سرویس تاریخ «انتخاب»؛ منوچهر هدایتمهر، خبرنگار روزنامه کیهان در اواخر دهه پنجاه، فردی بود که جمعه سرخ ۵۷ را به چشم دید، او در آن روز خونین برای گرفتن گزارش همراه با عکاس کیهان روانه میدان ژاله [شهدای کنونی] شد. روزنامه کیهان یک سال پس از انقلاب، مورخ ۱۵ شهریور ۵۸، به مناسبت سالگرد جمعه سیاه مشاهدات او را به شرح زیر منتشر کرد:
آنان که از قبل قرار برپایی این راهپیمایی را گذاشته بودند در اولین ساعات بامداد روز جمعه ۱۷ شهریور سال قبل [۱۳۵۷] دسته دسته به طرف میدان شهدا به راه افتادند. آنها بیآنکه از اعلام حکومتنظامی توسط رژیم باخبر باشند، به سوی میدان ژاله رفتند. رژیم در اولین ساعات صبح آن روز مقررات حکومتنظامی در تهران و ۱۰ شهر دیگر را اعلام کرد و با این عمل دامی سر راه راهپیمایان و مردمی که علیه ظلم و بیداد میجنگیدند، گسترد.
در سرتاسر خیابان ژاله سابق ماموران ایستاده بودند و با انوع سلاحها مراقب حرکت مردم بودند. مردم با مشاهده سربازان به آنها درود میفرستادند و آنها را به جمع خود دعوت میکردند. آنها با شعار «برادر ارتشی تو از مایی» و «برادر ارتشی به آغوش ما بیا» سربازان را به پیوستن به صفوف به هم فشرده خود دعوت میکردند.
من به همراه عکاس روزنامه برای تهیه خبر و آگاهی از کم و کیف ماجرا به سوی میدان ژاله سابق رفتیم. مردم گروه گروه به طرف میدان ژاله میرفتند و با فریاد، شعار «مرگ بر شاه» میدادند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. تمام خیابان شهباز سابق، خیابان فرحآباد سابق و حوالی میدان شهدا پر از جمعیت بود. پیر و جوان، کوچک و بزرگ، روحانی و کاسب و دانشجو و کارگر و خلاصه همه طبقات، دست در دست هم چون برادر و خواهر با نظمی خاص پیش میرفتند. اغلب آنها از برقراری حکومتنظامی و ممنوعیت اجتماعات و تظاهرات بیاطلاع بودند. مامورانی که در نقاط مختلف میدان ژاله سابق اجتماع کرده بودند با بلندگو مردم را به متفرق شدن دعوت میکردند و با صدای بلند اعلام میکردند که حکومتنظامی است و نباید بیشتر از ۴ نفر در خیابان باشند. «همه متفرق شوید، حکومتنظامی است» یک آن از بلندگوهای سربازان و ماموران گارد شهربانی قطع نمیشد. مردمی که چون سیل خروشان به طرف میدان ژاله سابق رفتند، به این حرف توجهی نداشتند، و همچنان با مشتهای گرهکرده و فریاد الله اکبر و لاالهالاالله به راهشان ادامه دادند. به جز جمعیتی که از سمت شرق و جنوب میدان به طرف میدان ژاله سابق میآمدند، جمعیت انبوهی هم که از میدان امام حسین (ع) حرکت کرده بودند به نزدیکی میدان رسیدند.
به هر طرف که نگاه میکردی جمعیت پر بود، ماموران مسلح به تفنگ و مسلسل و گاز اشکآور با زرهپوش و تانک چهار طرف میدان را گرفته بودند. هر لحظه امکان تیراندازی و برخورد وجود داشت. هیچکس فکر نمیکرد گلوله به سوی برادران و خواهرانشان شلیک شود. سرانجام آن لحظه فرا رسید، لحظاتی که دور از انتظار بود، لحظهای که فرمان آتش صادر شد، و به دنبال آن هزاران نفر در گوشه و کنار میدان به خاک افتادند. فریاد آه و ناله، الله اکبر، و شیون بپا خواست. سربازان از هر طرف شلیک میکردند و مردم بیدفاع چون برگ خزان به زمین میریختند.
من که وسط میدان در میان سربازان بودم میدیدم که خیلی از آنها تیرها را به در و دیوار و اطراف شلیک میکردند و سعی داشتند گلولهها به مردم برخورد نکند. سربازی را دیدم که به خاطر دستور فرمان آتش به طرف مردم از سوی فرماندهاش به او شلیک کرد و او را کشت و در همین موقع افسر دیگری که ناظر بر این صحنه بود گلولهای به این سرباز شلیک کرد و او را کشت. سرباز دیگری را دیدم که فرماندهاش را با گلوله زد و بعد هم خودش را کشت، صحنه غریبی بود!
جنگ یکطرفه؛ از این طرف صدای گلوله بود و از آن طرف فریاد شهادت. آژیر آمبولانسها لحظهای قطع نمیشد. سران ارتش که از فرمانده جلادشان دستور میگرفتند، همچنان سربازان را وادار به آتش گشودن به سوی مردم میکردند و هر سرباز متمردی را شهید میکردند.
وقتی تیراندازی به اوج خودش رسید همه جا پر از جنازه شد و من هم به فکر پناهی افتادم و سعی کردم خودم را به گوشهای برسانم و وقایع را دنبال کنم. به طرف جنوب میدان رفتم و در حوالی پمپبنزین ژاله گوشهای ایستادم، ماموری را دیدم که از وسط میدان به طرف پمپبنزین دوید و به داخل خانهای رفت. به دنبالش رفتم و دریافتم که این مامور به مردم پیوسته بدون اینکه برادرکشی کند به این خانه آمده تا لباسش را عوض کند و به صف مردم بپیوندد. این مامور وقتی فهمید من خبرنگار هستم به من گفت: «برادر به خدا قسم که هیچکدام از ما قصد برادرکشی نداریم. برادران ما از بالاتر دستور گرفتهاند. اینها چندین هفته بود که ما را محل خدمتمان نگهداشته بودند و نمیگذاشتند با کسی تماس بگیریم. حق حرف زدن و سوال کردن نداشتیم مثل آدمهای کور و کر از جایی خبر نداشتم و نمیگذاشتند از اوضاع و احوال باخبر شویم. امروز وقتی به اینجا آمدیم و من این صحنهها را دیدم فهمیدم که این جنایتکاران چه نقشهای کشیدهاند و چگونه ما را به برادرکشی واداشتهاند. حالا میفهمم که ملت چه میگویند و چه میخواهند. امروز قرار است از زمین و هوا مردم را قتلعام کنند خدا به داد برسد.»
این مامور بعد از عوض کردن لباسش خانه را ترک کرد و من دیگر او را ندیدم. شاید آن روز او هم به جمع شهدا پیوست و به راه شهدا رفت.
در گیر و دار این جنگ ناجوانمردانه هلیکوپتری بر آسمان ظاهر شد و رگبار مسلسل سنگینش را به روی مردم باز کرد. مردم فریادزنان و هراسان به این طرف و آن طرف دویدند و به دنبال پناهی میگشتند.
آمبولانسها دائم در حرکت بودند و پیکر بیجان و نیمهجان مجروحان و زخمیها را با خودشان میبردند و به دنبال هر آمبولانس دستهای میدویدند تا خودشان را به بیمارستان برسانند و به مجروحان کمک کنند؛ آنهایی که از جان و دل آماده کمک کردن به برادران و خواهران مجروحشان بودند. جلوی بیمارستانها فشرده بود و گروه گروه مردم به بیمارستانها میرفتند و اعلام آمادگی میکردند.
آن روز را هرگز فراموش نمیکنم، بدترین روز زندگیام بود ولی امروز عین اینکه به یاد شهادت آن برادران و خواهرانم اشک در چشمانم حلقه زده، خوشحالم که سرانجام آزادی به ایران، این مملکت استعمارزده قدم گذاشت و خون پاک شهدای آن روز ثمرهای اینچنین شیرین داد. هرگز چهره مادری را که فرزندش را در آغوش میفشرد و گلوله دژخیمان نقش بر زمینش ساخت فراموش نمیکنم. آن روز را میگویم که وسط میدان ژاله در میان صفیر گلوله به خاطر ایمان و اعتقادش به صف راهپیمایان و تظاهرکنندگان پیوسته بود و وقتی کشتار بیرحمانه [یک واژه ناخوانا] را دید و دید که چگونه آنان به خاطر اجرای دستور فرمانده خونخوارشان اینچنین مردم را به رگبار بستهاند به ماموری اعتراض کرد و به صورتش تف انداخت، موقعی که این مادر مبارز به ماموری که مقابش ایستاده بود پرخاش میکرد گلولهای به پشتش خورد و نقش بر زمین شد. در حالی که الله اکبر میگفت روی زمین افتاد و همچنان فرزند کوچکش را به سینهاش فشرد. او شهید شد ولی فرزندش را نجات داد، فرزندش را باقی گذاشت تا در آینده وقتی بزرگ شد و طعم شیرین آزادی و استقلال را چشید به خود ببالد که مادرش نیز چون هزاران شهید دیگر در به ثمر رسیدن و ایجاد این موهبت خدادای نقشی داشته و در این راه شهید شده است.
وقتی صدای بیامان صفیر گلولهها فرو نشست و برای چند لحظه صدای گلوله قطع شد، توانستم از جایی که بودم بیرون بیایم و به سراغ مجروحان حادثه بروم. با سرعت خودم را به بیمارستان شماره ۵ بیمه در خیابان ژاله سابق رساندم و به سراغ زخمیها رفتم. وقتی وارد بیمارستان شدم حالم دگرگون شد. از این همه جنازهای که روی هم ریخته شده بود. بیتاب شدم، باورم نمیشد آیا ممکن است این همه انسان به خاطر ثبات و بقای رژیمی پوسیده و پوشالی از بین بروند و در عنفوان جوانی کشته شوند. آنها شهید شده بودند و جنازهشان کنار هم چیده شده بود ولی من آنها را میدیدم که همچنان فریاد الله اکبر و مرگ بر شاه میگفتند. صدایشان توی گوشم بود و قیافهشان برایم آشنا و هنوز صدایشان در گوشم است. راهشان پایدار باد.