پس از انتشار خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی، «انتخاب» قصد دارد این بار بخش های گزیده ای از خاطرات دیگر شخصیت های مهم و تاثیرگذار کشور را روزانه، مرور و منتشر کند.
اسدالله علم وزیر دربار پهلوی دوم از سال 45 تا 56، در یادداشت های خود به ماجرای سفر به مسکو و گاف رضا پهلوی پرداخته است.
به گزارش «انتخاب»؛ در یادداشتهای اسدالله علم از جمعه ۱۱ تا یکشنبه ۲۰ تیرماه ۵۵آمده است:
در رکاب والاحضرت همایونی از شوروی بازدید کردیم. جریان روزانه را تلگراف کردهام که یک نسخه آن را اینجا میگذارم. چیزی که هست در شوروی نمیتوانستم یادداشت بنویسم، چون قطعا وقتی ما در اتاق خودمان نیستیم، کیفهای ما هر قدر هم رمزی و مشکل یا با کلیدهای سخت باشد، باز هم باز میشود و محتویات آن را میخوانند. پس چه لزومی داشت من چرت و پرت بنویسم، ولی حیفم میآید بعد از مراجعت نکات مختصری ننویسم.
مردم شوروی مثل همیشه [بودند]. سابقا هم از شوروی در ۱۹۶۵ بازدید کردهام و در آن تاریخ بود که شاهنشاه با شجاعت عجیبی قرار فروش گاز به شوروی و خرید کارخانه ذوب آهن را علیرغم مخالفت آمریکاییها و انگلیسیها و عموم متفقین اروپایی ما منجمله آلمانیها، امضا کردند. (چون [آلمانیها] سالها به ما وعده ذوب آهن داده و عمل نکرده بودند، به علاوه قیمتهای غریب به ما میدادند). در آن سال من دیگر نخستوزیر نبودم و رئیس دانشگاه پهلوی بودم. شاهنشاه به منظور اظهار مرحمت مرا با خود بردند. شب آخر در کریمه مرا احضار فرمودند و رفتیم در باغ. فرمودند رادیوی جیبی خودت را برای پارازیت انداختن باز کن. بعد فرمودند، امشب اینها به من پیشنهاد میکنند که قرارداد دفاعی هم امضا کنیم، نظر تو چیست؟ عرض کردم، مواد آن چیست؟ فرمودند، حالا کلیات صحبت میکنند. عرض کردم، در عالم غلامی فکر میکنم اجازه فرمایید این یک لقمه گنده را هضم کنیم، بعد در این باره بیندیشیم. نظر مبارک هست چند سال قبل [علیاصغر] حکمت وزیر خارجه وقت و سید ضیاءالدین [طباطبایی] چه بلایی به سر ما آوردند؟ فرمودند درست میگویی.
خیلی از مطالب دور افتادم. باری، مردم شوروی، مثل همیشه، بهتزده و غرق در عالم شکم و مسکن هستند. با همه پروپاگاندها، من معتقدم شوروی موفق نشده و نخواهد شد که مردم را به رژیم مومن کند. به حکومت و کشور خود نژاد اسلاو پایبند است. یک عده هم وسیله حزب کمونیست و سیستم امنیتی مخوف NKVD بر گرده مردم سوارند و آنها را کالانعام میرانند. ولی از حق نباید گذشت که سرویسهای اولیه را به مردم رساندهاند، مثل سوادآموزی، حمل و نقل، تا حدی مسکن، آب و برق و این بود که باز سفر را بر من تلخ کرد، زیرا به فکر اینکه در مرز تمدن بزرگ، پایتخت کشور ما هنوز خاموشی برق داشته و هیچ سرویس صحیحی، نه آب، نه برق، حتی در پایتخت نتوانیم به مردم بدهیم، واقعا ننگ است، واقعا ننگ است. به این دولت بیلیاقت نفرین و لعنت کردم و به هر حال تصمیم گرفتم ظرف امسال به هر صورتی هست کلک این دولت را بکنم، نه اینکه خودم رئیس دولت بشوم، فقط از جهت خدمت به شخص شاهنشاه. یک همچو حقهباز بیهمهچیز که همه آبروی ما را به باد داده است. از فرودگاه مهرآباد که میخواهم پرواز کنم، از خجالت خیس عرق میشوم، زیرا که اثاثیه مردم را گمرک نتوانسته تخلیه کند و در اطراف باندها هزاران تن ماشینآلات و صندوق به صورت مفتضحی انباشته و انبار شده است. هر الاغی را شاهنشاه به نخستوزیری برگزیند، همینقدر که قدری حمیت و حقیقت داشته باشد، کافی است که وضع را نجات بدهد. جهانوطن که نمیتواند وطن را آباد کند.
در بعضی صنایع سنگین هم البته پیشرفتهای بزرگی کردهاند و به نظر من استفاده بزرگی که ما از مسافرت والاحضرت همایونی به شوروی بردیم، این بود که با آن چشم حقارتی که والاحضرت همایونی به صنایع شوروی مینگریستند و مثلا خیال میفرمودند که یک هواپیمای F14 آمریکایی میتواند چندین میگ ۲۳ شوروی را به زمین بیندازد، دیگر به صنایع شوروی نمینگرند. هیچ صحیح نبود که در فکر والاحضرت نسبت به این خرس گردنکلفت که با یک خرناس میتواند ما را فرو بکشد، چنان نقوشی باشد. رفتار والاحضرت همایونی هم واقعا از هر حیث خوب بود که چون من شرح آن را هم در تلگرافات گذاشتهام، هم در گزارش حضور شاهنشاه خواهم نوشت، دیگر اینجا چیزی نمینویسم. فقط یک نکته را مینویسم که این بچه ماشاءالله باهوش و حساس سوالاتی عجیب مطرح میکرد، مثلا در مجلس شورای ملی مسکو پرسید چرا علامت داس [و] چکش را روی همه عالم گذاشتهاید؟ که البته از جواب عاجز ماندند و چرت و پرتی جواب دادند. فقط یک اشتباه کوچک ولیعهد کردند. شب مهمانی در سفارت ایران در مسکو آقای نیاز بکاف مهماندار ما ضمن صحبت نطقی کرد و گفت امیدواریم هرگز در روابط ما گربه سیاهی پیدا نشود (این اصطلاح روسی است که روی دیوار همسایه اگر گربه سیاه راه برود روابط خراب میشود). والاحضرت که به جای یک گیلاس شراب به علت تبلیغ کردن شراب ایران، آن شب استثنائا دو گیلاس شراب میل کردند، نمیدانم به چه مناسبت غفلتا فرمودند، مثل کادیلاکهای سیاه آمریکایی و به مترجم هم فرمودند ترجمه کنید.
من بسیار ناراحت شدم، ولی به روی خودم نیاوردم که بچه را ناراحت نکنم. روز بعد در مرکز پرتاب سفینههای هوایی نطق فیالبداهه قشنگی کردند و از کلیه فضانوردان جهان منجمله آمریکاییها به نیکی یاد کردند. در باغ که راه میرفتیم، به ایشان عرض کردم خوب شد تلافی گاف دیشب را فرمودید. با ناراحتی بسیار از من پرسیدند چه گافی کردم، چه گافی کردم؟ میخواستم توضیح بدهم باز رسیدیم به اتومبیلها و دیگر در داخل اتومبیل نتوانستم حرف بزنم. مطلب فراموش شد.
به منزل که رسیدیم، من رفتم در اتاق خودم قدری استراحت کنم، دیدم باز ولیعهد تشریف آوردند و از من پرسیدند چه گافی، چه گافی؟ ناچار از اتاق خارج شدم و در سرسرا که فکر میکردم لااقل میکروفونها قدری دورتر باشند، توی گوش ایشان عرض کردم، قضیه کادیلاکهای سیاه را که به گربه سیاه تشبیه فرمودید، به سیاست آمریکا برخورنده بود. آنها دوستان بالقوه طبیعی ما هستند که میتوانند در قبال اینها از ما دفاع کنند. یک دفعه بچه به فکر عمیق فرو رفت. عرض کردم، نه چیزی نبود، رسمیتی نداشت، غصه نخورید. بعد هم توضیح دادم که بعضی اوقات خود شورویها هم میل ندارند جلوی آنها از آمریکاییها بدگویی شود، زیرا بدگویی و خوبگویی نسبت به آمریکاییها بستگی به درجه حرارت روابط آنها دارد و به این مسائل باید والاحضرت همایونی آگاه باشید. ماشاءالله به این پسر چهقدر فهم و شعور دارد و چهقدر حساس و عمیق است. چهقدر به این عرایض من دقت کرد، با آنکه نمیتوانستم از ترس میکروفونها حرفی بزنم، آن را هم در گوش ایشان میگفتم.
یادداشتهای علم؛ جلد ششم، ویرایش علینقی عالیخانی، تهران: مازیار، چاپ یازدهم، ۱۳۹۱، صص ۱۸۰-۱۸۴