صبح از خواب برخاسته هوای خوشی بود، ابر بود و نمیبارید. ساعت نه ناهارنخورده سوار شده رفتیم برای گردش. امروز باید برویم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] را با حاجی حیدر و اتباعش جلو فرستادیم رفتند حمام ترکی که تازه درست کردهاند. خودمان رفتیم برای گردش که از آنجا برویم به حمام.
اول رفتیم به تیاتری که اسمش این است: [جای اسم خالی است]. دوازده سال است این تیاتر را ساخته در اینجا بازی هم کردهاند تازه هم تمام شده. ولیعهد مرحوم هم در این تیاتر به بازی آمده بوده است و حالا چون موقع بازی نیست بستهاند. ماه اکتبر باز خواهد شد. وارد شدیم از پلهها رفتیم بالا، پلههای بسیار وسیع عالی از سنگهای مرمر ایطالیا، پارچههای بزرگ داشت. اغلب دستاندازها و بعضی از ستونها هم مرمر بود، مرمر سفید نبود اما مرمرهای رنگین ایطالیا بود. دیوارها فقط استوک بود. آینههای بسیار بزرگ عالی در اطراف این راهپله گذارده بودند که آدم راه گم میکرد و کم مانده بود که آدم سرش به آنها بخورد. دور تیاتر هم گلنادی [؟] بود، یکی مرتبه [طبقه] بالا بزرگ و یکی مرتبه پایین کوچک. تمام این گلنادها را نقاشیهای خوب به وضعهای تیاتر از همین نقاشهای وین کشیده بودند. استاتوهای خوب هم در این گلنادها هست که بسیار خوب درست کردهاند. اینها را تماشا کرده داخل تیاتر شدیم.
رفتیم به لُژ امپراطور که پهلوی سِن است آنجا را هم تماشا کرده آمدیم به لُژ وسط، آنجا را هم تماشا کردیم. سقف این تیاتر را هم خیلی بلند و عالی باشکوه درست کردهاند؛ تمام مطلاکاریهای برجسته خوب است. بسیار خوب تیاتری است. هیچ نسبت به آن تیاتر قدیم ندارد. از روی گراناُپرای پاریس ساختهاند اما از آنجا عالیتر و باسلیقهتر است. البته در فرنگستان این تیاتر جُفت ندارد، اگر هم هست همان گراناپرای پاریس است. سِن بزرگ خوبی دارد و پردههای سِن متعدد خوب دارد که به طرح تازه ساختهاند. زود و به سهولت پردهها عوض میشد و خیلی پردهها و اسبابهای عالی دارد.
بعد از تیاتر بیرون آمده رفتیم به موزه هیستووارناتورل [تاریخ طبیعی]. این موزه را هم دوازده سال قبل ساخته، تازه تمام شده است. بنای بسیار بزرگ عالی است. رئیس موزه اسمش این است: دکتر فرانس ریترفنهاور (Dr Frans Ritter V.Hawer)، جلو افتاد، راهنمایی و معرفی میکرد. اول رفتیم مرتبه اول که حیوانات در آنجا است. اقسام حیوانات از مرغ و ماهی و نهنگ و سباع و غیره همه نوع و همه قسم در آن جا بود که آنها را آمپایه کرده بودند؛ یعنی پُر کرده بودند. آنها را تماشا کردیم خیلی خوب و مرتب گذارده بودند و خیلی پاکیزه درست کرده بودند. انواع اقسام میمونها در آنجا بود؛ از آن جمله شامپانزه بود و میمون دیگر که گوریل میگویند، خیلی چیز عجیبی بود و همه را تماشا کردیم.
بعد آمدیم مرتبه زیر که سنگهای معدنی از جواهر و طلا، نقره، مس و آهن و سُرب و یاقوت، زمرد و الماس و غیره در آنجا در پشت شیشهها چیده بودند. این سنگها از تمام معادن است؛ از معادن اطریش، معادن سیبر، معادن روس، معادن ینگ دنیا و سایر معادن است و بسیار خوب سنگهایی است و خیلی خوب چیده بودند. در حقیقت آدم باید هر قفسی را یک هفته ببیند، افسوس که ما وقت نداشتیم و باید زود برویم. چپری و سردستی تماشایی کردیم و در این پانزده دقیقه آنچه باید ببینیم دیدیم.
چیز تازه که آنجا دیدیم یک پارچه بزرگ کریستال دورش بود که بلور معدنی است و از سنگ و تار سوئیس میآورند و اسباب میتراشند از قبیل قدح، کاسه و گیلاس و غیره مثل بلور و خیلی قیمتی است به جای جواهر خرید و فروش میشود، یک ذرع بلندی داشت و به قدر یک چنار کوچک کلفتی. چیز غریب دیگر که دیدیم دسته گُلی بود از مرصع رنگ به رنگ با جواهرهای خوب درست کرده بودند متعلق به ماری ترز امپراطریس اطریش که خیلی قشنگِ مقبولِ خوب درست کردهاند.
چون وقت نداشتیم زود بیرون آمدیم. جلوی این عمارتِ موزه، میدانی است سبز و چمن که درختهای کوچک کوچک دارد و گلکاری کردهاند. وسط این میدان مجسمه ماری ترز است. دور مجسمه صاحبمنصبان بزرگ اوست که سواره ساختهاند اما خود ماری ترز پیاده است سوار نیست.
روبهروی این موزه، موزه بوزار است؛ یعنی صنایع نفیسه که پردههای نقاشی و مجسمهها و اسبابهای نفیس میگذارند، اما هنوز اسباب او را تمام نچیدهاند.
یک طرف این میدان هم طویله امپراطور است. اینجاها را که دیدیم آمدیم حمام. حمام ترکِ خوب عالی است. مدتی نیست ساختهاند. بسیار حمام عالی است خزانههای متعدد خوب مثل حمامهای خودمان روی زمین دارد. آبِ صاف و گرم و سرد و همه جور دارد. لخت شدیم و راحت کردیم. عزیزالسلطان هم لخت بود. آقا عبدالله هم با عزیزالسلطان لخت بود. عزیزالسلطان کارش را کرده بود، تمام بود. قدری هم با ما توی حمام بود بعد آمد بیرون. رفت خانه حاجی باقر ناهار بخورد. اکبرخان هم با ما لخت بود. شستوشوی خوبی کرده بیرون آمده رخت پوشیدیم. سر حمام وسیع خوبی هم دارد و از حمام آمدیم منزل.
ناهار را هم امروز باید نیمرسمی با ولیعهد بخوریم. قدری که راحت شدیم ولیعهد آمد ما را برد سر ناهار. در تالاری که توی همین عمارت است میز بیستوپنج نفری بود، سر میز نشستیم. امینالسلطلان، کالنوکیلاف صدراعظم، بعضی شاهزادهها، وزرا و بعضی ایرانیها به قدر بیست نفر روی هم ایرانی و فرنگی وزیر خارجه بودند. ناهار خوردیم و بعد از ناهار آمدیم اطاق خودمان تا وارد دربِ اطاق شدیم بلافاصله امپراطور رسید برای وداع، هر دو با هم داخل اطاق شدیم. امپراطور امروز میرود به ایشل، سه چهار روز در ایشل خواهد ماند. از آنجا برای سرکشی قشون میرود به بُهم، مراوی، مجارستان که سرکشی به قشون و مشق قشون بکند. همینطور ایستاده با هم صحبت کردیم و تعارفات زیاد نمود، وداع کرد و رفت. سه گلدان چینی بسیار ممتاز خیلی قیمتی اعلی امپراطور به ما تعارف داد. یک هزار پیشه بسیار ممتاز هم با سینی چینی و لوازم آن که هزار تومان قیمت داشت به عزیزالسلطان امپراطور داد.
در سرِ ساعت سه باید برویم به کالامبر. عزیزالسلطان هم از خانه حاجی باقر مراجعت کرد. هندوانه پاره کرده با هم خوردیم و سر ساعت سه از ظهر گذشته سوار شده با ولیعهد راندیم برای کالامبر، امینالسلطان نیامد. عزیزالسلطلان، مجدالدوله، ابوالحسنخان، احمدخان، آقا مردک، آقادایی، امینهمایون بودند، راندیم. از جلوی تیاتر جدید گذشته از جلوی عمارت و کلیسایی که برای سلامت امپراطور آن سالی که تیر خورده بود ساختهاند گذشته داخل کوچه و محلههای شهر شده راندیم تا رسیدیم به گاری [ایستگاه راهآهن] که آدم میرود از آن گار به کالامبر. این کلیسا را در همان محلی که امپراطور را تیر زدهاند ساختهاند. کلیسای بزرگ خوبی است. از همان سال ساختهاند و منارههای تیز تیز بلند، طاقهای تیز بلند، مجسمههای خوب دارد. به وضع گوتیک ساختهاند. خیلی بنای عالی است. خانهها، باغهای خوب تک تک هم در بیرون شهر خیلی بود دیدیم. از دمِ عمارت هم الی گار از دو طرف جمعیت زن و مرد ایستاده بودند اما همه آرام و خوب، زنهای خوشگل، دخترهای خوشگل زیاد از اندازه همه نوع و همه جور، خاله خالهزاده، عمه عمهزاده، خواهر، خواهرزاده، خانم و کنیز و دایه و دده کنیز میخواند. کنیز هتل، زنهای خوبِ خوشگلِ زیاد از اندازه خیلی دیدم که حساب نداشت. گذشته از زنهای خوبِ خوشگل بچههای خوب خوشگل هم دیدیم، زنهای پیرِ گنده، جورهای غریب هم خیلی دیدیم. به قدری خوشگل در این راه دیدیم و زیاد بود که آدم سفیه میشد. نه تنها از منزل تا گار بود، از گار تا سر کوه هم دو طرف زنهای خوشگل ایستاده بودند. به قدر بیست هزار خوشگل امروز دیدیم.
در گار پیاده شدیم. راهآهن جورِ همان راهآهن سالزبورغ [سالزبورگ] است. بیتفاوت، اما دو واگن به هم بسته بودند. در کالسکه ما، ولیعهد بود و عزیزالسلطان، مجدالدوله، چند نفری از صاحبمنصبهای اطریش بودند. در کالسکه دیگر هم سایر همراهان نشسته بودند و راندیم.
سربالای این راه خیلی است، اما مالیده [صاف] است که آدم وقت راه رفتن احساس نمیکند که سربالا میرود. اطراف راه هم جنگل است و سبزه است و گل است و حاصل است و خیلی باصفا از پایین تا بالا زن و مرد خوشگل هم ایستاده بودند. همینطور در واگن صحبتکنان میرفتیم. سه ساعت طول کشید تا رسیدیم به گار، بالا پیاده شدیم. از گار هم تا مهمانخانه یک مسافتی است. زن و مرد زیادی دور ایستاده بودند که از پیش برای تماشای ما آمده بودند. اینجا چهار نفر دختر خیلی خوشگل دیدیم که دوتای آنها از دوتای دیگر خوشگلتر و یکی آنها از یکی دیگر مقبولتر بود. اینها را منتخب کرده بودند و به دست هر کدام یک دسته گل داده بودند. یکی یکی گلها را آوردند دادند به من و من هم دادم دست پیشخدمتها. آن دختر خیلی خوشگل و مقبولتر از همه که موهایش مثل گلابتون ریخته، دختر سفید بسیار خوشگلی بود وقتی دسته گل را به دست من داد من همینطور ماتِ صورت این دختر شده نتوانستم راه بروم. ایستادم و مات مات، این دختر را نگاه میکردم که مردم ملتفت شده بیاختیار خندیدند به طوری که من خودم هم خندیدم و میگفتند شاه ماتِ این دختر شده نمیتواند از پهلوی این جایی برود.
خلاصه سرازیر پیاده از این راه که اطرافش جنگل است میرویم برای هتل و نهایت افسوس را دارم که از پهلوی این دختر دور میشوم. خیلی خفیف میرفتیم که دختر به این خوبی که گل آورده بود و نمیتوانستیم که او را بغل بگیریم و دستمان به او نرسید، کُلَهخورده خیلی خفیف میرفتیم. این طرف آن طرف راه معجر [حصار] کشیده بودند که مردم از پشت معجر ایستاده بودند. ما از راهی که میرفتیم خلوت بود.
رسیدیم به هتل، هتل قشنگ مقبول دو مرتبهایست. در مرتبه زیر برای ما شام حاضر کرده بودند که باید روز روشنِ آفتابدار ناهار بخوریم. رفتیم به مرتبه اول، بسیار چشمانداز خوبی دارد، شهر وین و رودخانه دانوب و صحرا و جنگل و سبزه زیاد پیدا بود. خیلی خوب چشماندازی است و عالمی داشت. قدری آنجا را گردش کرده تماشا کرده آمدیم مرتبه زیر.
برای شام اطاق درازی یک طرف بسته، یک طرف باز به سمتِ همین وین، شهر وین رودخانه و با چشمانداز خوب بود. داخل اطاق شدیم، ولیعهد دستِ چپِ ما بود. در دستِ راست «کنت لادیسلاس پتاجویخ» نشسته بود که مستشار مخصوص امپراطور است. مجدالدوله، سایر همراهان هم در اطراف میز نشسته بودند.
مشغول خوردن شام شدیم. شام خوبی خوردیم. شام کمی، دو سه قلم بیشتر نبود، اما خوب بود. بعد از شام برخاسته از همان راه که آمده بودیم برگشته باز جمعیت ایستاده بود. در طرفین راه هم قدری سربالا بود، رسیدیم به واگن، سوار شده سرازیر را هم تند آمده رسیدیم به گار پایین، سوار کالسکههای اسبی شده راندیم برای منزل راهآهن. اینجا با سالزبورغ مثل زمین و آسمان است. راهآهن اینجا آدم تصور نمیکند سربالا میرود و چندان سربالا ندارد. راهآهن سالزبورغ تمامش سربالای تیزی مثل دیوار دارد و خیلی چیز غریبی است.
خلاصه رسیدیم به منزل، غروب به گار شهر رسیدیم. وقتی هم سوار کالسکه شدیم ولیعهد گفت که کالسکه را تند ببرد. کالسکهچی هم در کمال عجله و تندی میرفت. مثل راهآهن، جمعیت هم همانطور تا منزل دوصَفه مثل وقت رفتن ایستاده بودند. باز همانطور خوشگل از هر نمره بودند، تا رسیدیم به منزل. رفتیم اطاق خودمان به قدر نیم ساعت راحت شدیم. هنوز راحت نشده، ولیعهد آمد با هم رفتیم پایین سوار کاسکه شده با امینالسلطان راندیم برای تیاتر پریشبی که امشب باله است. سایر همراهان هم از عقب آمدند. رسیدیم رفتیم در لژ معمول خودمان نشستیم. زن ولیعهد، عروس ولیعهد، و سه چهار نفر زنهای دیگر بودند. جمعیت زیاد هم از بالا تا پایین پشت هم نشسته بودند و تمام خوشگل و مقبول بودند که هرچه نگاه کردم یک زن بدگل ندیدیم.
پردههای خوب بالا رفت و پایین آمد: پرده اول، پرده حرمخانه کیخسرو پادشاه قدیم عجم بود که درآورده بودند. چادری از قلمکار اصفهانی که نقش زیادی به آن کشیده بودند از نقاشیهای شکارگاههای قدیم و صورتهای مختلف که نمیدانم از کجا آورده بودند زده بودند. خیلی نقشهای خوب داشت. خط فارسی هم نوشته بودند مثل چادر بارگاه زده بودند. توی آن یکی را شبیه به کیخسرو درست کرده بودند با زره، کلاهخود، ریش توپی به صورتِ ایرانیها روی تختی نشسته بود. دو نفر هم از زنهای کیخسرو خیلی مقبول لباس پوشیده توی بارگاه پهلویش نشسته بودند. جلوی این بارگاه هم چند پله میخورد که توی پلههای این طرف و آن طرف ایرانیهای زیاد به شکل قراول خاصه کیخسرو که لباس مقبولی پوشیده بودند و کلاههای سیاه بلند وسط قرمز مثل کلاه صرافهای حالیه ایران سرشان بود نشسته بودند. چهار نفر پهلوان هم با سبیلهای کلفت سیاه که نمیدانم مصنوعی بود یا خودشان داشتند، لباس زره، کلاهخود و چهارآیینه، ساعدبند و زانوبند شمشیر در بر داشتند. دو نفر این طرف بارگاه، دو نفر آن طرف بارگاه ایستاده بودند. ابتدا یک نفر رقاص کیخسرو که خیلی خوشگل و لباسهای خوب پوشیده بود برخاست و بنا کرد به رقصیدن، رقص خوبی کرد با رقصِ این، موزیک ایرانی به به طور خوب میزدند. خیلی خوب و خوشحالت بود. بعد رقاصهای دیگر ایرانی که بودند برخاسته رقصیدند و اغلب دایرههای کوچک در دستشان بود و میرقصیدند. آنها هم که رقصشان تمام شد، بعد تمام طوایف از یهودی، مجاری، تیرلی و طوایف دیگر اطریش دسته دسته آمده رقصیدند و سازهای مخصوص خودشان را زدند و اینها رقصیدند. اینها که تمام شد آن وقت ایرانی و این طوایف تمام برخاسته شلوغ کرده رقص عمومی به قدر سیصد نفر دختر با هم رقصیدند و پرده افتاد. خیلی خوشحالت بود.
بعد از مدتی پرده دیگر بالا رفت، در این پرده یک تقلید انگلیسی را درآورده بودند که خودش و زن و بچههای او آمده بودند به این شهر سیاحت. بازاری ساخته بودند از عروسکهای مومی و اسبابهای دیگر و تمام عروسکهای مومی که در دکان و بیرون دکان بود به شکل موم درست کرده بودند اما آدم بود که هیچ تکان نمیخورد و مثل موم نشسته بودند روی عرادهها و توی دکان خودش روی صندلی نشسته روزنامه تایمز میخواند و غرق بود در روزنامه، برادری داشت که او از جانب این انگلیسی اسبابها را تماشا میکرد و میپسندید و میخواست بخرد، دکاندار هم هی عروسکها را میآورد روبهروی این انگلیسی کوک میکرد و این آدمها مثل موم برمیخاستند و میرقصیدند یکی که تمام میشد یکی دیگر را میآوردند از بس که این انگلیسی روزنامه میخواند یکی از عروسکها در بین رقص خودش را انداخت روی روزنامه انگلیسی و پاره کرد. مردکه از روی کجخلقی برخاست و نگاهی به این عروسک کرد و نشست خلاصه آخر عروسکها در یک دکانی که وسط این بازار بود پردهاش را صاحبدکان پس کرد و یک دختر مقبولی را که آنجا ایستاده بود نشان این انگلیسی داد و خیلی تعجب کرد، بعد انگلیسیها رفتند. صاحبدکان هم درب دکان را بست و رفت و چراغها را خاموش کرد. آنها که رفتند دختر آخری که در دکان وسط بود پرده را پس کرد و اشاره به این طرف و آن طرف دکان کرد، تمام این دکان روشن شد و عروسکهای مومی تمام زنده شدند و بنا کردند به رقصیدن و ساز زدن و خواندن، و صفهای غریب و عجیب مثل عالم روحانی و اجنه، دختر پادشاه پریان که میگویند همانطور بودند. رقص زیادی کردند بعد صاحبدکان آمد و این وضع را که دید بیچاره غش کرد و افتاد و آن وقت پرده پایین افتاد بازی به هم خورد.
برخاسته با ولیعهد، زن ولیعهد وداع کرده سوار کالسکه شده آمدیم به سفارت ایران برای دیدن منزل نریمانخان و سفارت ایران و خوردن سوپه. سفارت ایران در موقع خوبی واقع است، نزدیک به عمارت دولتی و همین اُپراست. جای مرغوبِ خوبی است، نریمانخان کرایه کرده، اطاقهای بسیار عالی دارد، چهلچراغهای خوب، مبلهای این اطاقها و عمارتها تمام مبل ایرانی و پارچههای ایران از پرده و فرش روفرشی است. قطعات زیاد، خط استادهای خوب در اطاقها آویزان کردهاند، اسبابهای خوب دارد، اطاقهای خوبی دارد. منظر خوبی این عمارت دارد که از هر طرف که آدم بیاید و نگاه کند این عمارت پیداست. امینالسلطان بود، ایرانیها همه بودند، مهماندارهای اطریش ما بودند، امینالدوله با حالت نقاهت بود. من و عزیزالسلطان میوه و شربت و شیرینی خوردیم. امینالسلطان و سایرین شام حسابی خوردند. بعد برخاسته آمدیم منزل. یک ساعت به نصف شب داشتیم که آمدیم به منزل. روزنامههای ما عقب افتاده بود، امینخلوت را آوردیم، بیچاره نشست تا یک ساعت از نصف شب رفته هی ما گفتیم و هی امینخلوت نوشت. آن وقت برخاستیم. فردا هم باید از رودخانه به بوداپست برویم و در ساعت هشت باید حرکت کنیم و اقلا ساعت هفت باید از خواب بیدار شویم. روی هم رفته پنج ساعت باید بخوابیم. توی رختخواب که رفتیم به قدر دو ساعت خیال میکردم و بیدار بودم و سینهام درد میکرد و سرفه میکردم و توی رختخواب میغلطیدم تا بالاخره بعد از دو ساعت خوابم برد.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۳۲۳-۳۳۰.