پس از انتشار خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی، «انتخاب» قصد دارد این بار بخش های گزیده ای از خاطرات دیگر شخصیت های مهم و تاثیرگذار کشور را روزانه، مرور و منتشر کند.
به گزارش «انتخاب»؛ در خاطرات روز پنجشنبه ۹ تیر ۱۲۶۰ خورشیدی/ ۳ شعبان ۱۲۹۸ قمری آمده است:
دیشب شاه شام بیرون میل فرمودند. صبح قبل از سواری پادشاه مصمم حرکت شدم که از گردنه افجه بالا بروم آنجا منتظر باشم. رفتم. در بین راه اول با حکیم طولوزان که از عقب میآمد مرافقت نمودم. بعد آجوان مخصوص و مچول خان که آنها هم از عقب میآمدند رسیدند. به اتفاق الی قله آمدیم. حضرات از سر گردنه به منزل رفتند. من و حکیم طلوزان ماندیم که در رکاب بیاییم. مدتی طول کشید. آفتابگردان زدند ناهار خوردیم. اواخر ناهار شاه رسیدند. اظهار لطفی فرمودند. از سر گردنه الی کنار رودخانه که یکی از شعبات رودخانه بزرگ لار است در رکاب بودم. آنجا شاه ناهار میل فرمودند. یک دو روزنامه عرض شد. بعد پادشاه خوابیدند. من منزل آمدم. [در] این یورت لار که معروف به چشمه قلقلی است خیلی خسته بودم، خواستم بخوابم دیر بود. نشد. عصری با حکیم طلوزان که همسایه هستیم پیاده خیلی گردش کردیم و صحبت نمودیم. شام را خیلی زود صرف کرده به خیال اینکه خواهم خوابید؛ همین که به رختخواب رفتم کتاب رمانی، قصه فرنگی، در دست گرفتم که زودتر مطالعه اسباب خواب شود. یک وقت ملتفت شدم که شش ساعت از شب رفته است و من مشغول مطالعه هستم. به قدری مطلب شیرین بود که خستگی و خواب را فراموش کرده بودم. امروز تفصیلی گذشت مینویسم که هر وقت دوباره مطالعه کنم روزگار خود را به خاطر بیاورم. پادشاه چنانچه نوشتهام دو سه سالی است به خیال استکشاف معدن آن هم مخصوصا طلا یا نقره یا جواهر از هر قسم افتادهاند. تفصیل اینکه چگونه شده پادشاه به این صرافت افتادهاند شاید مفصلا در موقعی بنویسم. عجالتا این میل در نهایت شدت و این خیال در کمال قوت [است] با وجودی که هزار بار تجربه کردند که هر سنگی که آوردهاند طلا و نقره نداشته است. خلاصه دیروز سقائی [را] که غالبا این طایفه مامور به اکتشاف معدن هستند به کوه اطراف افجه فرستاده بودند که اکتشاف معدنی نمایند. سقا هم چند نمودنه سنگ آورده بود. یکی از آنها را که شکستند نقطهای به قدر خردل زردی بدون شفافیت که یقین اکسید دوفر بود یعنی زنگ آهن در گوشه پارچهای از آن سنگها نمایان بود. ملیجک که شرح حالش ذکر شده و مردک برادرزن ملیجک که شرح حالش خواهد آمد و آقا محمدعلی آبدارباشی که ظاهرا مختصری از احوالات او گفتهام عرض کردند این نقطه مشابه خردل طلا است. پادشاه هم قبول فرمودند. در این بین میرآخور رسید. یا عمدا یا سهوا از زبانش در رفت که به فلانی یعنی من هم نشان بدهند. شاه فرمود خیر فلانی خر است و بیشعور، چه میفهمد، ملیجک تو بیا ببین. آن جوانمرد هم با ذرهبین این طرف آن طرف سنگ را دیده قسمها به خدا و رسول، به اولیا و انبیا، هرچه پادشاه است یاد کرد که طلاست. من به هیچ وجه متالم نشدم از این فرمایش همایونی. چراکه این پادشاه در عین جهل ظاهری نهایت زیرک و هشیارند. چون از من توقع و انتظار تصدیق بلاتصور نداشتند و میخواستند بر خودشان هم مشتبه باشد و میدانند که زحمت بینتیجه است و تاکنون تصدیق بلاتصوری از من ندیدهاند چنین فرمودند.
روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، با مقدمه و فهارس ایرج افشار، تهران: امیرکبیر، چاپ دوم، آذر ۱۳۵۰، ص ۹۰
اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات ناصرالدینشاه، در یادداشتهای روزانه خود آورده است: عصری حاجی سیاح محلاتی پدرسوخته بابی که با خواجهها رفیق شده به حضور آمد. خداد حفظ کند دولت ایران [را] که منبعد در زیر سلطنت و حکمرانی خواجهها خواهد بود. مزاج بیقوت، دندان علیل، اشتها کم! پناه بر خدا از زندگی ماها، خست به درجه کمال و تغییرات بیاندازه! سبحانالله مالکالموت.