پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : روزنامه خراسان با نقل خاطرات یک مراجعه کننده به کلانتری مشهد نوشت:روزی که قرار شد پای سفره عقد بنشینم و با «بهراد» ازدواج کنم، فقط ۱۳ سال داشتم. دختری چشم وگوش بسته بودم که چیزی از زندگی مشترک نمیدانستم اصرارهای مادرم باعث شد تا به خواستگاری بهراد پاسخ مثبت بدهم چرا که همه دختران فامیل مادرم در سن کم ازدواج کرده بودند و این موضوع بین بستگان ما مرسوم بود.
اما از روزی که زندگی مشترکمان شروع شد، احساس میکردم همسرم به من خیانت میکند. در آن روزها همه وجودم سرشار از نفرت شده بود و نمیتوانستم با خودم کنار بیایم. به ناچار ماجرا را با مادرم در میان گذاشتم، ولی او نصیحت ام کرد و گفت: زندگی مشترک همواره با مشکلاتی روبه روست که گاهی چارهای جز صبر و تحمل نیست! با این حرفها آرامش میگرفتم، ولی احساس تنهایی آزارم میداد چرا که همسرم به خاطر ارتباط با زنان و دختران دیگر همواره با من بدرفتاری میکرد و گاهی با گفتن جمله «هیچ علاقهای به تو ندارم!» قلبم را میشکست.
این گونه بود که نفرت در وجودم ریشه دواند و من هم برای اثبات زشتی ارتباط نامتعارف با دیگران در یکی از گروههای دوست یابی تلگرام با «پیام» آشنا شدم و در همان گروه به درد دل با او پرداختم. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که یک روز در منزل پدر شوهرم، همسرم گوشی تلفنم را بررسی کرد و متوجه این ارتباط تلگرامی شد. آن روز درگیری شدیدی بین ما به وجود آمد به طوری که همسرم و مادرش مرا تهدید کردند که موضوع ارتباط تلگرامی ام را به پدرم اطلاع میدهند. از طرفی من به غیرتی بودن پدرم واقف بودم و به شدت از عکس العمل او میترسیدم.
در آن لحظه نمیدانستم چه تصمیمی باید بگیرم. مادر شوهرم مرا به طبقه پایین منزل فرستاد تا بهراد را آرام کند، اما من صدای همسرم را میشنیدم که فریاد میزد من الهه را میکشم و با همین چاقو تکه تکه اش میکنم! با شنیدن این حرفها خیلی ترسیده بودم و پاهایم میلرزید. از شدت وحشت تصمیم اشتباه دیگری گرفتم کیف دستی ام را برداشتم و به آرامی از منزل پدر شوهرم گریختم. از سوی دیگر به خاطر ترس از پدرم نمیتوانستم به منزل خودمان بروم این بود که سوار تاکسی شدم و مسیری را بی هدف رفتم. راننده تاکسی که متوجه حالات روحی من شده بود، نصیحت ام کرد که دیروقت است و باید زودتر به منزلم برگردم. عقلم کار نمیکرد و حیران و سرگردان مانده بودم تا این که به ناچار با دوستم تماس گرفتم که به کمکم بیاید، ولی او گفت: پدرش در این ساعت از شب اجازه خروج از منزل را به او نمیدهد و برادرش را برای کمک به من میفرستد.
دقایقی بعد برادر دوستم به همراه یکی از دوستانش سوار بر خودرو نزد من آمدند تا مرا به منزل برسانند، ولی من از شوهر و پدرم به شدت میترسیدم به همین دلیل مدتی داخل خودرو سرگردان بودیم تا این که در نیمههای شب یکی از بستگان همسرم به دنبالم آمد و مرا به خانه پدرم برد. حالا هم از وقتی همسرم متوجه شده که من با دو مرد غریبه تا نیمههای شب در خیابان سرگردان بوده ام پیام فرستاده که دیگر حاضر به ادامه زندگی نیست و قصد طلاق دارد...