از آخرین روزهای خرداد می پرسم، از همان روزی که یک شهر به دنبال آتنا گشت اما ردی از او پیدا نکرد. هنوز هم یادآوری آن روزها برایش سخت است. بغض راه گلویش را می بندد و به سختی سخن می گوید. نمی دانم با مرگ رنگرز قلبش آرام گرفته یا هنوز در تلاطم است اما وقتی از ۲۸خرداد می گوید ناگهان نگاهش به گوشه ای دوخته می شود و بعد از چند ثانیه سکوت با بغضی که راه گلویش را بسته، به سختی می گوید: یکشنبه بود، ساعت ۹صبح طبق روال هر روز راهی خیابان شدم تا بساطم را پهن کنم. ده دوازده سالی هست که لباس بچه می فروشم. هنوز یکی دوساعت از شروع کارم نگذشته بود که آتنا و پسردایی اش پیشم آمدند. البته آتنا زیاد به من سر می زد و پای بساط دستفروشی ام بازی می کرد و حتی در فروش هم کمک حالم بود.
چند ساعتی گذشت و موقع ناهار شده بود. برخلاف بقیه روزها که برای ناهار به خانه می رفتیم، اینبار همانجا غذایمان را خوردیم. آتنا هم پیش من بود، آرام نشسته بود و با تلفن همراهم بازی می کرد.
پدر آتنا ناگهان ساکت می شود، به گوشه ای از اتاق زل می زند و می گوید: آتنا کنارم نشسته بود و بازی می کرد که اسماعیل با دو شیشه ترشی از مغازه اش به سمتان آمد. گفت این ها را خودم درست کرده ام، بخورید اگر دوست داشتید فردا برایتان یک دبه بیاورم. اتفاقا وقتی ترشی ها را از او قبول کردم آتنا اعتراض کرد که چرا این کار را کردی، ما که خودمان ترشی داشتیم.
مرور خاطرات آن روز هنوز آزارش می دهد و وقتی می پرسم رابطه ات با اسماعیل در چه حدی بود و آیا دراین چند سالی که جلوی مغازه اش بساط می کردی با هم صمیمی شده بودید یا نه می گوید: رابطه دوستانه ای باهم نداشتیم، فقط درحد یک سلام و علیک روزانه. فاصله مغازه اسماعیل رنگرز با جایی که من آنجا بساط می کردم فقط چند متر بود و به همین خاطر هر روز همدیگر را میدیدیم.
شماره ۱:محل پهن کردن بساط دستفروشی پدر آتنا. شماره ۲: دوربین مداربسته بانک. شماره ۳: محل وقوع جنایت.
از اینجا به بعد تعریف کردن ماجرای آن روز برای بهنام سخت تر می شود. آنهم درست وقتی می گوید آتنا آن روز هم مثل همیشه سری به مغازه اسباب بازی فروشی زد و این آخرین باری بود که او را میدیدم.حالا دیگر بهنام تنها به شنیده ها و بازگو کردن تحقیقات پلیس اکتفا می کند و می گوید: آتنا همراه پسر دایی خود به مغازه اسباب بازی فروشی می رود و حتی چند دقیقه ای هم با سرسره مقابل مغازه بازی می کند. اسماعیل هم مقابل مغازه اش منتظر بوده تا هر وقت خیابان خلوت شد نقشه شومش را عملی کند. به همین خاطر به محض اینکه خیابان را خلوت می بیند، آتنا را صدا می زند و میگوید بیا این ترشی را برای پدرت ببر. درحالی که من اصلا حرفی به او نزده بودم. اسماعیل آتنا را به بهانه ترشی به داخل مغازه می کشاند و آن اتفاق وحشتناک رخ می دهد.
در تمام این مدت، مادر آتنا گوشه ای نشسته و به آرامی گریه می کند. هنوز در شوکی بزرگ فرو رفته و به تمام اتفاقات سه ماه گذشته مانند فیلمی باور نکردنی نگاه می کند. پدر هم به آرامی صحبت می کند تا مبادا بازگو کردن اتفاقات تلخ گذشته مادر را بیش از این بهم بریزد. درهمین حال به مادر اشاره می کند و می گوید: مادرش طوری آتنا را تربیت کرده بود که به غریبه ها اطمینان نمی کرد. حتی چندین بار که مردم می خواستند از او عکس بگیرند مخالفت کرد و اجازه این کار را نداد. اما اسماعیل از آشنایی و همسایگی سواستفاده کرد و ...
صدایش کمی می لرزد، دستانش را با سرعت به هم می پیچد و نگاهی کوتاه به چشمانم می اندازد و می گوید:اسماعیل آرام صدایش می کند و بعد از آن به آرامی دستش را می گیرد و به داخل مغازه می کشد. پدر آتنا به اینجا که می رسد چند دقیقه ای سکوت می کند و بی وقفه زمین را نگاه می کند. سکوت فضای اتاق را پر می کند، چند دقیقه ای می گذرد و گویی پدر در این چند دقیقه تمام خاطراتش را دخترک را مرور می کند.
شکستن این سکوت کار سختی است.اما سرانجام با سوالی سکوت را می شکنم و می پرسم، چه زمانی متوجه گم شدن آتنا شدی؟چند ثانیه ای زمان لازم است تا خودش را پیدا کند. سرش را بالا می آورد و به آرامی می گوید: یکی دو ساعت بعد یعنی حوالی ساعت ۶یا ۷بعد از ظهر بود و من فکر می کردم آتنا به خانه رفته است.اما وقتی با مادرش صحبت کردم، گفت به خانه نیامده و این شروع بد بختی ما بود.
همه جا را گشتیم، خیابان های اطراف ، خانه اقوام و ... اما وقتی خبری از آتنا نشد با پلیس تماس گرفتم.ساعت ۹شب شده بود و خبری از آتنا نبود، شب سختی بود، هر فکری به ذهنمان خطور می کرد به جز کشته شدن دخترم. فردای آن روز پلیس آگاهی وارد عمل شد و در اولین اقدام چندین مظنون به بچه دزدی در پارس آباد دستگیر شدند، اما نتیجه ای نداشت.
خودکشی کردن فردی به نام جهان، آنهم چند روز بعد از مفقود شدن آتنا هنوز هم برای مردم پارس آباد عجیب است، خیلی ها می گویند او با اسماعیل در ارتباط بوده و مرگش بیشتر از اینکه به خودکشی شبیه باشد، به قتل تنها آگاه ماجرا توسط قاتل می ماند. وقتی از ماجرای جهان و اتفاقاتی که بعد از گم شدن آتنا از بهنام می پرسم می گوید:«جهان و اسماعیل هر دو به مواد مخدر اعتیاد داشتند و با هم رابطه صمیمانه ای داشتند.یک روز بعد از گم شدن آتنا بود که جهان خواهرزاده ام را در خیابان می بیند و به او می گوید به بهنام بگو با من تماس بگیرد.اما خواهرزاده ام موضوع را فراموش میکند و از این موضوع چیزی به من نمی گوید. اما آنچه در تحقیقات پلیس به دست آمد این بودکه جهان از ماجرای قتل و تجاوز آگاه بوده به همین خاطر اسماعیل به او حق السکوت میداده و جهان حتی از شدت ترسی که از اسماعیل داشته سمت او هم نمی رفته است.»
جهان اما چند روز بعد به طرز مشکوکی می میرد و بررسی های اولیه پلیس حکایت از خودکشی او داشته است. اما پدر آتنا معتقد است:«جهان همه چیز را می دانسته و قاتل برای بریدن صدایش او را کشته و با صحنه سازی طوری وانمود کرده که جهان خودکشی کرده است. چون جهان می خواست با من صحبت کند و پرده از ماجرای قتل و تجاوز به آتنا بردارد. به همین خاطر قاتل قبل از همه به سراغش رفت و نفسش را برای همیشه برید.»
بیشتر از همه مادر بزرگ آتنا بی تابی می کند و صدای ضجه هایش خانه را پر کرده است، درست برعکس مادر که هنوز شوکه است و گوشه ای از اتاق با رویای دخترک زندگی می کند. پدر ادامه ماجرا را اینگونه برایمان تعریف می کند: «چند روزی از گم شدن آتنا گذشته بود و دادستان اردبیل یکی از کارشناسان زبده بررسی دوربین های مداربسته را مامور بررسی تمامی دوربین های مداربسته منطقه کرد. تصاویر ضبط شده توسط دوربین های مداربسته همگی آتنا را تا نزدیکی مغازه اسماعیل رنگرز نشان می دادند، اما دوربینی که می توانست نشان دهد آتنا در آن روز وارد مغازه رنگرزی شده و دیگر برنگشته متعلق به بانکی بود که در همسایگی مغازه رنگرزی قرار داشت و از قضا رئیس بانک چندین روز از دادن فیلم های دوربین به ماموران خودداری می کرد. با اینکه تصاویر دوربین دوم در دست نبود اما تصاویر به دست آمده از دوربین سوم چیزی از آتنا نشان نمی داد و این بدان معنا بود که او در فاصله دوربین دوم و سوم، یعنی مغازه اسماعیل رنگرز مفقود شده است. به همین خاطر ماموران بلافاصله قاتل را دستگیر کردند، اما با تمام این مستندات اسماعیل به قتل و تجاوز اعتراف نمی کرد و همه چیز را انکار می کرد.»
پدر ناگهان یاد روزهایی می افتد که اسماعیل در زمان حضور مامورانی که برای تحقیق می آمدند کنارش می ایستاد و حتی خود را نگران نشان می داد.زیر لب چیزی می گوید و به فکر فرو می رود. سوالم رشته افکارش را پاره می کند، وقتی می پرسم، راستی از پیدا شدن آتنا بگویید.
کمی فکر می کند و به آرامی درجوابم می گوید: چند روزی از بازداشت اسماعیل می گذشت اما هنوز به قتل و تجاوز اعتراف نکرده بود. کار کمی فرسایشی شده بود تا اینکه نیروی انتظامی با استفاده از شگردهای پلیسی( که به دلیل مسایل امنیتی قابل بیان نیست) به ارتباطات تلفنی قاتل دسترسی پیدا می کند و پس از آن وقتی اسماعیل به خانواده اش می گوید به پارکینگی که در اختیار دارد برود و یک بشکه را که پر از مواد مخدر است به رودخانه ارس بیندازد. همین اتفاق باعث شد تا رد پارکینگ زده شود و جنازه آتنا در بشکه ای پر از خاک و سرکه پیدا شود.»
خانواده اصلانی حال و روز خوبی ندارند.برخلاف خیلی ها که فکر می کنند این خانواده قاتل اند که این روزها در شهر منزوی و گوشه نشین شده اند. پدر دستش به کار نمی رود و خانه برای مادر مثل قفسی است که تنگ عذاب آور. پدر می گوید: «خانواده جعفرزاده(قاتل) به راحتی در شهر زندگی می کنند و تمام شایعاتی که درباره رفتنشان از پارس اباد مطرح شده دروغ است. یکی از برادرهایش مغازه دار است و دارد کاسبی می کند، برادر دیگرش هم کارمند کشت و صنعت است و هر روز به سر کارش می رود. حتی من قرار بود در کشت و صنعت استخدام شوم که یکی از اقئام قاتل دخترم مانع این کار شد و از استخدامم جلوگیری کرد.»
حالا دیگر مهر مختومه بر پرونده زندگی آتنا اصلانی، او را به خاطره ای درتاریخ تبدیل خواهد کرد که روزگاری ملتی را به گریستن وا داشت. خیلی ها از مرگ اسماعیل رنگرز و رقصش بر سر دار فریاد خوشحالی سر دادند و خیلی های دیگر به حال روز مردی که چنین سرنوشت شومی در انتظارش بود گریستند.اما حالا همه چیز به پایان رسیده، و باید بیشتر به فکر آتنا ها و روزگار سیاه افرادی که ممکن است روزی رنگرز وار بر سر دار برقصند باشند.
اسماعیل جعفر زاده معروف به اسماعیل رنگرز لحظاتی قبل از اعدام
قاتل آتنا اصلانی سرانجام در تاریخ ۲۹شهریور ماه در جمع مردم پارس آباد به دار آویخته شد
آرامگاه ابدی آتنا اصلانی؛ سارای ایران