این متن خاطرهای از یک رزمنده مدافع حرم است که گفته بود نمیخواهد اسمش فاش بشود. برایم میگفت و برایتان نوشتم:
«چند روزی در یک شهرک مسکونی مستقر شده بودیم و تنها کار صبح تا شبمان شده بود حفظ آمادگی برای ماموریت آینده.
بعد از ظهر بود، به همراه آقا مهدی که از دوستان صمیمیام است رفتیم داخل کوچه پسکوچههای شهرک تا هم قدمی بزنیم و هم حال و هوای خمودهمان رفع شود، همین طور که قدم میزدیم چند کودک را دیدیم که داشتند میرفتند سمت خانههایشان، بسیار چهرههای شکسته و خستهای داشتند، اصلا کودکان و نوجوانان اینجا قریب به تمامشان چهره هایشان بسیار بالاتر از سنی که دارند نشان میدهد از بس که رنج دیدهاند در طول زندگی کوتاه کودکانه شان، به ویژه این چند کودک که آن روز دیدیم.
وقتی که راه میرفتند انگار به جای پا با دو تا چوب خشک نازک در شلوار قدم بر میداشتند؛ سوء تغذیه این بچهها کاملاً قابل درک بود.
صدایشان کردم و همراه خودم ایشان را به مقر گردان آوردم تا از میوه ناهار ظهر که بین نیروها توزیع شده بود به هر کدامشان یکی یک دانه بدهم.
رسم شده بود که بچههای گردان میوههای خود را برای هدیه به کودکان سوری نمیخوردند و در یک پلاستیک یا کارتون میریختند و میگذاشتند جلوی درب ورودی تا نیروی پستی به هر کودک رهگذر تعارفی بزند.
در راه شروع کردم به صحبت با این طفلان معصوم و اسم هایشان را تک به تک پرسیدم. یادم هست دو نفرشان محمود نام داشتند اسم یکی از کودکان عبدو و دیگری خالد بود. درآغوش عبدو یک دختر یک و نیم ساله یا کوچکتر بود که نامش را فراموش کردم که خیلی ناز و نمکی بود، قیافهاش به عروسک میمانست، همان عروسکهای دستفروشهای جلوی درب حرم حضرت رقیه، موهایی طلایی و لپهایی سرخ که روی پوستی صاف و سفید نقاشی شده بودند و دوتا تیله آبی که میشود بهشان گفت چشمهای خسته و تشنه.
خسته از ترس و تشنه جرعهای آرامش و امنیت، و از همه چیز جالبتر بافته شدن ریز و استادانه موهای دخترک بود که نشان از زندگی داشت، که میگفت مادر سوری در وسط آتش جنگ هنوز ذوق و سلیقه مادریاش را فراموش نکرده و زندگی مادرانه برایش جریان دارد.
رسیدم به ورودی محل استقرار گردان ولی حیف که میوهها تمام شده بود، رفتم و به تعدادشان آبمیوه از علی آقا پشتیبانی گردان گرفتم و میانشان توزیع کردم، خواستم برای دخترک را خودم باز کنم و بدهم که عبدو گفت عمو خواهرم شیرخوار است و نمیتواند آبمیوه بخورد، خداحافظی کردند و سر به زیر راه افتادند آن سمت خیابان، همین طور نگاهشان میکردم.
آبمیوهها را باز کردند و با چنان شوقی مینوشیدند که انگار دارند شربت بهشتی میخورند و البته با عجله زیاد که نکند یک وقت کودکان بزرگتر بیایند و از دستشان بگیرند.
بغض سنگینی گلویم را میفشرد، اشک در چشمانم حلقه زده بود، دوست داشتم تنها بودم و ساعتها گریه میکردم بر مظلومیت این کودکان ستم کشیده. فرمانده گردان در همین اثنا آمد و گفت : «چیه پسر؟ مگه سرگذر نشستهای؟ پاشو بیا تو، بیرون خطر داره.» رفت و فهمید در حال خودم هستم و درک کرد که گاهی باید تنها گذاشت یک نفر را با یک صحنه تلخ تا خودش خودش را بیرون بکشد از آن صحنه و یاد بگیرد که دنیا گاهی این طوری است.
نگاه به این بچهها میانداختم و در ذهنم مجسم میکردم حال و روز کودکان سردمداران این جنگ کثیف را، آنان که اکنون در ویلاهای چند هزار متری در آمریکا، اروپا و البته اسرائیل و عربستان در رفاه کامل سرمست هستند و شاید که نه، حتما خودشان و پدرانشان خدا را هم بنده نیستند. باید هم الان اینجا در کشور جنگ زده سوریه، محمودها، عبدو، خالد و آن دخترک مو بور سرگرم این آبمیوههای ناچیز باشند تا آن حیوان صفتان، سرمایههای ملی این مملکت را غارت کنند. مضاف بر اینکه آن روز خبری هم منتشر شد مبنی بر قتل عام ۳۰۰ کودک در یکی از روستاهای دیرالزور آن هم با عملیات انتحاری.
با دیدن و شنیدن این احوالات مردم یادم میافتد به آن جمله معروف که آمریکای جهانخوار، سرخط فهرست تروریستهای ناجوانمرد است و این است ارمغان آزادی آمریکای بزرگ برای مردم جهان.
راستی یادم آمد اسم زیبای آن دخترک یعنی خواهر عبدو را! اسمش صیدرا خانم بود. حالا نمیدانم با سین یا صاد ولی اسمش زیبا به نظر میآمد.»
و تمام شد روایت آن روز مدافع حرمی که گفت نمیخواهد اسمش را بالای خاطرهاش بنویسیم و گفت من هم دخترم با چند ماه اختلاف هم سن و سال صیدرا خانم بود و گفت ای کاش هیچ وقت نیاید آن روز که نظامی یک کشور دیگر برای کمک بیاید ایران و از سر ترحم و یا دلسوزی برای دختر من آب میوه باز کند و گفت کاش همه ما بدانیم دفاع از حرم به جای خود، ولی بخشی از کار ما اینجا دفاع از حریم خودمان هم هست، دفاع از ایرانمان، دفاع از کشورمان... و مشق غیرت کردن.