سرویس تاریخ «انتخاب»: در بهار ۱۳۳۲ در اوج اختلافات شاه و دکترمصدق از یک سو، و دکتر مصدق و آیتالله کاشانی از سوی دیگر، نوابصفوی، رهبر فداییان اسلام، به طور مخفیانه در تهران زندگی میکرد، روابطش با آیتالله کاشانی به سردی گراییده بود، و دکتر مصدق، نخستوزیر وقت نیز از ترور شدن توسط او هراس داشت. در همین اثنا خبرنگار روزنامه اخبارالیوم مصر به ایران آمد، او موفق شد در مدت حضورش با آیتالله کاشانی ملاقات کند، اما خیلی دوست داشت که حتما مصاحبهای هم با نواب صفوی داشته باشد، اما نمیدانست نواب کجاست، چون او مخفی بود، دیگر کمکم داشت ناامید میشد که یک روز صبح پاکت سربستهای به عنوان او در هتل فردوسی به دستش دادند. وقتی آن را باز کرد، نامهای به زبان فرانسه دید که در آن نوشته بود: «نواب صفوی، رهبر فداییان اسلام، فردا ساعت چهار بعدازظهر آماده ملاقات با شماست. نماینده او در ساعت سه و نیم به دنبال شما خواهم آمد.» خبرنگار اخبارالیوم موضوع را با یک دوست ایرانی در میان گذاشت و نصیحت شنید که با این طرز مرموز و خطرناک به دیدار نوابصفوی نرود. اما کنجکاوی خبرنگاری نمیگذاشت که آرام بگیرد پس، دل به دریا زد. این خبرنگار مصری از سیر تا پیاز این ملاقاتش با نواب صفوی را چند وقت بعد که نمیدانست از کجا جریان سر زبانها افتاده، برای روزنامه خوانندگان (سال سیزدهم، شماره ۷۶، بیستوسوم خرداد ۱۳۳۲) نوشت. ماجرا را به قلم وی در پی میخوانید:
فردا چند دقیقه مانده به سه ساعت بعدازظهر میخواستم از اطاقم در هتل فردوسی بیرون بیایم که ناگاه دستی به در اطاقم خورد. در را که باز کردم با جوانی مواجه شدم که لباس فرنگی سادهای در بر داشت ولی ریش گذاشته بود. خیلی خونسرد و آرام مینمود. با تبسمی به من سلام گفت و به زبان ایرانی که من هیچ نمیفهمیدم شروع به صحبت کرد ولی من در میان عبارات طولانی او فقط نام خود را تشخیص دادم!
خواستم به زبان انگلیسی یا فرانسه با او صحبت کنم ولی او هیچیک از این زبانها را نمیدانست و من ناچار شدم با اشاره دست به سینه خود، به او بفهمانم آن کسی که میخواهد خودم هستم و پس از آن با اشارات سر و دست با هم صحبت میکردیم!
او به من فهمانید که پشت سرش حرکت کنم و او وقتی سوار تاکسی شد، من هم دنبالش سوار شدم. مسافتی که از هتل فردوسی دور شد، یک تاکسی صدا زد و سوار شد و من هم در کنارش نشستم. خیلی سعی میکردم با اشاره سر و دست از او سوالاتی بکنم و بپرسم که «به کجا میرویم؟»، «دور است یا نزدیک؟» و «هنگام ملاقات با رهبر فداییان اسلام چه مراسمی باید بجا آورد و طرز ملاقات با او چیست؟» تنها جوابی که او به تمام این سوالات من میداد، خندههای آرام و تبسمهای اطمینانبخشی بود که هردم بر لب میراند و دیگر حتی یک کلمه هم به زبان فارسی نیز به زبان نمیآورد!
تاکسی از خیابانهای متعددی گذشت و کمکم به خیابانهای جنوب شهر رسید و از خیابانهای تنگ و کوچهمانندی عبور کرد و بالاخره همراه من به شوفر تاکسی گفت در مقابل یک کوچه خیلی تنگ که راه عبور تاکسی نداشت، بایستد. خواستم پول تاکسی را بدهم نگذاشت و با اصرار زیادی خودش آن را پرداخت و به من اشاره کرد که به دنبالش بروم...
از چند قدم فاصله با او، دنبالش به راه افتادم و هر قدم که میرفتم عقب سرم را مینگریستم ولی در پشت سر خود جز فضای خالی چیز دیگری نمیدیدم! بالاخره او در مقابل یک خانه کوچک دوطبقهای ایستاد. این خانه درِ سبزرنگ کوتاهی داشت. پشت سر هم شروع به کوفتن در کرد و وقتی در باز شد، به سرعت داخل گردید و مرا تنها گذاشت. خواستم به دنبالش بروم، دیدم در به رویم بسته شد. به اطرافم نگاه کردم، دیدم تمام خانههای آن کوچه درهای بسته و حالت مرموزی دارند. اندکی وحشت به من مستولی شد ولی پس از لحظهای در باز شد و آن جوان با قیافه خندان و ریش مفصل خود بار دیگر ظاهر گردید و به من اشاره کرد که به دنبالش داخل خانه شوم.
داخل خانه شدم ولی مدخل خانه تاریک بود و از پلکان شکستهای بالا رفتم. راهنمای من دست مرا گرفت تا هنگام بالا رفتن از آن پلکان خراب نیفتم. من از ترس و وحشت به خود میلرزیدم. منظره خانه هیچ اطمینانبخش نبود.
لحظهای بعد خود را در اطاق کوچکی یافتم که دو پنجره بسته و سقف خیلی کوتاه و دیوارهای زردرنگ داشت و خالی از هر نوع مبلی بود، فقط یک قالی کوچک کف اطاق را میپوشانید و یک آینه شکسته در یکی از زوایای اطاق دیده میشد. عکس نوابصفوی بالای آن بود و زیر عکس بعضی از آیات قرآن را نوشته بودند.
همین که قدم در آستانه اطاق نهادم، راهنمایم دستور داد کفشهایم را از پا درآورم. با دستهای لرزان کفشهای خود را از پا درآوردم و تسلیم هر امری که به من میشد بودم! اما متحیر مانده بودم که کفشها را باید کجا گذاشت، روی قالی یا زیر بغل؟! راهنمای من وقتی بلاتکلیفی مرا دید، کفشهایم را از من گرفت و بیرونِ در گذاشت و در را به روی من بست و خودش هم رفت!
بسیار خوب... حالا اگر افراد پلیسمخفی به این خانه و نهانگاه وحشتناک بریزند، تکلیف من چیست؟ به آنها چه بگویم؟ آیا سرنوشت من این خواهد بود که ایام اقامت خود را در تهران در محاکمه و زندان به سر برم؟
بیش از چند دقیقه در میان آن دیوارهای خراب، حیران و هراسان بودم. این چند دقیقه، چند ساعت بر من گذشت. در خلال آن صدای ضربان قلب خود را مانند آواز طبل میشنیدم!
ناگهان در باز شد. قلبم یکدفعه فروریخت و به سرعت بر سرِ پا ایستادم. کسی که وارد اطاق شده بود، نوابصفوی بود. با قدمهای سریعی وارد اطاق گردید. به طوری که من در حال بلند شدن از زمین، نزدیک بود به او برخورد کنم!... دستهای لرزان خود را به سویش دراز کردم و میکوشیدم به قیافه خود که رنگپریده بود، حالت متبسمی بدهم. نوابصفوی با دو دستش دست مرا گرفت و با لطف و محبت خاصی به من خوشآمد گفت. او عربی حرف میزد ولی لهجه غریبی داشت و خیلی شمرده کلمات عربی را به زبان میآورد. او گفت: «السلام علیکم ایهالضیف الکریم»!
یا الله... این است آن مرد مخوفی که سرتاسر ایران از او میترسند؟! جوانی لاغراندام، رنگپریده، متمایل به زردی، تقریبا ضعیف و مریض!
دست مرا هنوز در میان دو کف دستش گرفته بود. من میترسیدم و تصور میکردم دستهای استخوانی و محکم او دست مرا در خود خواهد شکست ولی او خیلی نرم و رقیق با من دست داد.
در قیافه باریکش نگریستم؛ دو چشم درشت که برق غریبی از آن میجهید مانند دو تیر نافذ تا اعماق انسان نفوذ و رسوخ میکرد. سرش به کلی تراشیده و بیمو بود ولی ریش مختصری داشت و عمامه بزرگ سیاهی که تا بناگوش او پایین آمده بود، بر سرش دیده میشد. آیا واقعا این مرد مخوف ایران است؟!
شاه میترسد به دست او کشته شود! مصدق در اطاق خوابش قایم شده امر میدهد او را هرجا هست دستگیر کنند! و هریک از سیاستمداران ایران چه در خواب و چه در بیداری در این بیم است که یک گلوله نوابصفوی که با دستهای ضعیفش رها میشود، به حیات وی خاتمه دهد!
آیا این همان مردی است که نخستین ترور ایران را در روشنایی روز در سالن بزرگ محکمه قضایی و در کاخ عظیم دادگستری ایران انجام داد و مردی نامور به نام «احمد کسروی» را به جرم تبلیغات ضداسلامی با دست خود کشت و بعد اظهار داشت که در عدلیه ایران هیچیک از قضات صلاحیت محاکمه او را ندارند و با وجود این عدلیه ایران او را تبرئه کرد!...
آیا این همان مردی است که پیروانش و شاگردانش از او با «خون» اقتدا میکنند؟
ضربان قلبم از ملاقات با لطف و خالصانه او آرام گرفت و مخصوصا هنگامی که دست بر شانهام نهاد و با رفق و مدارا اشاره کرد که بنشینم. آنگاه خندان و با قیافه گشاده گفت: «خوش آمدید. انشاءالله سلامت و راحت هستید. مصر برای ما کشور عزیزی است و ما برای کشور شما خیر و عزت در ظل اسلام تمنا داریم.»
پس از آن باز شروع به تعارف کرد و گفت نزدیکتر به او بنشینم و بعد به زبان فارسی به راهنمای من گفت: «پنجره اطاق را باز کن.» پنجره باز شد و در پرتوی نوری که به داخل تابید توانستم افکار خود را جمع کنم و نخست در طی مقدمهای از مساعی جمعیت فداییان اسلام در راه ایران تقدیر کردم و بالاخره به اینجا رسیدم که گفتم: «ولی ما در مصر نمیدانیم عقیده شما راجع به دکتر مصدق چیست. از دولت و سیاست او چه میگویید و درباره اختلافی که اینک میان شاه و مصد پیدا شده است چه عقیده دارید؟»
در حالی که چهارزانو روی زمین نشسته بودیم، نوابصفوی بیدرنگ شروع به دادن پاسخ کرد. آرنجهای خود را روی زانوهای خود نهاده و با دقت و شور مخصوصی جواب میگفت. من اینک عین تعبیرات او را گرچه مختصری با اسلوب عربی معمولی کلام و کتابت در مصر مغایرت دارد، برای شما مینویسم:
ترجمه مصاحبه نوابصفوی به عربی:
[نواب:] «جمعیت فداییان اسلام بر وفق تربیت اسلامی تشکیل شده و حکومت حاضر فعلا از مجرایی که متعهد شده بود، انحراف جسته و احکام اسلامی را به کار نمیبندد و این رفتار حکومت مصدق در نتیجه نقص علم و ضعف عقل و شعور و عدم قدرت او در وصول به حقایق عالی اسلامی است. ما اینک در ایران مردم را بر وفق تعالیم اسلام تربیت میکنیم. ما میتوانیم با قدرتی که داریم، حکومت فعلی را در یک شبانهروز از میان برداریم ولی با وجود این برای حفظ شئون اسلامی و اجتماعی انتظار میکشیم و صبر میکنیم و حالا معارضه ما با مصدق فقط حالت دفاعی دارد!»
تعجب کردم که این مرد چرا از صبر و انتظار و دفاع از خود دم میزند! از این رو به او گفتم: «ولی هیچکس در ایران از این روش شما در مخالفت با حکومت اطلاع ندارد زیرا روش و اسلوب شما ترور و قتل است!»
نواب صفوی خنده کرد، خنده مفصلی و آنگاه با قیافه جدی و لحن محکمی گفت: «اگر مخاطراتی از جانب حکومت مصدق پیشآمد کند ما قیام میکنیم و آن را برمیداریم.»
وقتی فهمید که من متوجه «معنی مخاطرات از جانب حکومت مصدق» نشدهام، برای توضیح بیان خود گفت: «اگر ما ببینیم که ایران از جانب آنها مواجه با خطر عاجلی است، ما برای انهدام آنها قیام میکنیم همچنان که برای از میان بردن حکومتهای فاسد سابق، قیام کردیم و بحولالله همه آنها را از میان بردیم. ما حالا خطر تدریجی در کار میبینیم و خطر تدریجی را هم به تدریج باید از میان برد!... ما اعلام کردهایم که با مصدق موافق نیستیم زیرا او از دین خدا منحرف است و عملا بر وفق اسلام رفتار نمیکند! هرکس اینطور باشد، ما هم با او اینطوریم!»
نواب صفوی چنین به سخنانش ادامه داد: «دولت دکتر مصدق در روزی که مرا به زندان انداخت و در ایامی که از جانب این دولت در فشار شدیدی بودیم کوشید که از ما یک قول شفاهی و یک تعهد سهل و سادهای بگیرد و در مقابل آن، ما را و برادران ما را خلاص کند. من نخواستم قولی به مصدق بدهم و در مقابل او تعهدی بکنم. گرچه او از من قول و تعهد کتبی نخواسته ولی همین قول و تعهد شفاهی را نیز به او ندادهام و نمیدهم و او بارها این تقاضا را از من کرده است! یک بار به توسط شیخ احمد بهار که از طرف مصدق به ملاقات من به زندان آمد، از طرف رئیس حکومت و دولت فعلی، از من احوالپرسی شد و سلام مصدق را به من رسانیدند و حتی اخلاص مصدق را نسبت به من ابلاغ کردند و شیخ احمد بهار گفت که مصدق با شما موافق است و شما شفاها با تقاضای او موافقت کنید تا نه خودتان در زندان بمانی و نه برادران دینیتان. به او گفتم: ساکت شو و مودب باش و خفه شو!»
نواب صفوی این سه امر را با لهجه محکمی ادا کرد مثل آن بود که تیر شلیک میکند! آنگاه مشت بر سینه کوفت و گفت: «ما قومی هستیم که مرگ را سعادت میشماریم و زندگی با مردم فانی جز فنا چیز دیگر نیست.»
از او پرسیدم: «شیخ احمد بهار در چه تاریخی از طرف مصدق شما را در زندان ملاقات کرد؟»
گفت: «در اوایل اسفند ۱۳۳۰ هجری شمسی یعنی بیش از یک سال پیش».
نواب صفوی آنگاه با لحن مسخرهای که میخواست مرا بخنداند گفت: «آنچه خون هر مسلمانی را به جوش میآورد، این است که آنها مرا به دلیل جلوگیری از مرگ من به زندان انداختند و گفتند بعضی از احزاب که به حمایت مصدق تشکیل شده میخواهند مرا بکشند!»
نواب صفوی آنگاه فریاد کشید: «به آنها گفتم: ای زنها!... در را باز کنید و به دولت و به کسانی که از داخل و خارج او را حمایت میکنند، خبر بدهید که اگر راست میگویند با اسلحه نزدیک شوند!»
از او پرسیدم: «روش کنونی شما نسبت به آیتالله کاشانی چیست؟»
بیاعتنا گفت: «او یکی از همعهدان ما با خدا بود ولی او هم از همان جهتی که دولت با ما مخالفت کرد، مخالف شد. وضع ما در برابر او عینا شبیه وضع ما در برابر دولت مصدق است.»
این حرف را نوابصفوی چنان ساده گفت که من تعجب کردم زیرا این حادثه نقطه تحول بزرگی در نهضت ملی ایران بوده است. معروف بود که کاشانی زعیم روحی و فرمانروای جماعت فداییان اسلام است. او بود که امر به قتل میداد و نوابصفوی امر او را اجرا میکرد یا به دست خود و یا به دست یکی از شاگردان خود... و هیچ نیرویی نمیتوانست در ایران جلوی ایشان را بگیرد! اما کاشانی را امروز در برابر خود خصم و دشمن و خارج از اسلام میدانند، من نمیتوانستم این نکته را باور کنم!
به نوابصفوی گفتم: «آیا این مخالفتهای شما با کاشانی ظاهری نیست و بر طبق قول و قرار پنهانی نمیباشد؟ آیا تماسهایی در خفا با هم نگرفتهاید و این مخالفتهای ظاهری بنا به مصالح مخصوصی نیست؟!
سخرهکنان خندید و گفت: «شایعه ارتباط پنهانی ما و کاشانی کذب و افترا است.»
این حرف را خود کاشانی در ملاقاتی که از او کردم تایید کرد و و قتی پرسیدم «با فداییان اسلام چه روشی دارید؟» گفت: «فداییان اسلام از راه راست منحرف و گمراه شدهاند!» از آیتالله کاشانی پرسیدم: «چرا فداییان اسلام منحرف شدند؟» جواب داد: «بسکه دولت به ایشان فشار آورد، آنها نیز به نظریات دولت تسلیم شدند!» در ایران میگویند کاشانی با قطع رابطه با فداییان اسلام بسیاری از نیرو و نفوذ خود را از دست داده است.
از نوابصفوی پرسیدم: «در مقابل شاه چه روشی دارید؟»
خیلی بیاعتنا گفت: «او را ضعیف و عاجز میبینم. او نمیتواند وضع خود را روشن کند و از این رو از جانب او برای ما سود و زیانی متصور نیست!»
پرسیدم: «بنابراین حاضرید به او کمک کنید؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «برای آنکه شخصیت صالحی نیست همچنانکه دولت نیز صالح به شمار نمیرود.»
پرسیدم: «عدم صلاحیت او چگونه و از چه بابت است؟»
گفت: «هرکس که عقلش از مسیر تفکر صالح و حقیقت عملی اسلام منحرف شود، نه صالح است و نه مصلح، شاه و مصدق نیز از این حیث شبیه و یکسان هستند.»
پرسیدم: «بنابراین با خروج شاه از ایران موافقید؟»
گفت: «ما نه خروج او را تایید میکنیم و نه بقای او را... ما مدافع هیچیک از این دو حال نیستیم زیرا هدف ما بالاتر از این مزخرفات است»!
پرسیدم: «عقیده شما درباره قتل افشارطوس چیست؟ آیا قاتلین او واقعا میخواستند بر ضد مصدق کودتایی کنند؟»
نواب صفوی مثل اینکه برای هزاران نفر نطق میکند، با صدای بلند گفت: «حادثه قتل افشارطوس حکایت از ضعف ترتیبدهندگان آن میکند. جنایت آنها خیلی سست و ضعیف بود. اگر آنها ایمان داشتند که افشارطوس مهدورالدم است و باید کشته شود، کافی بود از آن همه آدم فقط یک نفر با سلاح خود برود، و با سلاح ایمان او را علنا بکشد و بگوید: قتلته فیالله و اقتل فیالله و خود نیز شربت شهادت بنوشد»!
دو ساعت بود که با نوابصفوی حرف میزدم. دیگر هر دو خسته شده بودیم. اجازه مرخصی خواستم. با همان لطف و محبتی که استقبالم کرده بود، مشایعتم کرد و گفت: «شما مهمان ما هستید. حق بود به خانه ما وارد شوید.»
اما من در آن لحظه تمام فکرم این بود که هرچه زودتر خود را به هتل فردوسی برسانم.
راهنمای من دوباره مرا به خیابان رسانید و آنجا سوار تاکسی شدم و این چند کلمه فارسی را که یاد گرفته بدم به شوفر گفتم: «خیابان فردوسی، هتل فردوسی.»
میخواستم هرچه زودتر از آن حدود دور شوم تا مبادا پلیس مخفی دستگیرم کند.
دو نفر که هنوز هویت آنها معلوم نیست وارد اطاق شدند. یکی از جیب طپانچهای درآورد و دیگری از بغل خنجری بیرون کشیده و هردو در کمال فراغت بدون واهمه از جمعیتی که همیشه در این سمت از کاخ دادگستری وجود دارد به کار خود مشغول شدند؛ در برابر چشمان آقای بلیغ، بازپرس، تیری به زیر چانه آقای کسروی و تیر دیگری به پهلوی راست آقای حدادپور زدند و چند ضربه خنجر بر بردن هردو وارد ساختند. آقای بلیغ که شاهد این منظره هولانگیز بود از ترس غش کرد و دو نفر گمنام طپانچه و کارد را به روی سینه آقای کسروی که در این وقت مرده بود گذاشته اطاق را ترک کردند و در میان جمعیت ناپدید شدند...