پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : بهمن امسال بود که وزارت کار با مقایسه وضع بازار کار در ایران با اهداف سند چشمانداز 1404، نرخ بیکاری جوانان را 2 برابر نرخ عمومی اعلام کرد. «ایران نسبت به کشورهای حاشیه خلیج فارس وضعیت بیکاری بدتری دارد.»
به گزارش باشگاه خبرنگاران، چشم به زمین دوختهای، گامها، کفشها، رفتن و باز آمدن، گاهی نور ویترینی نگاهت را از کف خیابان میرباید. به هزار کار نکرده میاندیشی؛ از این که باید اتو کشیده، کت پوشیده و شق و رق راه بروی... و از خیلی چیزهای دیگر احساس ماندگی میکنی.
«آقا تو رو خدا این برگه رو ازم بگیر، نخواستی بنداز دور.» سرجایت میمانی، نگاهش میکنی، نمیخواهی یا نمیتوانی این بار چون همیشه بیخیال شوی؛ او همچون یک فروشنده دورهگرد سمج که گوشه پیراهنت را میچسبد تا آدامسی بخری، نیست. بیش از 70 سال دارد، لهجه دارد، کارت تبلیغاتی پخش میکند. از او برگه را میگیرم رد میشود، باز میگردم، نمیدانم چرا؟
«مادر اهل کدام شهری؟» نام شهرش را میگوید؛ اما حالا ساکن کرج شده همراه خانواده. مرا میکشاند به گوشه خیابان تا مبادا مانع رفت و آمد رهگذران شویم. «این برگهها را به من دادهاند پخش کنم، 1500 برگ است، خیلی زیاد است.»
به برگههای نازک و زرد رنگ که تبلیغات یک سایت دوستیابی است، خیره میشوم. «میخواهم بروم، میخواهم بمانم، دارم در ترانهای مبهم زاده میشوم.» این را هیچ کداممان نگفتیم، شعر شاعرهای است شهیر. یکباره صدایش ترحمآمیز میشود؛ صدایی که شاید از پس خود غرش رعد و برق را در خود نهان دارد؛ «آقا تو رو خدا، آقا تو رو خدا، به جان هر کس دوست داری، کمکم کن.» دگرگون شده است حسابی. او نه مانند هر متکدی حرفهای، بلکه با شرم این جمله را میگوید. میشود این را از تغییر رنگ سیمایش فهمید؛ قرمز شده است در این هوای سرد و آلوده خیابان. «پسرم بیکار است، فیلمسازی خوانده، 30 سال دارد.» سکوت میکنم تا حرفش را ادامه دهد لابد او تصور کرده این رهگذر ناآشنا کارهای است در این مملکت! او آدرسش را غلط نیامده؛ نه این که ما کارهای باشیم خدایی ناکرده، روزنامهنگاریم؛ «مترجم دردها!»
ـ مسئولیتی ندارم خودم، اما سفارشش را به آشنایان خواهم کرد.
ـ نه آقا! سفارش نمیخواهم، خیلیها سفارشش را کردند. خودت او را ببر سر کار؛ خدا تو را رسانده است.
این را گفت و خم شد. «کفشهایت را میبوسم آقا!»
نمیگذارم دستش به زمین برسد؛ اکنون بهترین جا برایم فرو رفتن در زمین از شرم بود؛ از شرم چشمان مادری که مهر فرزند او را به کرنش هر رهگذری وا میدارد. دوباره سوگندم میدهد که پسرش را ببرم سرکار.
ـ کارهای نیستم من!
ـ نه آقا معلومه که شما میتونین، پسرم نماز هم میخونه. ما از آسمان به زمین خوردهایم.
شاید منظورش این باشد که اوضاع مالیشان از خوب به بد دگرگون شده است و قصه ادامه دارد... .
دردهایی که آمار ندارد!
بهمن امسال بود که وزارت کار با مقایسه وضع بازار کار در ایران با اهداف سند چشمانداز 1404، نرخ بیکاری جوانان را 2 برابر نرخ عمومی اعلام کرد. «ایران نسبت به کشورهای حاشیه خلیج فارس وضعیت بیکاری بدتری دارد.» این بخش دیگری از همان گزارش بود. نه این که فکر کنید آمار غمها نیز به تعداد بیکاران است؛ گاه هر فرد بیکار به اندازه کل این اعداد غم دارد برای خودش. کسی غمهایشان را نمیشمارد و از حوصله آمار خارج است؛ تا بینهایت... .
وزارت کار همچنین در ادامه گزارش خود اذعان میکند که در فاصله سالهای 84 تا 92، به استثنای سال 86 در همه دورهها نرخ بیکاری جوانان روندی افزایشی را در ایران طی کرده است. این گزارش زنگ خطر را برای مسئولان کشور به صدا درمیآورد؛ زنگی که شاید پیشترها هم به صدا درآمده است؛ گوش شنوایی اگر باشد فریادها را هر روز وشب در کف خیابان، لای صفحات روزنامهها، میان بگومگوی یک زوج جوان و حتی در صورتهای ساکت و شکسته یک زن کهنسال و یک مادر مهربان خواهد شنید. «آقا تو رو خدا این کارت رو از من بگیر؛ نخواستی بنداز دور!» این را همان مادر دوباره گفت. خیلی چیزها قرار بود اتفاق بیفتد؛ نیفتاد! وعدههای بسیار داده شد، بیجامه عمل ماندند و برهنگی این شرم در خیابان نمایان است. پشیمان میشوی از این که به مقایسه با دیگر کشورها بنشینی. همین گزارش اخیر وزارت کار میگوید: به صورت کلی نگاهی به شاخصهای بازار کار در 25 کشور نشان میدهد که ایران بعد از پنج کشور فلسطین، ارمنستان، یمن، عراق و گرجستان دارای بالاترین نرخ بیکاری در بین کشورهای حوزه سند چشمانداز است.
هر چه هم جستجو کنی آماری از درد نمییابی؛ هنوز امید هست، نیست؟ با توجه به آمارها، رتبه امید به زندگی ایرانیها به سمت جمهوری چاد نزدیکتر است تا کشوری مانند موناکو! به عبارتی بیش از نیمی از کشورهای جهان، نسبت به ایرانیها امید بیشتری به زندگی دارند. این را آمارهای جهانی میگویند. البته در یک ارزیابی دیگر امید به زندگی زنان در ایران هفت سال بیشتراز متوسط جهانی است. این همه عدد و رقم در حالی است که مردم خود چیز دیگری میگویند... برخیها آرزوی رسیدن به شصت سالگی را دارند و ادامه آن برایشان رویاست.
امید... مادری خم میشود، روی کفشهایت خواهد افتاد و تو در آنی سقوط میکنی به قعر زمین، سوگندت میدهد پسرش را ببری سر کار. «میسپارم به دوستان.» این را برای چندمین بار گفتم. شماره تلفن پسرش را میدهد و من نیز شماره خودم را روی یکی از برگههای تبلیغاتی مینویسم.
دردهای بیآمار کف خیان بیشمارند؛ از قصه درد کودکان کار گرفته تا نوازندگان دورهگرد، متکدیان حرفهای و غیرحرفهای و الی آخر.
فرشتگان بازمانده از بهشت!
نه این که منظورمان از بهشت، همان جنت آفریدگار مهربان باشد، منظور جایی آرام است روی خاک کروی که مادرانمان بیغم نان، شب آرام چشم فرو بندند. مادری یا زنی که محروم میشود از وجود همسر یا حقوق و مستمری ندارد، تنها میماند. مشکل نگرانکنندهای که درخصوص زنان وجود دارد این که نسبت بیکاری در زنان نسبت به مردان دو برابر است. این را نیز قائممقام وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی در همین بهمن ماه اعلام کرد.
شاید غمها آمار نداشته باشد؛ اما همان آمارهای موجود خود غمانگیز است. «سن زنان سرپرست خانوار نیز در حال کاهش است و حتی دختران شانزده سالهای داریم که سرپرست خانوار محسوب میشوند.» این جمله را یکی از مسئولان کمیته امداد عنوان کرد. گفتهها را که بچینی کنار هم، پازل نازیبایی شکل خواهد گرفت.
هدف، پرداختن به مشکلات زنان سرپرست خانوار نیست؛ هدف فقط اشارتی به مشکلات موجود است که برای چنین افرادی مضاعف میشود. یک تحقیق نشان داده مساله اقتصادی مهمترین مسالهای است که زنان سرپرست خانوار در زندگی روزمره خود با آن مواجهند و قدرت و فشار آن به حدی است که گروههای مردم، اساساً زنان سرپرست خانوار را با این مساله میشناسند. همچنین در ادامه این پژوهش عنوان شده که مشکلات اقتصادی با بالا رفتن تعداد افراد تحت تکفل زن، حادتر میشود... .
سنگفرش هر خیابان کارتهای رنگی است؛ هر خیابان دردهای بسیار در خود نهان دارد؛ خیابانها دیگر حتی با این همه کاغذ رنگی جشن نمیگیرند.«این برگهها را دادهاند که پخش کنم، خیلی زیاد است.» این بار نه به برگهها، بلکه به دستانش خیره میمانم؛ درست مانند دست تمام مادران دنیاست. «میگویند اینها را دور بینداز، توی جوب... .» و من همچنان در فکر دستان او هستم. «آقا! گناه دارد، پولش را گرفتهام.» نمیتوانم در چشمان او خیره شوم، خجالت میکشم. «15 هزار تومان برای پخش آنها به من دادهاند.» ما ایستادهایم کنار خیابان؛ تردید در نگاه رهگذران موج میزند. «پولش را هم خرج کردهام، باید آنها را پخش کنم.»
اگر دولتمردان، مسئولان و نمایندگان مکرم در انواع مجالس، خود من و همه ما چنین از سر مسئولیت انجام وظیفه میکردیم دیگر هیچ مادری از سر مهر فرزند، سر تعظیم برای هیچ رهگذری فرود نمیآورد.
برای او یا شاید هیچ کارت پخش کن دیگری مهم نباشد که گیرنده آن، مخاطب این آگهیها باشد یا خیر؛ آگهیها درست مثل یک پیامک تبلیغاتی روی اعصاب پیادهرو شهر ما راه میروند. شاید آگهیها که نه، خود آگهیپخشکنها میخواهند یک آگاهی بدهند به من و تو.
برگه زرد رنگ را که شماره تلفن روی آن نوشته شده در جیبم میگذارم، خداحافظی میکنم، او همچنان سوگندم میدهد. دستمال دور گردنم را باز میکنم، او میماند همانجا، من میروم به سمت مترو. درست پایین پلهها دختری جوان، عینک سیاه رنگ به چشم زده، کلاه لبهدارش را تا روی صورتش پایین کشیده، کولهای باز در پیش خود نهاده و با حسی تمام سازدهنی میزند. موسیقی قاطی میشود با سوگندهای آن زن در وجودم... شاید سوژه بعدی همین دختر باشد.