پس از انتشار خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی، «انتخاب» قصد دارد این بار بخش های گزیده ای از خاطرات دیگر شخصیت های مهم و تاثیرگذار کشور را روزانه، مرور و منتشر کند
به گزارش انتخاب، در خاطرات علم آمده است:
از صبح سهشنبه ۱۷ر۷ر۱۳۴۷ تا امروز در شیراز در رکاب شاهنشاه بودم. بوشهر و یاسوج در بویراحمدی مورد بازدید قرار گرفت، همچنین دانشگاه شیراز، سفر بسیار خوبی بود، از هر حیث خوش گذشت؛ اولا تمام این مدت شام و ناهار به تنهایی با شاهنشاه بودم و فقط آن کسی را که میخواستیم با ما بود. بسیار عالی بود و در حقیقت برای مدتی از جهان فارغ بودیم. ثانیا دانشگاه فوقالعاده طرف توجه شاهنشاه واقع شد و از خدمات من بسیار قدردانی فرمودند، تا جایی که یک سالن دانشگاه را امر دادند به نام من نامگذاری کنند. دانشگاهی به وجود آمده با کادر جوان و تحصیلکرده و وسایل عالی به طوری که از هرکدام از استادهای جوان شاهنشاه سوال میفرمودند: «وضع لابراتوراها را چطور میبینید؟» میگفتند: «از دانشگاهی که در آمریکا در آن کار میکردیم خیلی بهتر است.» بناهای عالی هم بر وضعیت خوبی آنجا افزوده. شخصی هم که طرف توجه شاهنشاه بود، رفت دانشگاه را دید و وقتی برگشت، سر شام تعریف زیادی کرد. چون بیطرف و خارجی بود و هم مورد علاقه، حرفش خیلی تاثیر گذاشت. ولی به هر صورت حقیقتی بود.
اما درباره آبادانی جنوب، حقیقتا خدا عمر بدهد به شاه. من که نخستوزیر بودم بعد از غائله جنوب که بر اثر طغیان عشایر و آخوندها بر علیه دولت شد و شش ماه تمام در همین منطقه بویراحمدی و ممسنی و کوهگیلویه جنگ کردیم، به یاسوج رفتم. اولا یاسوج راه نداشت، من از بهبهان تا دهدشت با اتومبیل رفتم و از آنجا به یاسوج با هلیکوپتر رفتم. در یاسوج فقط یک درمانگاه سازمان شاهنشاهی (درمانگاه عشایری) و یک کاروانسرا خرابه و یک هنگ سرباز بود که سربازها در چادر زندگی میکردند. من هم آن شب در چادر خوابیدم و نصف شب چادر بر اثر توفان روی سر من خرا شد. حالا یاسوج تمام خانههای سازمانی را دارد. همه روسای ادارات را دارد. سپاهیان دانش و بهداشت و ترویج هستند. یک بچه بیسواد در محل نیست، یعنی همه اطفال لازمالتعلیم سر کلاس مدرسه هستند. از آن گذشته یک کارخانه قند دارد (این کارخانه را در همان تاریخ من سفارش دادم). به علاوه چهارراه به آنجا باز شده است: راه ممسنی، راه دهدشت، راه اردکان، راه یاسوج – سیسخت – گردنه بیژن – اصفهان. اصلا عقلم باور نمیکرد. گریه شوق چشمانم را گرفته بود. لوله گاز سرتاسری که باید گاز ما را به شوروی منتقل کند (گازی که پنجاه سال تمام بیهوده سوخت و به علاوه قدرت و روشنبینی شاه در قبال خرید کارخانه ذوبآهن آن را به روسها فروخت) نیز از یاسوج میگذرد. در هواپیما پای شاه را بوسیدم و حقیقتا از ته دل و صمیم قلب بوسیدم.
به بوشهر هم که رفتیم وضع به همین قرار بود. شرکت نفت لاوان (جزیره شیخ شعیب سابق) به نتیجه رسیده، روزی دویست هزار بشکه نفت میدهد. اسکله بوشهر ساخته شده، بیمارستان بزرگ شیر و خورشید سرخ ساخته شده [به] وسیله دانشگاه پهلوی به بهترین وضعی اداره میشود. فعالیت به چشم میخورد، دیگر بوشهر مرده نیست. گدایی و بدبختی در آنجا نیست. نیروی دریایی و هوایی ما مشغول پایگاه ساختن برای حفظ خلیجفارس است. راه ساحلی به طرف بندرعباس ساخته میشود. پروژه شیرین کردن آب دریا در دست پیاده کردن است. همه جا آب لولهکشی هست. در سبزآباد، مقر نمایندگی امپراتوری انگلیس، پایگاه دریایی شاهنشاهی مستقر میشود. افسوس که تبلیغات نداریم این مطالب را به مردم تفهیم کنیم به هر صورت از هر حیث مسافرت خوبی بود.
هنگام مراجعت در شیراز از هواپیما یک ساعت و نیم با شاهنشاه صحبت کردم. از هر طرف صحبت شد. شاه آرزو میکرد ده سال فرصت داشته باشد که زیربنای کشور را مستحکم کند. عرض کردم: «خدا به شما بیشتر وقت خواهد داد چون نیت خیر دارید. فقط باید سعی کنیم خسته نشوید.» (نقشههای عالی برای صنعتی کردن کشور در سر میپروارند، خداوند توفیق بدهد.) در خصوص واگذاری املاک استیجاری به زارعین بعد از ۱۲ سال فکرم را عرض کردم که به نظرم صحیح نیست بگذاریم مردم بیاجری بروند، یعنی یک امیدی به سرمایه که در دست دارند داشته باشند. بحث زیاد شد. چون مرد منطقیست عرایضم را تماما رد نکرد. به هر حال خوشحالم که وظیفهام را نسبت به کشورم و پادشاهم با ذکر حقایق انجام دادم.