سرویس تاریخ «انتخاب»؛ با گذشتن بیست تا بیستوپنج سال از زندگی و حکومت استالین اکنون آرام آرام با کسانی برخورد میکنیم که تصور زنده و قابل لمسی از استالین ندارند و این قهرمان تاریخ به صورت یک افسانه، یک شخصیت دستنیافتنی و تقریبا فراموششده جلوه میکند و آنچه که از او میدانند رنگ وقایع کهنه دارد.
برای نسل نو و تازهنفس کشور من، این مرد که روزگاری سازنده حادثهها و به وجود آورنده یک سلسله مسائل تاریخی بود حالا موجودی نیمهخیالی مجسم میشود و کسی دیگر او را به عنوان یک موجودیت انکارناپذیر قبول ندارد، ولی من مجبورم تا پایان زندگی خود در سایه این غول عظیم تاریخ زیست کنم و هرگز امید ندارم که از نفوذ فکری و خاطرههای مشترک خود با او بتوانم رهایی یابم و بر خلاف میلیونها انسان این سرزمین که دیگر کوچکترین پیوند عاطفی و مادی با استالین احساس نمیکنند من ارتباطی ناگسستنی و ابدی با او دارم و ناچارم به این سرنوشت نیز تسلیم شوم و همیشه خاطرهها و یادهای او را در ذهن و اندیشهام محفوظ نگهدارم.
مناسبتی نمیبینم که در اینجا به شرح زندگی پدرم بپردازم و از او یک بیوگرافی و ترجمه احوال دقیق ارائه دهم، زیرا نوشتن چنین اثری مستلزم شکافتن وقایع دهههای اخیر تاریخ شوروی و حتی صرف وقت زیاد درباره وقایع نیم قرن کنونی خواهد بود و من به هیچ وجه در خود قدرت تعهد این امر مهم را سراغ ندارم و هرچه که در این صفحات مینویسم فقط تذکار خاطرات خصوصی من با استالین است یعنی نمایش واقعی آنچه که دیدهام و خود به تجربه آن را آموختهام میباشد. در این نوشتهها من تنها میتوانم فراز و نشیب زندگی خودم را در خانه پدریام بیان کنم و شرح خاطرات ۲۷ ساله زندگیام را که در کنار استالین گذشته توصیف نمایم و از مردمی که در کاخ او روزگار میگذرانیدند و یا دوستان و همکارانی که به دور او حلقه زده بودند سخن بگویم و از همه کسانی که به نحوی در سرنوشت ما شرکت داشتهاند حرف بزنم.
ممکن است در شرح این وقایع و توصیف حالات و روحیات این گروه نکات جالبی باشد که به جهات تاریخی با پیشآمدهای خانوادگی ما توام شدهاند و در ضمن نوشتن این خاطرات صحبتی از آنها هم به میان آید و احتمالا از نظر تاریخی و وقایع حکومت استالین تازه و بدیع باشد و تاکنون کسی از آن سخنی نگفته باشد.
کاخ استالین
کاخ و محل سکونت استالین در یک فاصله کوتاه با «کونسوو» ۱۱ کیلومتری شهر مسکو بنا شده بود. آنجا قصری بود خاموش و تقریبا خالی از هیاهوی بسیار که پدرم آخرین بیست سال زندگی شگفتآور خود را در آن گذرانید بدون اینکه از او در بین اشیا و بازماندههای خانه اثری از شخصیتش بتوان یافت، زیرا استالین به ظواهر زندگی خود وقعی نمیگذاشت و هیچ دخالتی مستقیم در تزئین منزل خود نداشت و همه چیز مانند سالهای گذشته به همان شکل و حالت قدیم بجا مانده بود چنانکه پس از بیست سال اثری از نفوذ صاحب کاخ در در و دیوار آن و حتی ترتیب اشیا به چشم نمیخورد.
ابتدا این خانه ییلاقی در نهایت زیبایی و جذابیت بود با طرحی دلپذیر از معماری غنی ملی.
خانه در یک طبقه میان باغ پردرختی که با گیاهها و گلهای معطر جنگلی محصور بود خودنمایی میکرد.
پشتبام قصر با وسعتی دلگشا سینهاش را زیر آفتاب گسترده بود و همین «تراس» آفتابگیر و زیبا از نقاط سحرآمیزی بود که همیشه مرا به اقامت در آن وامیداشت و سبب میشد طبیعت را با تمام جلال و شکوه در برابر چشمان ذوقزدهام نظاره کنم.
درست به یاد میآورم که در ماههای اول، و حتی سالهای بعد عدهای از وابستگان و خویشاوندان ما و کسانی که هنوز به خانواده ما تعلق داشتند با چه شوق و رغبت وصفناپذیری به دیدن این قصر میآمدند و در بازدید از این قصر خوشدل و مسرور میشدند. این بازدیدها همیشه با شادی همراه بود. خالهام «سرگی یوانا» با شوهرش و یکی از بستگان نزدیک همسر اول استالین و برادرم «واسیلی» در این مراسم ساده، ولی شادیبخش شرکت داشتند و با خندههای خود محیط را از لطف و محبت لبریز میکردند. اما در همین ایام خوش و مالامال از شادی و شعف در گوشهای از این خانه در یک اطاق «بریا» با ظاهری آراسته و موقر خود که پر از سکوت و متانت! بود با پدرم ملاقات میکرد و در هر فرصتی خدمتگذاری و اطاعت خود را به او گوشزد مینمود و از گرجستان به آنجا میآمد تا «عبودیت و بندگیاش» را ثابت کند و در برابر این قدرت جدید زانو بزند.
همه خانواده ما و تمام کسانی که با فامیل ما در تماس بودند از بریا نفرتی شدید داشتند بهخصوص خالهام و شوهرش که این مرد را در طی اقامت در گرجستان میشناختند و به روحیات او آشنایی داشتند. ترس از این موجود اسرارآمیز و نفرت و بیزاری از او در اعماق روح و جان همه آشنایان ما رسوخ کرده بود و همه از بریا بیمی ناشناخته داشتند که از آن میان باید مادرم را اسم ببرم که به طرز عجیبی از او هراسان بود و گاهی این حالت را بیشتر در حرکات او مشاهده میکرد.
بعدها پدرم «استالین» برایم تعریف کرد که بر پایه این وحشت چگونه مدتی مادرم با خواهش و تمنا و بعد تهدید و هیاهو اصرار میکرد که «پای او را از این خانه قطع کنم و اجازه ندهم به ملاقات ما بیاید.»
همچنین پدرم وقتی سن زیادتری پیدا کردم در ضمن شرح خاطرات خود برایم گفت: که:
«من از مادرت علت این وحشت و اشمئزاز از بریا را میپرسیدم، او در جواب میگفت: من دلیل کافی و قانعکنندهای دارم؛ و وقتی از مادرت میخواستم دلایل خود را بگوید با خشم زیاد فریاد میزد: دیگر چه دلیلی میخواهی؟ او یک رجاله است، یک رذل به معنی واقعی، و من هیچوقت حاضر نیستم با او معاشرت کنم و سر یک میز بنشینم. طرز استدلال مادرت و نفرت بیدلیل او مرا آنچنان عصبانی و از خود بیخود میکرد که من هم فریاد زدم: برو به جهنم، برو گم شو.»
منبع: اطلاعات؛ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۴۶، ص ۱۲ و دوشنبه ۲۷ شهریور ۴۶ ص ۵.