arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۴۹۱۶۶
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۲۳ - ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹

یادداشت های ناصرالدین‌شاه چهارشنبه۲۵ اردیبهشت ۱۲۶۸: این ترن‌های به‌هم‌بسته به اندازه یک شهری بود

رسیدیم به آقصطفا، این‌جا راه‌آهن است... از بس که سر ما شلوغ بود مهمان‌دار گفت برویم توی واگن... این ترن‌های به‌هم‌بسته به اندازه یک شهری بود، خیلی طولانی، وسیع بود، خیلی آدم جا می‌گرفت. این ترن هم از ترن‌های آن دفعه که دیدم اطاق‌هایش خیلی بزرگ‌تر و پاکیزه‌تر، سقف‌بلندتر بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

یادداشت های ناصرالدین‌شاه چهارشنبه۲۵ اردیبهشت ۱۲۶۸: این ترن‌های به‌هم‌بسته به اندازه یک شهری بود

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح یک ساعت‌و‌نیم به دسته مانده برخاستم. دیشب بد نبود خوب خوابیدم. امروز هوا صاف و آفتاب است. صبح این‌جاها معلوم است خیلی زحمت دارد، به علاوه حاجی حیدر را هم خواستیم معلوم نبود کدام جهنم است، بعد از مدتی که حاجی را پیدا کردند و آوردند تیغش را همراهش نیاورده بود، خیال می‌کرد برای این خواسته‌ام که حاکم این‌جایش کنم! بعد رفت تیغش را آورد و ریش ما را تراشید. امروز باید تفلیس برویم تا «آقصطفا» باید با کالسکه چاپاری برویم. از آن‌جا به تفلیس می‌گویند راه‌آهن است، تا برویم و ببینیم و معلوم شود. بیگلرف می‌گفت که «امین‌الدوله و موچول‌خان و سایر که از آن راه رفته بودند وارد تفلیس شده‌اند.» جوجه صبح که آمده بود می‌گفت در این‌جا بلبل می‌خواند. الان که نیم ساعت به دسته مانده است و سر دسته باید رفت، مجدالدوله را فرستادم برود عزیزالسلطان را بیدار کند. آمد گفت عزیزالسلطان راحت خوابیده است و حاجی لَلِه مشغول است جوراب پایش می‌کند، همان‌طور که خوابیده است. بالاخره رخت پوشیده حاضر شده سوار شده راندیم.

به همان ترتیب از این‌جا الی تفلیس و آقصطفا همه جا سرازیری باید برویم. این دلیجان ییلاق و ده بسیار خوبی است. پشت‌بام این‌جا هر کدام آهن است که هیچ، هر کدام که نیست تمام سبز و گلستان است که آدم می‌تواند در روی همین بام‌ها گردش و زندگی کند در کمال خوبی. دهات این دلیجان تک‌تک واقع، و توی دره‌ها بنا شده است و بازار و مگزن [مغازه] دارد، خیلی آباد شده هیچ دخل به آن دفعه که آمدیم ندارد. رودخانه‌ای که از دلیجان می‌گذرد اسمش آقصطفا است. راه همه جا از کنار رودخانه می‌رود. رودخانه در دست راست واقع شده بود و ما از دست چپ رودخانه می‌رفتیم. اواخر رودخانه خیلی شبیه شد به رودخانه چالوس، اطرافش هم سبز و جنگل بود. مثل چالوس و همان سمت‌ها.کوه‌های بلند در طرفین این راه و رودخانه واقع است. این رودخانه همه جا با ما همراه بود.

قدری که راندیم رسیدیم به «ترسِه‌چای» آن‌جا اسب عوض کرده راندیم تا رسیدیم به «اوزون طلا»، عمارتی نداشت، آلاچیق زده بودند ناهار ایرانی حاضر کرده بودند. زیادخان گنجه که داماد بهمن‌میرزا است چاخان پاخان می‌کرد و ناهار را او حاضر کرده بود. ناهار خیلی خوبی خوردیم. اگرچه این‌جا مرطوبی است و گُل‌های زیادی دارد و جنگل است اما هوایش گرم است. رودخانه از خیلی مانده به این‌جا طرف دست چپ افتاد. ناهار خوردیم. اوزون‌طلا الی آقصطفا قزاق می‌نشیند. قزاقش روسی نیست مسلمان است اما سنی هستند. خیلی مردمان شرور و دزد دارد که دولت روس دزد و شریر آن‌ها را می‌گیرد و حبس می‌کند. دوازده هزار خانوار هستند. این قزاق‌ها تمام کلا پاپاق و لباس‌های سمت آذربایجان را دارند. جور غریبی هستند. تیمور پاشاخان هم همراه است. چیز عجیبی که دیدم این‌جا این است که تیمور پاشاخان آمد عرض کرد: «برادر کرم قاچاق این‌جاست.» گفتم او را آورد حضور، دیدم چشم سرخی داشت. افتاد روی دست پای ما. پرسیدم: «برادرت چرا رفته است آن طرف؟» جوابی داد. این کرم قاچاق مدتی در خاک روس شرارت و هرزگی می‌کرد، حالا رفته است آن طرف آب ارس در خاک ماکو و خوی، معلوم نیست کجاست و نمی‌توان او را گرفت. خلاصه باز به همان ترتیب سوار شده راندیم.

رسیدیم به شهر «قزاق». این شهر را آن طرف که آمدم ندیده بودم، حالا تازه بنا کرده‌اند برای این‌که درست به این قزاق‌ها مسلط شوند. خانه‌های تازه، عمارت‌های تازه می‌سازند، خیلی هم ساخته بودند. نایب‌الحکومه گنجه کبسن هم می‌نشیند. قزاقخانه خوبی، قراول‌خانه خوبی ساخته‌اند. خلاصه از آن‌جا رد شده راندیم.

رسیدیم به آقصطفا، این‌جا راه‌آهن است و دهی است و عمارتی دارد. پیاده شدیم و موزیکانچی جمعیت زیادی ایستاده بودند از جلوی آن‌ها گذشتیم. «پرنس شر واشیت»، حاکم تفلیس، جلو آمده نطقی کرد. امین‌الدوله، مخبرالدوله، جهانگیرخان دیده شدند. از بس که سر ما شلوغ بود مهمان‌دار گفت برویم توی واگن. رفتیم توی واگن. امین‌الدوله را بردم آن‌جا قدری صحبت کردیم، مخبرالدوله را فراموش کردیم که صدا کنیم. آن طرف ماند. جهانگیرخان هم آمد صحبت کردیم، عزیزالسلطان هم آمد. تمام مردم هم توی واگن‌ها جمع شده اسباب‌ها را برده راحت شدند.

این ترن‌های به‌هم‌بسته به اندازه یک شهری بود، خیلی طولانی، وسیع بود، خیلی آدم جا می‌گرفت. این ترن هم از ترن‌های آن دفعه که دیدم اطاق‌هایش خیلی بزرگ‌تر و پاکیزه‌تر، سقف‌بلندتر بود. جمعیت زیادی در واگن ما را گرفته بودند؛ از ایرانی، فرنگی و غیره. یک دختر بسیار مقبولی مثل هلو آن‌جا بود که خیلی نقل داشت و مثل ماه بود، مادرش هم کلاهش را گاهی بر‌می‌داشت مزید بر محسنات او می‌شد. یک دختر دیگری هم بود که موهایش مثل درویش‌ها به‌هم‌پیچیده بسیار خوشگل بود. به قدر یک ربع که در واگن معطل بودم تمامش نگاه و خیالم پیش این دو دخترها بود، هرچه دیگران می‌گفتند ملتفت نبودم. بالاخره ترن راه افتاد و سه ساعت طول کشید تا رسیدیم به تفلیس، من هم لباس رسمی پوشیده بودم. اطراف راه بسیار باصفا و جلگه بود و کوه‌های دور خیلی قشنگ بود. گوسفند زیادی هم بود، ده هزار گوسفند دیدم. گوسفندها این‌جا حالا سفید و بی‌دنبه مثل گوسفندهای فرنگ. قدری از آقصطفا گذشتیم به پل رودخانه «کر» رسیدیم که خیلی آب داشت و پل طولانی زده بودند، از روی پل که گذشتیم ترسیدم که مبادا پل خراب شود. این آب رودخانه در جواد قاطیِ ارس شده به دریای خزر می‌رود. خلاصه راندیم رسیدیم به یک جایی که راه به کوه می‌رسد. کوه را نمی‌توان خراب کرد. ناچارا راه را از بغل کوه که یک سمت کوه و یک سمت همین رودخانه «کردان» است درست کرده‌اند، خیلی احتیاط دارد. از آن‌جا هم با نهایت سلامتی گذشته شکر کردیم. این‌جا اگر یک کمی راهِ طرف رودخانه ریزش کند تمام خراب می‌شود. شهر تفلیس همان است که مکرر نوشته‌ام توی گودی واقع است و این رودخانه کر هم از وسط شهر تفلیس می‌گذرد. نزدیک به تفلیس راه باز به کوه و دره می‌‌‌رسد. آن‌جا هم یک کوهی را شکافته‌اند و به سطح زمین رسانده‌اند. خیلی زحمت این راه را کشیده‌اند. خلاصه رسیدیم به گارشهر [ایستگاه مرکزی] ترن ایستاد.

مهمان‌دار عرض کرد که باید جانشین دوندکف کرسکف بیاید توی راه، آن‌وقت با هم برویم به گار. ایستادیم، جانشین آمد توی ترن دست دادیم. جانشین آدم بسیار خوبی است؛ مرد قدبلندی ریش جو گندمی دارد، وسط ریشش را می‌تراشد. شصت‌و‌سه سال دارد، بسیار بسیار آدم خوش‌صحبت خوبی بود. با هم آمدیم پایین، دمِ گار [ایستگاه] جمعیت زیادی بود؛ اول یک فوج ایستاده بودند، آن‌ها را دیدم و از جلوی آن‌ها گذشتم. احوال‌پرسی ما را جانشین به سربازها رساند. آن‌ها هم جواب بلندی دادند. بعد آمدیم درب اطاق بیگلربیگی شهر، مونی‌سی‌پالیتیِ شهر [هیات مامورین بلدیه] تمام حاضر بودند. نان نمکی آوردند حضور و بعد بلافاصله از اطاق گار بیرون آمده با جانشین نشستیم توی کالسکه، شلکنف هم برای مترجمی آمد نشست. همین که توی کالسکه نشستیم که بلافاصله حرکت کردیم مثل فشنگ که در بکند ما هم همین‌طور رفتیم. دو موشک هم عقب ما انداختند و رفتیم. امین‌السلطان، عزیزالسلطان و سایر هم از عقب ما آمدند. سه فوج سرباز و سالدات این طرف و آن طرف کوچه صف کشیده بودند. بچه‌های معلم‌خان ایستاده بودند، جانشین از طرف ما بلند از آن‌ها احوالپرسی می‌کرد. آن‌ها هم جواب بلند می‌دادند. خلاصه از پل کر گذشته رسیدیم به عمارت، به قدری جمعیت زن و مرد و غیره توی کوچه ایستاده بودند و صدای هورا بود که به آسمان رفته، معرکه‌ای بود. درب عمارت پیاده شده از پله بالا رفته داخل طالارهای بزرگ شدیم. توی طالارها صاحب‌منصب‌های بزرگ تفلیس از نظام و اهل قلم و غیره صف کشیده بودند. تمام آن‌ها را معرفی کرد. سه نفر قونسول هم از این قرار بودند که آن‌ها را هم جانشین معرفی کرد: قونسول عثمانی، قونسول فرانسه، قونسول آلمان. بعد به اطاق راحت خودمان آمدیم. شهر تفلیس خیلی آبادتر از آن دفعه شده است. بناهای عالی از دولتی و غیردولتی از نو ساخته‌اند. قدری در اطاق راحت شدیم، نماز خواندیم، قدری در باغ جلوی اطاق خودمان که باغ کوچکی است گردش کردیم. بعد عزیزالسلطان آمد عرض کرد: «یک باغ خوبی این طرف است. گورخر، ارقالی دارد، بروید آن‌جا گردش کنید.» خیلی خوش‌وقت گردیدم و دو لیره هم به عزیزالسلطان دادم. رفتم توی آن باغ، بسیار باغ عالی خوبی است. یک گورخر داشت دیدم. یک ارقالی و بز دیدم. چیز غریب ارقالی این‌جا است خیلی بزرگ‌تر از ارقالی‌های ماست و شاخش هم هیچ دخل به ارقالی‌های ما ندارد، چیز تماشایی است. خلاصه گردش کرده آمدیم اطاق.

امشب کاری نداریم. اشخاصی که امروز جانشین معرفی کرد اگر می‌خواستیم بنویسیم این کتاب پر می‌شد. همین قدر بود که هرکس از معتبرترین نظامی و شمشیری، قلمی بودند حضور آمدند، شاهزاده‌های گرجستان را که همان‌طور لباس‌های قدیم خز را پوشیده بودند آورد معرفی کرد. زین‌دار باشی، ناصرالملک دیده شدند. ابراهیم میرزای پیشخدمت دیده شد، با عیال امین‌الدوله و عیال خودش پس‌فردا می‌روند مکه، تازه بودند، شب را شام خورده خوابیدم.

 

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنسگتان، به کوشش دکتر محمد اسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها،‌ تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۱۵-۱۱۹.

نظرات بینندگان