سرویس تاریخ «انتخاب»: عزت شاهی از مخالفان رژیم پهلوی است که بعد از انقلاب نام فامیلی خود را به «مطهری» تغییر داد. او مبارزات خود را با پیوستن به موتلفه بر ضد رژیم آغاز کرد و پس از مدتی همکاری خود را با سازمان مجاهدین خلق با وحید افراخته کلید زد و در اثر مشارکت در عملیاتهای مسلحانه ضد رژیم در نهایت دستگیر و تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت. سال ۵۷ در جریان انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد، مدتی هم به عضویت کمیته در آمد اما چندی بعد به کلی از سیاست دست کشید.
به گزارش «انتخاب»؛ وی در بخشی از خاطراتش جریان تغییر ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین خلق، مقاومت برخی اعضا مثل صمدیه لباف و شریفواقفی، طرح سازمان برای مقابله با این دو و سربهنیست کردنشان و در نهایت چگونگی دستگیری وحید افراخته توسط ساواک را اینطور شرح میدهد:
تقی شهرام جزء دستگیرشدگان شهریور ۵۰ بود که به ده سال زندان محکوم شد و بعد او را به زندان ساری منتقل کردند. شهرام در زندان ساری با حسین عزتی (از گروه مارکسیستی ستاره سرخ و به قول میثمی طوفان) دمخور شد. این دو یک زندانبان به نام ستوان احمدیان را با خود همراه کردند. این سه ظاهرا با هم رفیق میشوند. ظاهرا ساواک از این تغییر و تحول و همراهی اطلاعی نداشت.
معمولا ساواک زندانیان تبعیدی را جمعی به صورت ده – بیست نفره به برازجان، مشهد، کرمانشاه، شیراز و... انتقال میداد، اما جای شبهه است که چطور در این مورد، فقط شهرام را از مجاهدین و عزتی را از مارکسیستها (دونفره) به ساری تبعید کرد.
یک شب ستوان احمدیان که افسر نگهبان بود، این دو نفر را به دفتر خودش میآورد. نگهبانها را هم جابهجا میکند و بعد خود با این دو فرار میکند. عزتی مارکسیست بود، گویا احمدیان هم مذهبی نبود و تمایلات چپ داشت، اما شهرام که از سازمانی مذهبی بود، با آنها همرا میشود. ایشان با خود تعدادی از اسلحههای اسلحهخانه زندان را نیز میبرند.
شهرام پس از فرار در سال ۵۲ الباقی بچههای سازمان را از جمله افراخته و فاضل را به دور خود جمع میکند، و خود و سازمان را به بازکاوی و بازبینی فرامیخواند. شهرام به این نتیجه میرسد که مذهب در کارکردی که از خود در سازمان نشان داده موفق نبوده است. او به این نتیجه میرسد که با مذهب نمیتوان کار تشکیلاتی کرد و تا آخر راه رفت. در آخر هم آدم به یک عنصر محافظهکار و ترسو بدل میشود. این طرز تفکر شهرام، آرام آرام در دل بچهها راه باز کرد و شک و شبهههایی را در آنها زنده کرد. شهرام کتابی به نام «تغییر مواضع ایدوئولوژیک» نوشت و رسما سازمان را تشکیلاتی مارکسیستی اعلام کرد.
کسانی که تا آن زمان در زندان بودند، از ابراز عقیده واقعی خود بیم داشتند. اگر نماز میخواندند مصلحتی و سیاسی بود، و بدون وضو هم میخواندند، اگر نهجالبلاغه و قرآن باز میکردند فقط به آن نگاه میکردند ولی نمیخواندند...
مجاهدین مارکسیست در زندانهای مشهد، شیراز و قصر پراکنده بودند. ساواک همه ایشان را از شهرستانها جمع کرد و به زندان قصر در تهران آورد. سران آنها را از قصر به اوین برد و مقداری محدودشان کرد. در این شرایط تضادی در میان آنها به وجود آمد و بین خودشان اختلافاتی افتاد. برخی میخواستند همچنان سیاست صبر و انتظار را پیشه کنند و یکی دو سال دیگر هم به نماز خواندن ادامه دهند، تا آبروریزی نشود. از بقیه هم میخواستند که چنین کنند. اما آنها که دیگر رسما هویت مارکسیستی خود را اعلام کرده بودند و از بیرون زندان هم توسط سازمان و تشکیلات پشتیبانی و حمایت میشدند، میگفتند: ما دیگر نماز سیاسی نمیخوانیم، تا حالا هم اشتباه کردیم که خواندیم، منافق بودیم، ما باید از اول موضع خودمان را آشکار میکردیم، تا حالا هم اگر نماز میخواندیم به خاطر این بود که شما میگفتید که نماز بخوانید تا بچههای بیرون نبُرند. حالا که بچههای بیرون خود به این امر رسیدهاند، دیگر ضرورتی برای پنهانکاری ما نیست.
در بیرون زندان و در برابر این حرکت، بچههای مذهبی مثل مجید شریفواقفی، مرتضی صمدیه لباف و سعید شاهسوندی ایستادگی کردند. بالطبع مارکها و انگهایی را به آنها زدند؛ به شریفواقفی میگفتند تو خردهبورژوا هستی و اسلحهاش را هم از او گرفتند و او را به کارگری در کوره آجرپزی فرستادند تا به اصطلاح خصلتهای بورژوازیاش حل شود.
برخی میگفتند مجید مدتی به پوچی رسیده بود و حتی نماز نمیخواند. عدهای هم میگفتند او به خاطر راضی نگه داشتن مرکزیت سازمان و به خاطر آنکه بتواند خودش را حفظ کند و در میان آنها باشد، خود را به ظاهر با آنها تطبیق میداد.
اما مرتضی صمدیه لباف سعی نکرد خودش را تطبیق بدهد، او خیلی محکم ارتباطش را با مجاهدین مارکسیست قطع کرد و با شریفواقفی مرتبط شد. هردوی ایشان اصفهانی بودند، وقتی به هم رسیدند، درد دل کردند و به این نتیجه رسیدند که خودشان باید آرام آرام ارتباطشان را با مجاهدین مارکسیست کم کنند، تا به مرحله قطع ارتباط برسند و در کنار این استراتژی خود حرکت جدیدی را شروع کنند.
متاسفانه در آن شرایط زمانی مصالح تشکیلات بالاتر از هر اصل، ضابطه و مصلحتی بود، لذا مرکزیت به هر وسیلهای تمسک میجست تا حرکتها مخالف را کنترل کند. در این میان برای کنترل شریفواقفی قرار شد که لیلا زمردیان همسر او باشد. لیلا مارکسیست بود و مجید مسلمان، اما مجید با امید به اینکه بتواند بر روی او اثر بگذارد تن به چنین وصلتی داد. در همین ارتباط مجید مطالبی از طرح نقشه، برنامه و تصمیماتش را با لیلا در میان گذاشت و لیلا هم تمام آنها را به شهرام و آرام منتقل کرد. برادر لیلا، علیرضا زمردیان، اولین فرد از مجاهدین بود که از طریق محمد مهرآیین با من تماس گرفت.
بدین ترتیب این طرحها و نقشهها نزد مجاهدین مارکسیست لو رفت و آنها فهمیدند که این دو چه در سر دارند. مجاهدین مارکسیست این حرکت و نقشه را برنتافتند و تصمیم به تصفیه این دو گرفتند. لذا توطئهای شکل گرفت.
با شریفواقفی در خیابان ادیب، نزدیک بیمارستان سوم شعبان، قرار گذاشتند. نقشه آنها این بود که در سر قرار به مجید یورش برند و او را بکشند و بعد اعلام کنند که در درگیری کشته شده است، همینطور با صمدیه هم در خیابان نظامآباد (خیابان شهید آیتالله مدنی) قرار گذاشتند. شریف به سر قرار رفت و بعد درگیری قلابی روی داد تا وانمود کنند که ساواک در حال عملیات است. شریفواقفی مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت. پیکر نیمهجان او را به صندوق عقب ماشین انداختند و بعد از چند تیر هوایی با اعلام اینکه مامور ساواک هستند، به راه افتادند و به بیابانهای اطراف افسریه رفتند و در آنجا شکم مجید را دریدند و از مواد منفجره و آتشزا پر کرده جسد او را منهدم کردند و به آتش کشیدند تا هویت وی شناسایی نشود. در این توطئه خونین تقی شهرام، وحید افراخته و حسین سیاهکلاه دست داشتند.
بعدازظهر حدود ۷-۸ بعدازظهر هم وحید افراخته و یک نفر دیگر (که من اسمش را نمیدانم) [محسن خاموشی] به سر قرار با صمدیه لباف رفتند. البته این بار آنها نمیدانستند که پیش از آنها، صمدیه با شریف قرار داشته است و از آنجا که او علامت سلامت را ندیده بود و مجید را سر قرار نمییابد، به اوضاع مشکوک میشود و با احتیاط به قرار با وحید میرود. وحید به لحاظ فردی همیشه یک مقدار تشنج و دلهره داشت. حدس میزد که مرتضی بو برده باشد. لذا وقتی کمی به او نزدیک میشود شروع به تیراندازی میکند. یکی از گلولهها به گونه صمدیه میخورد و از آن طرف خارج میشود. صمدیه هم فرار میکند، اما زخم و جراحت بر گونهاش ماند و از طرفی در تهران امکانات و کسی را نداشت، ما هم که در زندان بودیم، به ناچار شب به منزل یکی از بستگانش رفت. در این مدت ساواک هم بعد از اطلاع از درگیریهای آن روز به تمام بیمارستانها و کلینیکها و درمانگاهها اعلام کرد که اگر آدم مشکوک به تیرخوردگی به آنجا آمد سریع اطلاع دهید.
آن شب یا بعد از آن شب مرتضی مجبور میشود که به بیمارستان سینا برود. آنها نیز به شهربانی خبر میدهند...۱
۱. انتخاب: مرتضی صمدیه لباف شامگاه هفتم مرداد ماه ۱۳۵۴، بک روز پس از دستگیری وحید افراخته توسط ساواک دستگیر میشود.
منبع: خاطرات عزت شاهی، تدوین محسن کاظمی، تهران: دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، چاپ بیستم، ۱۳۹۰، صص ۵۴۶-۵۴۹.