arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۸۰۵۴۶
تاریخ انتشار: ۵۱ : ۱۹ - ۲۸ مهر ۱۳۹۹

آیت‌الله طالقانی به روایت همسرش

از نظر مبارزه همیشه می‌گفت: «باید آن‌قدر مردم مبارزه کنند تا همه آمادگی پیدا کنند، و دیگر شکست نخورند و بتوانند روی پای خودشان بایستند»، حتی این اواخر هم همین صحبت بود بچه‌ها می‌آمدند می‌گفتند کودتا می‌شود می‌گفت: «باشد، آن‌قدر باید این‌ها – مردم – زیر و رو شوند تا آماده شوند.»/ راجع به این قضیه کردستان خیلی ناراحت بود می‌گفت برادرکشی فایده ندارد... می‌گفت: «... اگر بدانم با رفتنم جنگ‌ها تمام می‌شود حاضرم همیشه در کردستان بمانم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روز پنجشنبه ۲۶ مهر ماه ۱۳۵۸، روزنامه کیهان به مناسبت نزدیک شدن چهلمین روز درگذشت آیت‌الله طالقانی، مصاحبه‌ای را با همسر ایشان منتشر کرد، روایت همسر آیت‌الله از همسرش چنین بود:

بهمن سال ۴۱ که آقا را گرفتند ۵ یا ۶ ماه زندان قصر بودند. روز اول محرم آقا را آزاد کردند، تا شب نهم مسجد هدایت صحبت کردند تمام جریانات زندان را و وضع زندان و غذای زندان را تعریف کردند، که منجر به زندان رفتن دوباره شد. به این شکل که شب ۱۱ محرم که آقای خمینی را گرفتند، خبر دادند آقا را هم حتما می‌گیرند. آقا از منزل رفت بیرون، ۱۰ تا ۲۰ روز مخفی بود. چون پرونده نداشت یک پرونده برایش درست کردند و مواد منفجره گذاشتند پشت منزلی در شمیران. بعد گفتند پسرش گذاشته. بعد رفتند از لواسان گرفتندش، با وضعی که تمام اهل ده را ناراحت کردند، مثلا یک باغبانی را چسبانده بودند به دیوار که «باید بگویی آقا کجاست.» گفته بود: «نمی‌دانم.» آقا هم از بلندی دیده بود، فهمیده که آمده‌اند سراغ او. بعد آمده بود توی ده گفته بود «بیایید من را بگیرید. من فراری نیستم.» بعد آقا را گرفتند، و آوردندش تهران زندان قصر.

وقتی آقا را می‌گرفتند ما کاری نمی‌توانستیم بکنیم. این طرف، آن طرف، تبعید. اوایل خیلی ناراحت بودیم چون سال ۱۳۱۸ که آقا را گرفتند من خیلی سنم کم بود، جوان بودم و ناراحت اما بعد دیگر چون زندان رفتن ایشان مکرر بود، مجبور بودیم با این وضع بسازیم. بعدها دیگر شب‌هایی که می‌ریختند تو خانه بچه‌های ما طوری شده بودند که آن دختر بزرگ‌مان با یکی از افسرها اول می‌رفت خانه را می‌گشت بعد یکی هم با آقا می‌رفت.

یک دفعه آقا را به زابل تبعید کردند چرا که آقا ماه رمضان شب‌های احیا صحبت کرده بود و روز عید فطر که قرار بود برود مسجد، آمدند منزل و نگذاشتند که برود مسجد. یک ماه در منزل تحت نظر بود. ۲ تا پاسبان دم در نشسته بودند و ۸ ساعت، ۸ ساعت عوض می‌شدند. ما هم که می‌خواستیم برویم مزاحم می‌شدند، که شما چی هستید؟ کی هستید؟ ما چون عادت شده بود برای‌مان، گریه و زاری نمی‌کردیم، برنامه‌مان این بود که جلوی دشمن اظهار ناراحتی نکنیم. بعد آقا را بردند. من رفتم دادرسی ارتش که ببینم حتما به زابل بردند یا جای دیگر گفتند: «باید نامه بنویسی تا یک هفته دیگر جواب بدهیم.» من گفتم: «تا یک هفته دیگر اگر باید صبر کنم می‌روم پرس‌وجو می‌کنم.» رفتم منزل ساعت نیم بعدازظهر بود تلفن زنگ زد آقا از زاهدان صحبت می‌کرد. او گفت: «منزل آقای کفعمی هستم.» گفت: «من را یک ساعت دیگر می‌خواهند ببرند زابل.» بعد از ۲۵ روز من با پسر کوچکم رفتم زابل. ۳ ماه آن‌جا بودیم. برای عید برگشتیم. مدتی را این‌جا بودیم، بعد آقا را بردند بافت. گاهی می‌رفتم پیش آقا. چون تنها بود، و کسی حق نداشت برود پیشش، او هم حق نداشت جایی برود. آقا آن‌جا غریب بود. این بود که بهش خیلی سخت می‌گذشت.

 

به فکر شهادت بودیم

در راه‌پیمایی تاسوعا و عاشورا ما حتی اسم و فامیل‌مان را تو یک کیف کوچک پول خرد همراه داشتیم، که اگر کشته شدیم معلوم باشد. تا این حد آمادگی داشتیم [...] خود آقا هم همین‌طور فکر می‌کرد که ممکن است خطری برایش داشته باشد، حتی از خارج هم بهش تلفن کردند که شما این راه‌پیمایی را نقض کنید. یکی دو نفر از خارج (آمریکا) تلفن کردند گفتند به ما از سیا خبر رسیده که ممکن است یک میلیون نفر کشته شوند، شما اگر می‌توانید کاری کنید که این راه‌پیمایی ملغی بشود. آقا گفت «نه، چون این راه‌پیمایی را من خودم ترتیب داده‌ام هرچه می‌خواهد بشود ما خودمان هم می‌رویم راه‌پیمایی.»

در سال‌های ۵۰ هر وقت مسئله‌ای پیش می‌آمد از نظر عاطفی خیلی ناراحت می‌شد، چون که جوان‌ها کشته می‌شوند. از نظر مبارزه همیشه می‌گفت: «باید آن‌قدر مردم مبارزه کنند تا همه آمادگی پیدا کنند، و دیگر شکست نخورند و بتوانند روی پای خودشان بایستند»، حتی این اواخر هم همین صحبت بود بچه‌ها می‌آمدند می‌گفتند کودتا می‌شود می‌گفت: «باشد، آن‌قدر باید این‌ها – مردم – زیر و رو شوند تا آماده شوند.»

روزهای آخر متاسفانه من مشهد بودم وقتی خواستم بروم گفت من هم خیلی مایلم بیایم مشهد خیلی خسته شده‌ام. ولی این چند ماهه گرفتاری‌ام زیاد است. گفتم: «خوب بیا برویم.» گفت: «مجلس خبرگان را چه کار کنم؟ من مجبورم بمانم.» بچه‌ها موافق نبودند، اما او می‌گفت: «۲ میلیون رای به من داده‌اند من مسئولیت دارم.» همان روز آخر بچه‌ها می‌گفتند صبح چون نرفته بود مجلس خبرگان عصر با عجله خودش را رساند که ساعت ۵ آن‌جا باشد.

راجع به این قضیه کردستان خیلی ناراحت بود می‌گفت برادرکشی فایده ندارد، یک آقایی پیشنهاد کرده بود عید فطر بروند آن‌جا با چند تا هلی‌کوپتر. پیشنهاد شده بود نماز عید فطر را آن‌جا بخوانند تا بلکه سوءتفاهم‌ها برطرف شود و جنگ‌ها بخوابد. می‌گفت: «من حاضرم. اگر بدانم با رفتنم جنگ‌ها تمام می‌شود حاضرم همیشه در کردستان بمانم.»

آقا می‌گفت کسانی که از ۴۰ سال به بالا رفتند قابل درست شدن نیستند باید جوان‌ها را درست کرد. آن‌ها آینده مملکت را می‌سازند.

نظرات بینندگان