محمدحسین اسلامپناه شناخت سعدی و حافظ را ملاک معاشرتش با افراد ذکر میکند و میگوید: اگر کسی سعدی و حافظ را نشناسد و نفهمد، از نظر من قابل اعتنا نیست.
دیدار و گفتوگو با محمدحسین اسلامپناه دهمین نشست از سلسله دیدارها در کتابفروشی آینده بود که پنجشنبه هفتم اسفندماه برگزار شد.
در ابتدا علی دهباشی از اسلامپناه برای پذیرش این دعوت و سفر از کرمان به تهران تشکر کرد و در ادامه از اسلامپناه خواست تا این نشست را با شرحی از زندگی خود آغاز کند.
محمدحسین اسلامپناه زندگی خود را چنین روایت کرد:
« به امر جناب دهباشی من اینجا حاضر شدم. نه دانشمندم، نه استادم، نه شاعرم، نه فیلسوفم. بُر خوردم بین حضراتِ علمی و فرهنگی. در هر حال کار مهمی نکردهام. البته به طور معمول کرمان متولد شدم، در 1316، به طور معمول مدرسه رفتم. از دانشگاه تهران، دانشکده فنی ، 1340 فارغالتحصیل شدم در رشته معدن ، زمینشناسی که بعد در انگلستان هم یک دوره یک ساله آب زیرزمینی خوانده بودم . کارمند وزارت نیرو بود تا سال 67 که بازنشست شدم. خوب در این مدت هیچ سانحهای که به درد امروز ما بخورد اتفاق نیفتاد، خوشبختانه، فقط موقعی که در دانشکده فنی بودم ، دزدکی سری زدم به شعر و ادبیات . دزدکی به این خاطر که در محیط علمی و فنی شاید معمول این بود که راه خودشان بروند و درس خودشان را بخوانند ، و اینجا شاید چیزی غیرمعمول اتفاق افتاد. خاطرهای نقل میکنم. مرحوم مهندس ریاضی رییس وقت دانشکده فنی بود و همان اوایل که من وارد دانشکده فنی شده بودم ، داشتم در کتابخانه چیزی مینوشتم. آمد، نگاهی کرد و گفت تو اینجا چهکار میکنی؟ داشتم ترجیعبند هاتف اصفهانی را یادداشت میکردم . به حالی رفته بودم. اشاره کرد که تو فکر نمیکنی جایت در دانشکده مقابل بود، یعنی ادبیات. من که تازه از شهرستان آمده و دستپاچه شده بودم، حرفی نزدم . ولی همیشه به خودم میگفتم این شعر و ادبیات جزو خون و رگ ما ایرانیهاست . الان هم معیار من برای این که بسنجم چه کسی از نظر من قابل معاشرت است و فرهنگدوست است، از او میپرسم « گلستان » خواندی؟ حافظ را میفهمی و او را میشناسی؟ مولوی که مشکل است و من هم نمیفهمم . در هر حال اگر نه بگوید من تکلیفم با او روشن است. میخواهد دکترای طب باشد یا در هر رشتهای مهندسی گرفته باشد.اگر اینها را نداند، از نظر من قابل اعتنا نیست.
به هر حال این کارهای غیرمعمولی که کردم یکی این بود که همشاگردیهایم را جمع میکردم و برایشان شعر میخواندم. آخر دهه 30 و اوایل دهه 40 ، در مملکت ایران شاعران نوپرداز استخوانداری داشتیم که همه قابل اعتنا بودند. الان نمیدانم ، الان من نه دقت میکنم و نه دنبال میکنم. ولی آن وقتها بچهها را جمع میکردم و برایشان شعر میخواندم . اکثرشان توجه نمیکردند و حق هم داشتند. آنها در راه معمول بودند و من یک خرده کج شده بودم توی این راه غیرمعمول که یادم است شعرهای شعرای نو را برایشان میخواندم. مخصوصاٌ اگر رگهای از اعتراض در آنها بود، بیشتر میپسندیدم. نمونههایی از این شعرها را برایتان اینجا میگویم. برای خودم خیلی خاطرهانگیز است. فکر میکنم این شعری که میخوانم مالِ محمد زهری باشد که میگوید: به گلگشتِ جوانان یاد ما را زنده دارید ای رفیقان/ که ما در ظلمتِ شب / زیر بالِ وحشی خفاش خونآشام / نشاندیم این نگینِ صبح روشن را/ به روی پایه انگشتر فردا . شعری است مربوط به بعد از 28 مرداد. و یا « یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد میکشد» این اعتراض است وقتی که اصلاٌ نمیشد حرف زد. یا « مردی از باد حادثه بنشست / مردی چو برق حادثه برخاست/ او ننگ را گزید و سپر ساخت / این نام را بدون سپر خواست». از این قبیل شعرها میخواندم. حالا آنها دل میدادند یا نمیدادند ، من خودم خیلی حظ میکردم. جنبه شعریاش اینها بود .
سَرکی هم در نثر میزدم. آن زمان برای من نثر خیلی قاطع و موجز ، نثر مرحوم جلال آل احمد بود. حتی مقالاتی را هم که مینوشت میخواندم و برایم قابل اعتنا بود. حتی در جایی خواندم که از او پرسیده بودند چه کتابی دوست داری و میخوانی؟ از تذکرهالاولیای عطار گفته بود. به همین خاطر رفتم تذکرهالاولیایی خریدم و خواندم. دیدم بله آن نثری که واقعا آل احمد میگفت من میخوانم در این هست و من بارها با آن محشور بودم. من هیچ وقت از شعر و نثر و ادبیات نبریدم.
دوران بعدی من در زمینه هنر مربوط میشود به 10 سال بعد از این دوره. وقتی در کرمان بودم ، کوچهگردی میکردم . و ساختمانهایی را میدیدم بسیار کهن. برای مثال ساختمانی را میدیدم که هزار سال مانده بود و من فکر میکردم استادی که این را ساخته ، چه کار ماندگاری کرده. عکس میگرفتم از کتیبهها، تزیینات، گچبریها، معرقکاریها، و عکسهای آنها را هنوز دارم. بعد یادداشتهایی داشتم درباره کتیبهها. مرحوم ایرج افشار « یادگارهای یزد» را در سه جلد چاپ کرده که هنوز هم بهترین نمونه از این دست کتابهاست. این مجموعه الگوی من بود در تألیف کتاب « کتیبهها و سنگنوشتههای کرمان » و پیش از این یادداشتهایی فراهم کرده بودم و قرار شد با مرحوم افشار یادگارهای کرمان را هم بنویسیم. من در همین کتاب خواستهام ادای دینی کرده باشم و نوشتهام « با یاد استادم ایرج افشار. ردپای ایشان در یادگارهایشان شد خط راه من در این کتیبهها.» و واقعا هم ردپای او خطِ راه من شد.
کتاب « مهر و ماه » از دیگر کارهای من است. یکی از کارهای من گشتن در کتابفروشیهای کرمان بود و در این گشتنها با کتابهای خطی آشنا شدم . کتابهای خطی هم معمولاٌ سر و ته نداشت. من وقت میگذاشتم تا ببینیم این کتاب چیه. و در همان موقع فهمیدم اگر بخواهم با نسخههای خطی آشنا بشوم، جز از راه شناختن ایرج افشار و دانشپژوه ممکن نیست و در همان سالهای 50 بود که اولین آشناییهای من با مرحوم افشار آغاز شد. آن موقع که در راهنمای کتاب بود با او نامهنگاری میکردم. تا آن که در 1356 آمد به کرمان برای برقراری کنگره تحقیقات ایرانی که از نزدیک با او آشنا شدم و تا دو هفته قبل از فوتش با او بودم . در هر حال ایشان خیلی به من کمک کرد، هم از نظر نسخهشناسی و هم از نظر رفاقت. از همه نظر. آنچه در این زمینهها دارم از وجود افشار است. افشار در راه ادبیات و همایون صنعتی در راه ریاضی و نجوم. تخصص همایون صنعتی در نجوم قبل از اسلام بود و کتابهای نفیسی را هم در این زمینه ترجمه کرد.
**
از اسلامپناه درباره چگونگی تألیف کتاب « کتیبهها و سنگنوشتههای کرمان» پرسیدند که در پاسخ چنین توضیح داد:
من در کرمان کوچهگردی میکردم و این کتاب حاصل همین کوچهگردیهاست. من که محصل بودم در کوچههای کرمان میگشتم و جاهایی را میدیدم که امروز دیگر چیزی از آنها باقی نمانده. در واقع توسعههای شهری قاتل جان میراث فرهنگی است. میرفتم و خانهها و کتیبههایی میدیدم از دوران بسیار قدیم و مدتی بعد که میرفتم دیگر نشانی از این خانهها و کتیبهها نبود و به جای آنها برجی و ساختمانی جدید ساخته شده بود.
**
پرسش بعدی درباره دکان صحافی اسلامپناه بود که در پاسخ گفت:
ما دکانی داشتیم در بازار کرمان که به اجاره بود و من هم در همان سالهای دهه 60 مدتی بود اداره نمیرفتم و تصمیم گرفتم که این دکان را از اجاره دربیاروم و خودم کاری را شروع کنم که همین کار صحافی بود . بعد هم که دکان را باز کردم میخواستم گرهکشی را یاد بگیرم و از کتابهایی که در این زمینه درآمده بود چیزی عایدم نشده بود. کسی بود به نام اوسا غلام که در این کار تبحر داشت و من از او خواستم که این کار گرهکشی را یادم بدهد. و او این کار را به من یاد داد. من جزوهای در این باره نوشتم که مرحوم ایرج افشار آن را چاپ کرد. در مقدمه آن نوشته بودم که این اوسا غلام سنت سینه به سینه نقل میکند. همین که ایرج افشار فهمید میخواهم استاد زندهای را معرفی کنم که سینه به سینه چیزی را نقل کرده برایش کافی بود و این جزوه را منتشر کرد.