امروز باید برویم به قصر بوکانان کاسل (Buchanan castle) شش ساعت راه است چون باید به قصر برویم و قصر از شهر گلاسگو (Glasgow) دور است، هفت ساعت راه بود.
خلاصه جمعیت زیادی از صبح در مقابل عمارت بلدیه و در کوچههایی که معبر ما است زن و مرد جمع شده بودند و کوچه ساخته بودند. ما هم رخت پوشیده از بالا تماشا میکردیم. یک دسته سوار نیزهدار هم آمدند صف کشیدند. دو سه دسته سرباز قرمزپوش هم آمدند صف نظام بستند. دو دسته موزیکانچی که یکی قرمزپوش و متعلق به همین فوج بود و یکی سیاهپوش و متعلق به پلیس بود آمدند حلقه زدند و موزیکان زدند. بسیار خوب میزدند؛ نواهای خوب مطبوع. حظ کردیم، لذت بردیم. خیلی خوب زدند به طوری که گفتیم نت نواها را برای ما بفرستند ببریم طهران موزیکانچیهای ما بزنند.
پسر قنسول ایران را که در منچستر مقیم است به حضور آوردند، پسر هفت هشت ساله است، بسیار خوشگل و ملوس. چشمهای کبود و موی زرد داشت خیلی شبیه بود به پسر امینهمایون. به عینه مثل او است، او را به امینهمایون نشان دادیم گفتیم «پسر تو است اینجا آمده.» کلاه ایرانی هم در سرش بود، امینهمایون تعجب کرد و خجالت کشید. سرخ و سفید و زرد شد.
در سرِ ساعت از بالا پایین آمدم در راهپله و دالان و اطاقهای عمارت جمعیت زن و مرد بود. دم پله پایین جلوی در عکاسی بود، گروپ [گروهی] عکس ما را با همراهان انگلیسی و ایرانی و حاکم شهر و غیره انداخت.
با حاکم یعنی مِرشهر، امینالسلطان و ملکخان سوار کالسکه شده راندیم به گار [ایستگاه راهآهن] اکس (Ecosse). در موقع تشریفات انگلیسها کالسکه را خیلی یواش میرانند - بر خلاف آنچه در روسیه و آمستردام و غیره دیدیم - آهسته و سلانه سلانه میرفتیم، مردم تماشا میکردند هورا میکشیدند با هم تعارف میکردیم تا رسیدیم به گار. با حاکم و اجزای او وداع کردیم. همراهان جابهجا شدند، راندیم.
قدری که رفتیم از سوراخی [تونل] گذشتیم. وضع صحرا در طرفین راهآهن مسطح است و همانطور است که نوشتهام. راندیم تا رسیدیم به هلیفیلد (Helifield)، از اینجا وضع صحرا کمکم تغییر کرد، پست و بلندی دیده میشود، کمکم درخت و حاصل کم میشود، اما زمین سبز است و مرتع قدری بیشتر. گاو و گوسفند و مادیان زیاد در چرا دیدیم، گاوها درشت و خوب اغلب ابلق بعضی هم سفید و زرد و یکدست. گوسفندها همه سفید بودند. این گاوها از گاوهای هلند درشتتر هستند اما در هلند غیر ابلق رنگ دیگر گاو ندیدیم. اینجا گاو یکدست دیده میشود.
باز از سوراخها میگذشتیم، گاهی از تنگه میگذشتیم که سنگ را بریدهاند. راهآهن مثل کوچه از میان آن میگذرد. باز از سوراخ میگذشتیم وضع صحرا عوض میشد، درخت دیده میشد، جنگل کوچک دسته دسته باز سرو و کاج است. آمدیم تا کارلایل (Carlisle) آنجا یک ربع ایستادیم. شهر خوبی است. گار بزرگی دارد. مردم زیاد جمع شدهاند. سوپی برای ما آوردند، چای آوردند. در همان واگن خوردیم. بیرون نیامدیم. مردم تماشا میکردند.
از اینجا تا خاک اکس نیم ساعت راه است. طرن باز راه افتاد، راندیم. از اینجا که گذشتیم باز در وضع صحرا تغییر دیده میشود، تپه و پست و بلندی بیشتر است. تپهها بلندتر، تپه سنگی که تا حال ندیده بودیم دیدیم. طرفین مرتع و سبز و خرم بود، گاهی دهات کوچک دیده میشد در دره واقع شده زیاد باصفا. در دو طرف راهآهن گاهی چشمهها میدیدیم مثل ایران اما آب آنها زرد و سیاه بود یعنی خاک اینجا آب را اینطور رنگین میکند، از بعضی جاها گذشتیم که شبیه به لار خودمان بود گاهی درخت پیدا میشد شبیه به لواسان بود، بعضی جاها شبیه به دونا، یکجور ییلاقات اطراف طهران بود. هوا زیاد سرد بود. حالا اواخر سرطان [تیر] مثل ماه قوس [آذر] طهران سرد بود.
باز میراندیم تا رسیدیم به بعضی کارخانجات. کارخانجات زیاد و خانهها به جهت عملجات که سواد بزرگی داشتند مثل شهر به نظر میآمد. دودکشهای بلند کارخانهها مثل جنگل به نظر میآمد. از بالای اغلب دودکشها آتش زیاد زبانه میزد بیرون میآمد. تماشا داشت. دود زیاد صحرا را گرفته. به قدر یک ساعت از کارخانهها میگذشتیم. دو محل معتبر که کارخانه زیاد در آنجا جمع بود مثل شهر: یکی ویشاو (Wichaw) و یکی کوطبریج بود (Coutbridge)، کارخانههای آهن و کورههای آهن آبکنی بودند. در اینجاها معدن ذغال هست، معدن آهن هم در شش هفت فرسخی است میآورند اینجا آب میکنند حتی از اسپانیا سنگ آهن میآورند اینجا میآب میکنند. فولاد خط راهآهن و اسباب دیگر میسازند، خطوط راهآهن آنجا زیاد بود، واگنها پر از ذغال، پر از معدن آهن زیاد دیده میشد.
در یک جای دیگر راهآهن ایستاد. اسم آنجا استرلینگ بود. در اینجا پنج دقیقه ایستادیم و مدتی است داخل خاک اکس شدهایم. راندیم از گلاسگو که شهر معتبر اکس است رد شدیم. یعنی شهر را ندیدیم. از محاذی [روبهرو] آن گذشتیم. شهر در دست چپ ما ماند. آمدم به یک استاسیون [ایستگاه] که اسم آنجا دریمن (Drymen) است. در اینجا صاحبخانه که مهمان او هستیم در گار حاضر بود. اسم او دوک دمنتروز (Duck de Montrose) است. جوان بلندقد خوشصورت خوبی است، چشم کبود و سبیل کوچک زردی دارد، حاکم صفحهای یعنی از قسمتهای اکس است، بلوک ابوابجمعی دارد. لباس نظامی پوشیده بود - سال قبل هم با زنش به هندوستان سفر کرده به بیرمان رفته - با او و ملکمخان و امینالسلطان سوار کالسکه شده به قصر بوکانان راندیم. با این همه تعریف از نزدیک که درست ملاحظه کردم خیلی بدگل است و رویش شبیه به ترکمنهاست، شباهت زیاد به ترکمن آقا وجیه دارد و به قورتچیهای ده ترکمنها میماند.
در راهآهن به عزیزالسلطان سپرده بودم که پالتو بپوشد وقتی منزل آمد دیدم پالتو نپوشیده است. در گار و راه که دیدمش حالتش خیلی خوب بود بیرون که آمده است این هوای زننده که مثل سرمای قوس موثر به بدن میشود قدری سرما خورده است. منزل هم که رسید انگور و میوه خورد الحمدالله خدا حفظ کرد رفع کسالت و سرماخوردگی شده است.
وارد دم قصر شدیم، این قصر از دور که به نظر ما رسید یک قصر سنگی است که بعضی میلهای مخروطی در اطرافش دارد و سیاهرنگ است و در یک پارکی واقع است که درختهای بزرگ تکتک و گلکاری مختصری دارد و زمینها سبز و خرم است. دم در قصر زن دوک که زنی بلندبالا سرخ و سفید و خوشرو، خوشصحبت است ایستاده بود. تن و بدن پاک صاف خوبی دارد. باید چهل و دو سه سال داشته باشد.
خود دوک بیش از سیوهفت سال ندارد. آمد به ما دست داد. خودش در موقعی که ما در لندن بودیم او هم در لندن مهمان بوده است. شوهرش در همین جاها بود. یک زن جانانه حراف سرخ و سفیدی هم همراهش ایستاده بود معلوم شد خواهر همین دوک است و شوهری از نجبای اکس دارد. شوهرش هم در همینجا دیدیم. لباس اکسی پوشیده است.
لباس اکسی لباس تماشایی است؛ شلوارشان مثل زیرجامه زنهاست و لباسشان آویزان است به روی زیرجامه و یک جوراب بلندی میپوشند بالای زانو میبندند و یک پیرزنی هم بود چشم سیاه ریزه داشت وقتی حرف میزد مثل بچههای دو سه سال صدایش درمیآمد. خیلی پدرسوخته بامزه بود. زن حاکم گلاسگو است.
وارد شدیم. این قصر را اجداد این دوک داشتهاند اما قصر قدیمی آنها را که پیش ساخته بودند آتش گرفته و سوخته است. این قصر را سی سال است ساختهاند، به وضع همان وقت است. دخلی به وضع جدید و بناییهای حالا ندارد. اطاقهای بزرگ با بعضی ستونها و آرایش بنایی ندارد، اطاقهای کوچک دارد. سه مرتبه [طبقه] است. اطاق سفرهخانه هم کوچک است اما مبل نظیف قشنگ دارد. از بعضی قلابدوزیهای هند، اسبابهای چین، اشیای نفیسه قدیم معلوم است دوک میلی به این چیزها دارد. تفنگهایش را در قفسه چیده، بعضی حیوانات که در اکس یافت میشود مثل انوع مرغابی و غیره مرده آنها را ساختهاند و در دالانها چیدهاند و بعضی پوست حیوانات اَش [دباغی] کرده و در اطاقها و دالانها انداخته[اند]، مثلا در همین اطاق یک پارچه به وضع قالی انداختهاند که وسطش پوست یک سگ است خرماییرنگ و اطرافش پوست بیست دانه گربه است که همه را اَش کرده و یک فرش ساختهاند مثل این است که ببریخان [گربه ناصرالدینشاه] مادر بچهها و بچههایش را همه را کشتهاند و این فرش را ساختهاند. مخصوصا یک پوست به عینه مال ببریخان بود.
زن دوک ما را آورد اطاقخواب نشیمن ما را معین کرد، نمود، رفت. ما، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، امینالسلطان در مرتبه پایین هستیم. سایر آدمهای ما در مرتبه وسط هستند. به مرتبه وسط به اطاق قهوهچی باشی، آقادایی رفتم. یک منظر بسیار عالی خوب داشت، یک دریاچه خدایی هم بود. کوههای سبز خرم، جنگلهای تکتک، خیلی باصفا بود.
بعد پایین آمدم با میرزا محمدخان در پارک گردش کردم. خرگوش زیاد از جلوی ما بیرون میآمد، ننه با بچههایش، دو تا، سه تا، هی میدویدند. دوک میگفت: «این خرگوشها اینجا هستند زمستان شکار میکنند.» میگفت قرقاول هم دارد. باید هم داشته باشد، چمنها و علف [یک واژه ناخوانا] دارد. شکار قرقاول و خرگوش در اینجا زمستان میکنند. خیلی گشتیم، آمدم اطاق.
باید شام را با دوک بخوریم. لباس نیمرسمی پوشیدم، سایرین هم نیمرسمی پوشیدند رفتم سر شام. دوک، زنش، خواهرش، زن حاکم گلاسگو، عزیزالسلطان، امینالسلطان، ملکم، غیره، ایرانیها همه بودند. دوازده نفر در همین میز شام خوردند. شام خوبی بود. یک دسته سازندهچی [نوازنده] اکسی که سازشان به عینه همان ساز اکراد ایران است و به همان آهنگ هم میزنند مثل چهاردولی، مکری، قوچانی وارد اطاق شدند. دور میز قدری زدند. تفاوتی که دارد در زیر سرنای اینها یک چیزی به وضع بادکنک هست. این ساز قدیم اینهاست، یا باید اینها از ایران آورده باشند یا آنها از اینجا برده باشند. هیچ در وضع شکلش فرقی نبود. لباس خوبی هم اکسی پوشیده بودند.
بعد از شام قدری دم پنجره نشستم، این سازندهچیها در بیرون قصر تخته زمین گذاشتند، روی تخته میرقصیدند، بعد لباده خز پوشیده پایین رفتند، رقص خنک بدی کردند. رقص شمشیر میگفتند میکنند دیدیم هیچ چیزی نیست! شمشیر و غلافش را چپ راست گذاشته در بین اینها میرقصیدند. مردم زیادی هم دوره بودند.
بعد آمدیم اطاق راحت [استراحت] کردیم. رقص خنکی بدی بود!
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۱۱-۱۱۵