سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روز چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۲۹ حاجعلی رزمآرا نخستوزیر وقت ایران توسط خلیل طهماسبی، از اعضای گروه فداییان اسلام در محوطه مسجد شاه تهران ترور شد. خلیل طهماسبی جزئیات این ترور را دو سال بعد یعنی روز پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۳۱ زمانی که به خانه مظفر بقایی، نماینده مجلس و بنیانگذار حزب زحمتکشان رفته بود، تعریف کرد. روایت او چند روز بعد در روزنامه شاهد، ارگان حزب زحمتکشان، منتشر شد و مجله خواندنیها در آذرماه آن سال این روایت را به شرح زیر بانشر کرد:
میدانید که تنها محرک من در این عمل وجدان و دینم بود، من در عین حال متاسفم که چرا میبایستی رزمآرا خیانت کرده باشد تا من مجبرو شوم او را معدوم سازم.
شب آن روز به خانه نرفته بودم. از ابتدا سعی داشتم این عمل را طوری انجام دهم که موجب گرفتاری دیگران نگردد به همین جهت شناسنامه و دفترچه خاتمه خدمتم را سوزاندم. صبح همان روز وارد مسجد شاه شدم هنوز صبحانه نخورده بودم. دیدم خبری نیست به بازار رفتم قدری نان و شیرینی خریده آمدم روی یکی از سکوهای مسجد شاه نشستم و آن را خوردم. کمکم جمعیت جمع شدند در این هنگام بعضی از دوستانم نزدیک من میآمدند ولی من با بهانههایی از آنها جدا میشدم زیرا آنها نمیدانستند که من مصمم به انجام چه کاری هستم.
ساعت ۱۰ و ۲۰ دقیقه بود که جمعیت زیاد شد و صفهایی ترتیب دادند. من خود را وارد صف کردم با آنکه مامورین تامینات در صف مردم خیلی زیاد بودند ولی من با آرامش کامل منتظر ورود رزمآرا و انجام وظیفه خود بودم در این ساعت دفتری وارد مسجد شد و من وقتی که او را تنها دیدیم خیلی متاثر شدم زیرا نمیتوانستم کارم را تکمیل کنم و او را هم مطابق نقشه خود نابود سازم. دفتری از مسجد خارج شد و بیست دقیقه به یازده مانده بود که رزمآرا وارد مسجد شد. من خود را مهیا کردم هنگامی که رزمآرا نزدیک شد آهسته دستم را به بغل بردم (در این موقع آقای طهماسبی از صندلی بلند شد و وضعی را که در آن روز داشت برای ما مجسم نمود و ضمنا ما را متوجه ساخت که با دست چپ کار میکند و با دست چپ تیراندازی کرده است) تا اسلحه را از بغلم بیرون کشیدم رزمآرا دو قدم از من دور شده بود. ترسیدم که خدای ناکرده از دستم فرار کند. فورا از میان صف بیرون آمدم و اولین تیر را به سرش خالی کردم. رزمآرا فقط حرکت خفیفی به دستهایش داد که من بلافاصله دومین و سومین تیر را خالی کردم که رزمآرا افتاد. من خواستم از کشته شدن او اطمینان حاصل کنم ولی تیر چهارم در لوله گیر کرده بود و من متوحش بودم که مبادا او نمرده باشد چون کاردی با خود همراه داشتم خواستم با کارد کار او را بسازم ولی تا رفتم دست به کارد ببرم به من حملهور شدند و دیگر نفهمیدم که چه شد ولی بعدا متوجه شدم که سرم را شکستهاند.
در آن روز من تنها وحشتم این بود که مبادا رزمآرا کشته نشده باشد و وضعی ایجاد کند که هرگونه آزادی از ایران رخت بربندد و رهبران ملت به دست او نابود شوند و زمانی آرامش خود را به دست آوردم که از معدوم شدن رزمآرا اطمینان کامل حاصل کردم.
... دیوار به دیوار خانه ما در مسجد محمودیه پرچم فداییان اسلام برافراشته بود و به عنوان اقامه عزاداری مرتب از بلندگوی مسجد به خانواده ما و مرحوم سپهبد رزمآرا فحاشی میکردند. یک شب عدهای با چوب و چماق به مسجد ریختند و فداییان اسلام را متواری ساختند از جمله خلیل طهماسبی از پشتبام مسجد به منزل ما پناه آورد و من و برادرانم از پدرمان تقاضا کردیم اجازه دهد او را به وسیله دو تن از خدمه منزل بکشیم و انتقام خون برادرمان را بگیریم ولی هرچه اصرر کردیم پدرمان موافقت نکرد و گفت: ما نباید او را در یک شب تاریک و در حریم خانه خودمان از بین ببریم. پدر ما در خانه خود برای قاتل حریمی قائل بود در حالی که کسانی که نام فدایی اسلام روی خود گذاشته بودند حتی در خانه خدا برای اشخاص حریم قائل نبودند.