۲۴ کمتر از دو روز از گذشتِ ازدواج هیتلر با معشوقه‌اش اوا براون،‌ و هم‌زمان با نزدیک شدن نیروهای ارتش سرخ به مقر هیتلر یعنی ساختمان صدارت‌ عظمی در برلن، هیتلر و همسرش برای اسیر نشدن به دست متفقین خود را کشتند. تا سال‌ها پس از آن، این ماجرا در هاله‌ای از ابهام قرار داشت، حتی زمانی شایع شد که هیتلر زنده است و به آرژانتین گریخته، اما نزدیک به ۲۰ سال پس از آن، دکتر آرنودو دندان‌‌پزشک آلمانی که برای شناسایی اجساد هیتلر و همراهانش از روی ساختمان فک و دندان‌ها، همراه با افسران روسی به بنای صدارت عظمای آلمان رفته بود، جزئیات ماجرا را فاش کرد. متن اظهارات او در این باره که همان زمان در مجله تهران مصور (مورخ ۲۵ دی ۱۳۴۳) نیز منتشر شد، به شرح زیر بود:

اگر از من بپرسید چرا تاکنون درباره مرگ هیتلر ساکت مانده‌ام، نمی‌توانم دلیل قانع‌کننده‌ای ابراز نمایم ولی همین‌قدر می‌دانم که چون به عنوان یک طبیب بر سر نعشی حاضر شده‌ام، به حکم وظیفه شغلی اجازه نداشتم درباره آن با کسی صحبت کنم، اما اکنون که مردم جهان را به دانستن آن علاقه‌مند می‌بینم به ذکر ماجرا می‌پردازم.

در سال ۱۹۴۵ در مشهورترین بیمارستان آلمان که «شاریته» نام داشت به عنوان معاون پروفسور «زاور بروخ» که استاد مسلم جراحی قرن اخیر بود در برلن مشغول کار بودم. جنگ دوم جهانی کم‌کم به پایان می‌رسید و روز به روز بر تعداد نعش‌های فداییان جنگ در بیمارستان شاریته افزوده می‌شد. نه جا و نه وسیله‌ای برای دفن کردن مقتولین داشتیم و نه بیمارستان گنجایش نگاهداری این قربانیان را داشت. چندین اطاق تا سقف از اجساد پر شده بود و هر لحظه بر تعداد آن‌ها افزوده می‌شد، ناچار اجساد کشته‌شدگان محلی را در بیرون بیمارستان می‌گذاشتیم تا بستگان آن‌ها عزیزان خود را بیابند و شخصا به خاک‌شان بسپارند. این ماجرا آن‌قدر غم‌انگیز بود که اکنون پس از سال‌ها جرأت بازگو کردن آن را ندارم. بالاخره ارتش سرخ به برلن وارد شد و این شهر چهار میلیونی به کوره‌ای از آتش مبدل گردید. از هر گوشه شهر صدای گلوله و خمپاره و توپ و بمب به گوش می‌‌رسید و آتش از همه جا زبانه می‌کشید و وظیفه ما هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. به چشم خود می‌دیدیم که سرها و قطعات دست‌ها و پاهای مردم به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شود و در این جنجال و غوغای مهیب کوشش من و همکارانم برای نجات مردم مجروح و نیمه‌جان شهر به جایی نمی‌رسید. بیمارستان ما هم مثل همه نقاط شهر از طرف روس‌ها اشغال شد ولی اجازه دادند که به کار خود مشغول باشیم. صبح فردای آن روز وقتی که به کار روزانه خود مشغول بودم پروفسور زاور بروخ مرا به دفتر خود احضار کرد، وقتی وارد شدم چند افسر روسی و یک افسر عالی‌رتبه را در کنارش نشسته دیدم. دوشیزه بسیار زیبایی هم که لباس افسری به تن داشت با آن‌ها بود و در لباس نظام آن‌قدر جلب‌توجه می‌کرد که یک لحظه خاطره جنگ مخوف را از یاد بردم. لحظه‌ای بعد معلوم شد که این دختر مترجم است.

پروفسور مرا که تازه وارد شده بودم به حاضرین معرفی کرد و گفت که باید به اتفاق آن‌ها به بنای نیمه‌سوخته صدارت عظمی بروم. در بین راه هیچ‌کدام از افسرها و حتی مترجم توضیحی نداد که برای چه مرا به آن‌جا می‌برند. راهِ ما تا «ویلهم اشتراسه» محل صدارت هیتلر چندان دور نبود و به زودی در برابر عمارت مزبور از اتومبیل پیاده شدیم. از تپه‌های خاکی متعددی بالا و پایین رفتیم و بالاخره در مقابل سرسرای عمارت فرماندهی ایستادیم. روی زمین بر اجسادی سوخته پارچه‌ای کشیده بودند. یکی از افسران پارچه را بلند کرد و مترجم مرا به جلو خواند و خواست که در میان چهار جمجمه نیم‌سوخته از روی ساختمان فک و دندان‌ها که نسبتا سالم‌تر مانده بود تشخیص بدهم که کدام‌یک جمجمه هیتلر پیشوای آلمان نازی است. ولی این کار از من ساخته نبود و آن‌ها به گمان این‌که من دندان‌ساز مخصوص هیتلر بوده‌ام انتظار داشتند که منظورشان را انجام دهم. ناچار آن‌ها را به مطب دکتر «هوگو بلاشکه» دندان‌ساز مخصوص پیشوا راهنمایی کردم. در آن‌جا جز یک سرایدار کسی دیگر نبود و دکتر بلاشکه برلن را به مقصد آلمان غربی ترک کرده بود.

جست‌وجو یا فعالیت هرچه تمام‌تر توسط دو پزشک روسی شروع شد و چیزی نگذشت که در آرشیو دکتر فیلم‌های فک و دندان‌های کاتیل گورنیک هیملر [فرمانده اس اس]، ریبن‌تروپ [وزیر خارجه آلمان نازی] و بالاخره هیتلر پیدا شد. بلافاصله مجددا راهِ عمارت صدارت عظمی را در پیش گرفتیم و آزمایش و بازرسی شروع شد. به زحمت می‌توانستیم دهان جمجمه‌های سوخته را برای بازدید دندان‌ها از هم باز کنیم. وقتی مشغول کار بودم دو نفر از افسران که ظاهرا پزشک بودند... بالاخره پس از هفت ساعت با مقایسه فیلم‌ها با فک و دندان معلوم شد که جنازه پیشوا (که البته قسمت اعظم آن سوخته و خاکستر شده بود) در آن میان است.

دو ساعت بعد از نیمه شب بود که عمارت فرماندهی کل را ترک کردیم و من به بیمارستان بازگشتم. فردای آن روز وقتی خواستم به پروفسور زاوربروخ گزارش کارم را بدهم به میان حرفم دوید و گفت: «پیدا کردی؟» وقتی سرم را به علامت مثبت فرود آوردم دیگر چیزی نگفت و از اطاق بیرون رفت.

مدت‌ها بعد وقتی از برلن رفته بودم، یک روز دو نفر آمریکایی که ظاهرا مامور سرویس اطلاعات آن کشور بودند به مطب من آمدند و درباره آن شب با تمام جزئیات از من سوالاتی کردند. حتی نام افسران شوروی را که با من همکاری نموده بودند گفتند. ولی من نتوانستم اطلاعی در اختیار آن‌ها بگذارم، آن‌ها این اطلاعات را از کجا داشتند نمی‌دانم! چرا روس‌ها از افشای مرگ هیتلر احتراز می‌کردند بر من روشن نیست، ولی بر من مسلم است که امروز مردی به نام آدولف هیتلر دیگر زنده نیست و تاریخ نام این مرد عجیب را با علامت تعجب بر صفحات خود ثبت کرده است.

نظرات بینندگان