پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
«مگرديچ طوماسيان كناركي» از جمله شهيدان دوران دفاع مقدس است. اين شهيد از پرسنل گروه 44 توپخانه اصفهان و سرباز يكم پياده بود.
به گزارش انتخاب به نقل از ایسنا، «مگرديچ طوماسيان» در تابستان 1342 در يك خانواده كارگري شركت نفت در مسجد سليمان به دنيا آمد. كودكستان را در مسجد سليمان گذراند و بعد از آن، خانواده «مگرديچ» به اهواز منتقل شد. دوران ابتدايي را در مدرسه «كارون» ارامنه و سه سال دوره راهنمايي را در مدرسه ارامنه «رافي» به پايان رساند. در بهمن ما 63 به خدمت زيرپرچم اعزام و 20 ماه از خدمتش را در تهران گذارند.
اول مهرماه سال 65 به جبهه «سومار» منتقل شد و در روز دوازدهم آبان ماه، پس از 36 روز حضور در جبهه، هنگام ديدهباني، بر اثر برق گرفتگي ناشي از صاعقه شديد به شدت مجروح شد. بعد از اين حادثه بلافاصله «مگرديچ» را براي مداوا با آمبولانس به بيمارستان منتقل كردند اما وي در آمبولانس به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد «مگرديچ طوماسيان» در قبرستان ارامنه اهواز به خاك سپرده شد.
خصوصيات فردي، زندگي و شهادت شهيد به روايت والده شهيد:
«او جوان فعالي بود كه هم در زمينه ورزش و هم در زمينه فرهنگي، همرزمان و فرمانده او تعريف ميكردند كه او پسري شجاع و خوبي بوده و هرگز از او گلهمند نبودند. «بچه» مرتب و منظمي بود. در حادثه شهادتش، البته دوستش نيز از ناحيه چشم آسيب ديده بود،اما معالجه شد.«مگرديچ» من آسيب شديدتري ديده بود.
ساعتش از بين رفته بود و صليبي را كه در گردن داشت، سياه شده بود. وقتي برق او را گرفت فرياد كشيده و روي زمين غلطيده و همچنان مرا صدا زده و ميگفته كه اگر مادرم بيايد من خوب ميشوم. فقط مادرم را صدا كنيد. اما متأسفانه من در كنار او نبودم. رعد و برق مستقيما به قلب او آسيب رسانده بود. پيكر او را به تهران آورده بودند اما ما در اهواز زندگي ميكرديم و از وضعيت او هيچ اطلاعي نداشتيم. تا اينكه دوباره او را به اهواز انتقال دادند.
شبي كه جسد او را به نزديك درب منزل ما آورده بودند همسايهها اطلاع دادند كه مادر شهيد با پسر 11 سالهاش «آلن» در خانه تنهاست و همسرش مرحوم «آلبرت» نيز شيفت شب دارد. اين بود كه او را دو مرتبه به سردخانه بيمارستان منتقل ميكنند. پسرم «آلن» برادرش را بسيار دوست داشت و خيلي به او وابسته بود.
همان شب مكررا به من ميگفت كه مادر برو در را باز كن، «مگرديچ» پشت در است. چرا در را باز نميكني. من بوي عطري «مگرديچ» را احساس ميكنم صداي پاي مگرديچ را ميشنوم... مدام تكرار و گريه ميكرد. من هم تصور ميكردم اگر پشت در باشد، زنگ ميزند و اين بچه، ناطاقتي كرده و نميخوابد.
صبح ما منتظر «مگرديچ» بوديم، چون دوستانش خبر داده بودند كه وي به مرخصي خواهد آمد. وقتي همسرم به خانه برگشت از «مگرديچ» پرسيد. گفتم: تعجب ميكنم،چرا اين بار فرزندم دير كرده، نكند خداي ناكرده برايش اتفاقي افتاده باشد؟. زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز كرد. چند نفر جلوي در منزل ايستاده بودند. همسرم گفت كه كاري پيش آمده و من بايستي برگردم سر كار! هر چه از او خواهش كردم كه چه اتفاقي افتاده كه از خانه خارج ميشود و آنها چه كساني هستند؟ او مرا آرام كرد و گفت كه از هيچ چيز ناراحت نباشم و خيلي زود برخواهد گشت. دلم شور ميزد. مرا تنها گذاشت و رفت. «آلن» را به زور به مدرسه فرستادم چون امتحان داشت. اما به او قول دادم كه وقتي بردارش آمد حتما او را ميفرستم به مدرسه تا خيالش راحت شود. پس از مدتي همسرم به خانه برگشت. پرسيدم چه شده؟ گفت: هيچ چيز، پسرت را داماد كردهاند و به خانه فرستادهاند. فقط اين را بخاطر ميآورم كه شب شده بود و از آنها تقاضا كردم كه حداقل براي آخرين بار پسرم را ببينم. مرا به بيمارستان بردند. او را آوردند. او را بوسيدم. چهرهاي مظلوم داشت، با آرامش كامل خوابيده بود. اصلا معلوم نبود 10 روز است كه شهيد شده بود. همه لباسهاي او سوخته و پاره پاره شده بود. رعد و برق لباسهايش را سوزانده بود. من پوتينها و شلوار او را كه سوراخ و پاره پاره شده بود، ديدم، هيچ زخمي روي بدنش نبود. او را غرق بوسه كردم هر چند نگذاشتند كه زياد در كنار او بمانم.
«مگرديچ» پسري نبود كه بيكار بنشيند. تابستانها كار ميكرد. او هميشه دوست داشت كه بعد از پايان خدمتش شغل خوبي داشته و بردارش را به دانشگاه بفرستد. البته برادرش آرزوي او را برآورده كرده و اينك مهندس برق است. «مگرديچ» مطالعه كردن را بسيار دوست داشت و هميشه، حتي در خدمت نيز كتاب ميخواند. هميشه ميگفت كه انسان بايستي راجع به خوبيها فكر كند تا هميشه خوب باشد. از هيچ چيزي ناراضي نبود. او معتقد بود كه انسان بايستي به همه احترام بگذارد. هيچ وقت با والدينش با بياحترامي صحبت نكرده بود. او دوست داشت معلومات خود را بيشتر كند. در كارهاي فرهنگي شركت فعال داشت. هرچه از خوبيهاي او بگويم باز هم كم گفتهام».