سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روز پنجشنبه هفتم آبان ۱۳۰۴، واعظ قزوینی روحانی چپگرا و مدیر و سردبیر روزنامه «نصیحت» قزوین، در جلوی ساختمان مجلس در بهارستان ترور شد. یحیی دولتآبادی، نماینده دورههای دوم و پنجم مجلس شورای ملی، در جلد چهارم کتاب خاطرات خود (صص ۳۷۷- ۳۷۹) در خلال روایتش از خلع سلطنت قاجاریه و روی کار آمدن حکومت پهلوی، ماجرای ترور این روزنامهنگار قزوینی را نیز تعریف کرده است، تروری که به عقیده او زیر سر رضاخان سردار سپه، نخستوزیر وقت بود برای آنکه حساب کار به دست مخالفان و منتقدانش بیفتد. دولتآبادی درباره ترور واعظ قزوینی مینویسد:
واعظ قزوینی نامش یحیی شخص ضعیفاندام بلندبالا محاسن زردرنگ کمی داشت خوشقیافه و خوشمحاوره شاعر و نویسنده در سن سی و چند سال در کسوت روحانی پیش از این اهل منبر بوده است و بعد مدیر و سردبیر روزنامه «نصیحت» قزوین شده است یکی از ملیون پرحرارت به گفته دوستانش سوسیالیست و به عقیده دشمنانش کمونیست.
واعظ قزوینی در روزنامه خود گاهگاه از عملیات نظامیان در ولایات انتقاد میکرد و این موجب نارضایی نظامیان شده خاطر سردار سپه را از او میرنجانند، روزنامهاش را توقیف میکند و خودش را به تهران طلبیده مدتی بیتکلیف در تهران میماند.
واعظ قزوینی با نگارنده آشنایی مختصری داشت و بیش از یکی دو مرتبه او را ندیده بودم و لکن با بعضی از دوستان صمیمی من روابط زیاد داشت مخصوصا با شیخ محمدعلی الموتی نماینده قزوین معروف به ثابت در یک جلسه عمومی در بیرون شهر تهران که جشن فلاحتی بود و سردار سپه آنجا حاضر شد و نگارنده پهلوی او بودم و ثابت پهلوی من، ثابت از من خواست که از سردار سپه تقاضا کنم واعظ قزوینی را مرخص کند به خانه خود برگردد. سردار سپه شنید که او این تقاضا را دارد جواب داد حالا موقع ندارد و باید اینجا بماند. نگارنده احساس کردم این درخواست ثابت در وجود سردار سپه اثر خوش نبخشید چونکه به تقاضاکننده هم خوشبین نبود.
روز هفتم آبانماه ساعت میان پنج و شش که هوا تاریک بود مجلس شورای ملی با جلسه علنی منعقد بود و چراغها میسوخت، در مجلس یعنی در فضای نگارستان هیاهویی برخاست و صدای چندین تیر رولور به گوش رسید به علاوه شلیکی به طرف عمارت مجلس و تالار جلسه عمومی شد که شیشهها را شکسته گلوله به چهلچراغها خورد بعضی را شکست و ریخت. مجلس برهم خورد نمایندگان و تماشاییها همه رفتند، تنها نگارنده و اسماعیلخان سردار صولت نماینده قشقائی در جای خود نشستهایم بالاخره ما هم میرویم ببینیم چه خبر بود و اگر مجلس دیگر برپا نمیشود روانه گردیم. در میان تالار یک تای کفش سرپایی نماینده لرستان که روحانی تجددنمایی است دیده میشود که بجا مانده و با یک تای کفش فرار کرده است. به سرسرای عمارت میرسیم، هیأترئیسه مجلس دیده میشوند که با رئیس کمیسری محل، محمدعلیخان، گفتوگو میکنند و میپرسند چه واقع شد؟ او با حال اضطراب جواب میدهد: «چیزی نبود شخص ناشناسی یکی دو تیر رو به مجلس خالی کرد پلیس او را دنبال نمود فرار کرد.» هیأترئیسه به این جواب قانع شده برمیگردند تا جلسه را برپا کنند ولی عدهای از نمایندگان رفتهاند و عدد کافی نیست، متفرق میشوند.
نگارنده چند دقیقه بعد از دیگران فرود آمده میخواهد از بهارستان بیرون برود زیر سردر که طاقنمایی کوچک دارد مشتمل بر دو جای قراول است و به روی همین سردر تاریخ تأسیس مجلس شورای ملی به عنوان عدل مظفر نوشته شده میبینم دو نفر یکی مرد چهل پنجاه ساله و دیگری جوان بیست و دو سه ساله با حالت بسیار پریشان تکیه به در داده ایستادهاند. مرد مزبور که از دور مرا میبیند آهسته چیزی به آن جوان میگوید و جوان برگشته نگاهی به من کرده با اشاره سر جواب منفی به او میدهد. در این حال محاذی [روبهرو] آنها میرسم و بیآنکه احترامی از آنها دیده شود میگذرم. جوان را حدس زدم از پلیسهای مخفی نظمیه بود و شخص ناشناس را بعد شناختم یکی از آدمکشهای معروف حسین فشنگچی بود. به هر صورت این شب موحش گذشت و صبح فردای آن روز که هشتم آبان ماه بود معلوم شد دیشب واعظ قزوینی بدبخت از جلوی بهارستان میگذشته است بر او حمله شده چندین گلوله بر او اصابت کرده و سر تیر مرده است و هم شنیده شد که در یکی از کوچههای نزدیک بهارستان شخص دیگری را هم کشتهاند و در آخر شب زمین خونآلود را با خاک میپوشاندهاند که صبح کسی ملتفت نشود آنجا خون ریخته شده.
به هر حال واقعه شب دو نتیجه داد: یکی آنکه واعظ قزوینی از میان رفت و دیگر آنکه رعبی در در دل اشخاص افتاد که جرأت مخالفت کردن با پیشآمدها را نداشته باشند.
نزدیک گراندهتل قزوین... رضاخان میرپنج... اظهار داشت که «من در این مهمانخانه به یکی دو نفر وقت ملاقات دادهام، خواهش میکنم شما نزدیک دربِ مهمانخانه بایستید تا من ملاقات کرده زود مراجعت نمایم. و به اتفاق به سربازخانه برگردیم.»... مشاهده کردم رضاخان میرپنج با ژنرال آیرن ساید و کلنل اسمایس و یکی دو نفر از افسران انگلیسی دیگر مشغول مذاکره میباشد... هنگام حرکت، رضاخان میرپنج از من ملاقاتی کرده اظهار داشت که «پس از ورود به تهران با افسران ارشد قزاق مذاکره نمایید که با ما در این زمینه هماهنگ شوند و مساعدت نمایند؛ من هم که چند روز قبل به تهران رفته بودم بعضی از افسران را دیده بودم قول مساعدت داده بودند.» من در پاسخ رضاخان گفتم که «با افسران ژاندارمری هم مذاکره نمایم؟» رضاخان میرپنج گفت: «خیر، خیر، ابدا لازم نیست؛ زیرا کسانی دیگر با آنها مذاکره کرده از طرف آنها خاطرجمع هستیم.»