سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم صاینقلعه، راه دو فرسنگ و نیم است، سه فرسنگ نمیشود. دیشب که خوابیدم هوا به طوری سرد بود مثل چله زمستان، صبح هم که برخاستیم هوا خیلی سردتر بود از زمستان هم سردتر بود. حاجی حیدر آمد اندرون ریش تراشید، بعد رخت پوشیدیم، عزیزالسلطان جلو رفته بود. آمدیم بیرون، امیناسلطان را دیدم خودش را پیچیده ایستاده است میگفت: «احوالم بهتر است.» گفتم: «برو توی کالسکه شیشههای کالسکه را هم بالا بکش.» خودمان هم توی کالسکه نشستیم قدری که راندیم کالسکه توی رودخانه ایستاد، محمدحسینخان میراخور اصطبل توپخانه شلوار کرنایی [کردی] پسر عندلیبالدوله که جلوتر از ما مدتی است آمده است اینجا، چون بعضی اسبهای توپخانه در ابهر هستند، پنجاه راًس اسب تازه خریده بود آورده بود سان داد. خودش هم کاغذ دست گرفته بود ایستاده بود اسم اسبها و رنگشان و قیمتشان را میخواند. در حقیقت همه اسبها خوب بودند؛ جاهل و قوی و خوب بودند. به امیناسلطان گفتم: «آدم بگذارد اسبها را داغ کنند.» و خودمان راندیم از راهی که دیروز آمده بودیم. راندیم، افتادیم به جعده [جاده]هوا صاف و آفتاب بود، اما باد خیلی سردی میآمد که میخواستیم سوار بشویم سواره قدری گردش کنیم ممکن نبود از کالسکه بیرون بیاییم. به قدر یک ساعت باد میآمد بعد کمکم آرام شد، همینطور راندیم.
اول رسیدیم به «خرمدره» که ده بزرگی است و خانوار زیاد و باغات زیاد دارد. آب این ده هم از رودخانه خررود است که میرود تا سیاهدُهُن [تاکستان]، اول خالصه بود حالا حاجبالدوله خریده است، ملک او است.
بعد از خرمدره، «هیدج» است که سرداربیک پستچی خریده است. آن هم ده بزرگی است. محاذی [مقابل]هیدج دهی است که میرشکار خریده است. طرف دست راست قلعه کوچکی هم ساخته اسمش را «حسینآباد» گذاشته است.
به هیدج نرسیده سوار اسب شدیم، با حاکم خمسه و سایرین صحبتکنان میراندیم. مظفرالدوله یک برادری دارد اسمش رضاقلیخان است، اینجا وکیلالرعایایش میگویند اول آمد بلدی کرد، مرد بسیار خری است، بعد اسدخان کاکاوند آمد بلدی میکرد، کوههای طرف دست راست راهی که میرود به چرگر میرشکار، این اسدخان کاکاوندباشی کاکاوندها است که ییلاق و قشلاقشان در همین جاها است، همین دامنههای کوه دست راست مینشینند. حسنخان که چهل سوار دارد و سوارهای سیفالملک است مرد رشیدی است، پارسال هم استرآباد اردوی رکنآباد بوده است و رشادتها کرده است، در نصیرآباد مینشیند، نصیرآباد بالاتر از حسینآباد است و ملک حسنخان است.
بعد سوار کالسکه شده قدری راندیم از هیدج که گذشتیم باز سوار اسب شدیم راندیم. از رودخانه هیدج که گذشتیم رودخانه آب نداشت همه را نهر بریده بودند. طرف دست چپ نهری بود که ایستاده بود مثل دریاچه شده بود جای خوبی بود، آفتابگردان زدند افتادیم به ناهار. طولوزان، اعتماداسلطنه روزنامه خواندند، پیشخدمتها بودند. بعد از ناهار نشستیم و خیلی دوربین انداختیم به این طرف و آن طرف کوههای دست چپ خیلی خوب کوههایی بود، برفدار و نرم و سبز همه اسبرو داشت، اما کوههای طرف دست راست که «چرگر» [دهی در ابهر]است همه سختان است و مه هم روی کوههای چرگر را گرفته بود. قدری که دوربین انداختم برخواسته سوار اسب شدم، سوارهای زیادی را مرخص کردیم و خودمان سواره راندیم برای کوههای دست چپ، میرزا محمدخان، اکبری، علاءالدوله، ابوالحسنخان، جوجه، دولچه، آقادایی، برادر خرسه آقادایی و ... بودند. راندیم زمینهای اینجا تمام نرم و زمین خوب و سبز هر جا حاصل بود که سبزه حاصل بود هر جا هم که حاصل نبود زمین پرعلف و گل بود، یک دانه سنگ نداشت زمین نرم و سبز هر جور گل داشت، گل زرد روغندار زیاد داشت. غازالاقها [پرندهای از تیره چکاوک]میپریدند و میخواندند. بسیار بسیار با صفا بود. نسیم خنک خوبی میآمد، هوا هم نه گرم بود نه سرد بود احتمال باران هم نداشت.
همینطور راندیم راندیم از تپههای نرم سبز قشنگ گذشتیم تا رسیدیم به ده «شِوِر» که مال امامجمعه چهار دندان یکی است. ده کوچکی است جاها به این خوبی نمیشود؛ هر درهای که میرفتیم یک نهر باز بزرگ از توی درهها میرفت و سبز و خرم بود، جفت گاو زیادی هم توی صحرا بود شخم میزدند. پرسیدم: «حالا چرا شخم میزنید؟» گفتند: «حالا شخم میزنیم میگذاریم، پاییز تخم میکاریم.»
خلاصه از شور گذشتیم، رسیدیم به ده «کولوچ» که ده کوچکی است. رودخانه قشنگی از جلو ده میگذرد. هفت هشت ده سنگ آب دارد. رسیدیم به یک درِ خانه، دیدم سه چهار نفر بچه، بازی میکنند، اول ما را که دیدند ترسیدند گریختند، بعد من صدا کردم گفتم: «نترسید.» آمدند. از بچهها پرسیدم: «این خانه مال کیست؟» گفت: «مال قدیمخان بیک است.» قدیمخان بیک غلام شاهسون قورت بیگلو است که دسته علاءالدوله هستند. این ده کولوچ هم مال قدیمخان بیک است. چند نفر از غلامهای قورت بیگلو هم در کولوچ خانه دارند. از آن بچه پرسیدم که: «قدیمخان بیک خودش کجاست؟» بچه گفت: «قدیمخان بیک خودش طهران است، شهریار است. برادرش سهرابخان اینجاست.» گفتم: «برو زود سهرابخان را بگو بیا شاه تو را میخواهد.» و خودمان درِ خانه ایستادیم. بچه رفت، دیدیم سهرابخان نیامد. چند نفر غلام قورت بیگلو که کولوچ خانه داشتند توی کوچه راه میرفتند، آنها را فرستادم عقب سهرابخان، باز نیامد، علاءالدوله خودش ایستاده بود داد میزد. کدخدا، ریشسفید رفتند نیامد، ما هم حالا ایستادیم معطلیم. آخرنیامد، من هم سر اسب را برگرداندیم و راندیم. بعد علاءالدوله آمد گفت: «سهرابخان قزوین از من مرخصی گرفت پیش آمد این جا، یک زن تازه هم گرفته است، وقتی ما رسیدیم پشت خانهاش سهراب خان... بعد آمده بود بیرون خیلی هم دویده بوده است ما رفته بودیم به ما نرسیده.»
خلاصه راندیم خیلی از ده بالاتر کنار نهری که سه سنگ آب داشت آفتابگردان زدند، افتادیم به چای عصرانه. همه جا زمین نرم و سبز بود، اینجا که آفتابگردان زدیم چیدم [احتمالا منظور جیغالاسمک است – انتخاب]زیاد داشت، باشی و برادر آقادایی خیلی چیدند، شب کباب کردیم خوردیم. توی این درههای اینجا خیلی دهات خوب هست. بعضی که نزدیک بود از این قرار است:
اول «خلیفه علی» مال پسر لطفالله میرزا پسر داراست که خودش هم اینجا نیست خراسان است.
بعد «کبودچشمه» است و «مرچ» است و «اردووین» است و «باغدره».
خلاصه چای عصرانه خوردیم دو ساعت و نیم به غروب مانده سوار شده راندیم برای منزل. من خودم یک راهی را گرفتم، جلو افتادم و راندیم. دیگر هرچه آدم نگاه میکند زمین چمن است و گل است و چشمه است و آب است. گله گوسفند زیاد میچریدند خیلی باصفا بود. کمکم هوا خیلی سرد شد.
راندیم رسیدیم به یک تپه سبز نرمی. راندیم بالای تپه صاینقلعه که منزل زیر تپه است و اردو را کنار زدهاند. پیاده شدم، دوربین انداختم به نظر من صاینقلعه هزار خانوار آمد، خانههای تو هم و باغات زیاد دارد و خیلی بزرگ است. بعد دوربین انداختم به چرگرِ میرشکار که دامنه کوه است، آن هم به نظر من پانصد خانوار آمد، اما کمدرخت است، درخت زیاد ندارد. آئی هم تا قزوین همراه ما بود از قزوین پیش آمد، امروز با بچههایش آمده بود، توقع داشت که چرگر است و من با او خیلی حرف بزنم وقتی هم میآمدیم خواست فضولی کند گفت: «از این راه نروید نهر زیاد دارد.» گفتم: «گه نخور.» رفت عقب. اسم این کوه برفی دست چپ قانلیداغ است و آخرِ ییلاق ایلات شاهسون افشار و اینانلو است که یکی از طرف طهران میآید، یکی از طرف خمسه.
خلاصه سوار شده از تپه سرازیر شدیم، راندیم برای منزل. دمِ سراپرده عزیزالسلطان و آدمهاش ایستاده بودند، او را دیدم بعد وارد سراپرده شدیم. احوال امینالسلطان را پرسیدم گفتند: «خوابیده است.» شیخالاطباء را آوردیم از او احوالات امینالسلطان را پرسیدم. در این بین هوا ابر شدید شد و چنان سرد شد که چله زمستان اینطور سرد نیست و بنا کرد به نم نم باریدن. بعد غروبی طولوزان را آوردیم احوال امینالسلطان را پرسیدیم و نشست قدری روزنامه خواند و رفت. هوا خیلی سرد شد و باران شدت کرد، ما هم طپیدیم توی آلاچیق شام خوردیم؛ و تا دو ساعت از شب رفته باران پرزور آمد، حالا که ساعت سه از شب رفته باران ایستاده است.