پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
با گذشت ۳ ماه هنوز هم داغش تازه است؛ آنقدر تازه که انگار همین دیروز آن حادثه هولناک برایش اتفاق افتاده است.
هنوز هم نتوانسته با این مسئله کنار بیاید. با اینکه چشمانش آسیب ندیده ولی باز هم نگران است. روحش مانند همه قربانیان اسیدپاشی آسیب دیده؛ وضع بدی دارد و نمیتواند آن را تحمل کند چون نمیداند چرا این اتفاق برای او افتاده است. مریم میخواهد بدون اینکه لحظهای از آن روز ناگفته بماند همه ماجرا را برایمان بازگو کند.
صبح شوم
همهچیز از آن صبح شوم آغاز شد. هیچوقت تصور نمیکرد که خانم برادرش از او کینه داشته باشد؛ هنوز هم باورش نمیشود که با او چنین کرده باشد. مریم میگوید: «ما با هم خیلی خوب و دوست بودیم، برای همین هرکاری داشتیم با هم انجام میدادیم اما نمیدانم آن روز چه اتفاقی افتاد که این کار را کرد».
مریم با خانم برادرش قرار میگذارند که شب به خانه آنها برود و صبح فردا با هم پسر کوچکش را به آزمایشگاه ببرند. شب با هم شام میخورند و برادرش هم دیروقت از سرکار به خانه میآید. تا نیمهشب بیدار میمانند و از هر دری حرف میزنند تا اینکه دیگر چشمان خستهشان یاری نمیکند و میخوابند.
اما فردا صبح همهچیز تغییر میکند. وقتی مریم در خواب خوش صبحگاهی است ناگهان دستهایی را دور گردنش تصور میکند. با هر زحمتی است او را به عقب هل میدهد و چشمانش را باز میکند و خانم برادرش را میبیند، میخواهد حرفی بزند اما دیگر سوزش صورت و دستانش امانش نمیدهند.
او میگوید: «آنقدر متعجب بودم که نمیتوانستم حرف بزنم تا خواستم سر و صدا کنم که شاید کسی صدایم را بشنود، از روی طاقچه ظرفی را برداشت و روی صورتم اسید ریخت. بعد از آنچنان سوزش داشتم که به زحمت خودم را به بیرون رساندم و همسایهها به دادم رسیدند و به اورژانس زنگ زدند».
درمان سخت
حالا مریم براثر پاشیدن اسید روی دستان و صورتش روزهای سخت درمان را میگذراند. خوشبختانه چشمان او آسیبی ندیدهاند و بیناییاش را از دست نداده اما طی این 3 ماه که چندین عمل روی دستان و صورتش انجام داده و باز هم نیاز به عملهای بیشتری دارد تا شاید چهرهاش کمی بهتر شود.
بغض گلوی مریم را میگیرد و میگوید: «اصلا نمیتوانم جلوی آینه بروم، نخستین باری که بعد از این حادثه صورتم را دیدم آنقدر حالم بد شد که تا چند روز در رختخواب بودم». او که پیش از این دانشجو بوده و بهتازگی هم نامزد کرده، حالا دیگر در خانه زندانی شده و هیچ کجا نمیرود.
وقتی حادثه را تعریف میکند اشکهایش جاری میشود و میگوید: «من گناهی نکردهام اما زیباییام رفته و سرنوشت و آیندهای ندارم. نه میتوانم دانشگاه بروم و نه به خیابان قدم بگذارم». مریم با اشک جاری روی گونههای سوختهاش ادامه میدهد: «چندین عمل زیبایی انجام دادهام اما انگار بیفایده است چون کوچکترین تغییری نکردهام و دکترها میگویند باید باز هم درمان را ادامه بدهم اما دیگر با کدام پول؟»
او که هنوز هم از یادآوری آن لحظات دردناک، بهشدت رنج میکشد میگوید: «دلم میخواهد یک روز، صاف توی چشمهایم خیره شود و بگوید چه شد می خواست مرا بکشد و بعد شیشه اسید دستش گرفت؟ آن موقع در ذهنش چه میگذشت؟ همان موقع که مرا سوزاند و نابود کرد، چه احساسی داشت؟روزهای بعدش چه؟ اما هربار هم که میپرسم انکار میکند که این کار را کرده، درحالیکه همه دیدند ظرف اسید در دستان او بود». حالا خانم برادر او در زندان است و 2کودک او با برادرش تنها ماندهاند. مریم میگوید: «زندگی برادرم، من و خانواده من نابود شد آن هم برای یک ندانمکاری و یک کارعجولانه».
امید به زندگی
این حادثه تلخ، هزینههای زیادی برای او داشته است. از مالی گرفته تا جسمی و روحی. هر روز تاوان داده، بدون آنکه بداند گناهش چه بوده است. مریم از این همه بیمارستان و درد خسته است و میگوید: «روزگار سختی است. من عاشق طبیعتم، عاشق آسمان، دریا، کوه و جنگل، اما حالا نمیتوانم جایی بروم. هنوز هم نمیدانم چرا!؟»
چه روزها که در بیمارستان از درد فریاد زد و تنها دلخوشیاش به مورفین و مسکنهای قوی بود. در میان این همه رنج و درد، فقط صورتش را میخواهد؛ صورتی که ناعادلانه و بیرحمانه از بین رفت. میگوید: «من هنوز 23سال سن دارم و کلی امید برای زندگی، اما حالا تمام فکر و برنامههای من این شده که صورتم خوب شود که آن هم دکترها میگویند خیلی طول میکشد».
حالا نگاهش را میدزدد، گویی آن روز شوم را از جلوی دیدگانش میگذراند. بغضش را فرو میخورد و سعی میکند آرام باشد. با صدایی گرفته ادامه میدهد: «همیشه در رسانهها خوانده بودم اسیدپاشی برای انتقام است اما ما با هم خوب بودیم و اصلا مشکلی نداشتیم که قصد انتقام داشته باشد». مریم از مسئولان میخواهد که به این آسانی اسید در اختیار مردم نباشد تا با کمترین هزینه و با سهولت بتوانند آن را فراهم کنند. حالا با اینکه هر روز نفس کشیدن برای او سختتر میشود اما امیدوار است بتواند با کمک پزشکان، دوباره چهره سابقش را تاحدودی پیدا کند؛ هرچند در این راه باید صبور باشد.