پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
حالا «متروپل» آخرین ساخته مسعود کیمیایی هم موافقان و مخالفان خود را دارد. همانطور که پیشبینی میشد، نمایش فیلم در روز چهارم جشنواره واکنشهای متفاوتی در پی داشت. مخالفان بر این باورند که فیلم، نشانهای از سینمای کیمیایی را در خود ندارد و از کارگردان «قیصر»، «گوزنها» و «دندان مار»، ساخت چنین اثری دور از ذهن بود. موافقان اما، استدلال میکنند این کارگردان اصول و عقاید همیشگی فیلمسازی خود را در فیلم پیاده و اجرا کرده است.
آنها بر این باورند که کیمیایی را باید با خودش، دغدغههایش و ریشههایش سنجید و کسی که با سینمای «نوآر» و «وسترن» خاطرهای نداشته باشد برای دیدن این فیلم دچار «لکنت» میشود. اما کیمیایی خود چه میگوید؟ این پرسشی است که با او در روزهای واپسین جشنواره در میان گذاشتیم. نقد اصلی فیلم را به زمان اکران آن موکول میکنیم و واکنش کارگردان را میخوانیم به حرف و حدیثهای همیشگی، از نوع جشنوارهای.
چرا خاطره سینما «متروپل» را که حالا دیگر متروکه شده است، دوباره زنده کردید؟
همانطور که میدانید نام فیلم در ابتدا «کلید شکسته»، بعد «اسبها میمیرند» و «عرق سرد» بود که قبول نکردند و «متروپل» آرامآرام تبدیل به نام فیلم شد. سالن سینما «متروپل» را از آقای بهبهانی گرفتیم که لطف کردند و با پدرشان در آمریکا که صاحب سینما بودند تماس گرفتند. ایشان هم از اینکه سینمایشان دوباره مطرح میشد خوشحال شدند. اما قسمت درونی ماجرا؛ وقتی وارد سینما شدم دیدم، میشود میز بیلیارد در سالن انتظار گذاشت و باشگاه تشکیل داد. ویترینها هم مثل گذشته باقی بمانند.
بازیگران سینما هم که روی کاغذ ماندهاند و در ویترینها هستند میتوانند بمانند و باشگاه هم بماند. آهستهآهسته اینها با هم کنار آمدند؛ یعنی باشگاه با سینما کنار آمد. انگار سینما پیشنهاد میکرد که بیا از من فیلم بگیر. دیدم اگر پول داشتم آن سینما را میخریدم و حتما تبدیل به باشگاه بیلیارد میکردم که همه بهخاطر آن بیایند سینما را هم ببینند.
مثل یک موزه؟
بله. دوست دارم درباره معماری سینما هم صحبت کنم. وقتی مهدی شقاقی در آن دوره برای مشیرالدوله مجلس شورای ملی را ساخت، مشیرالدوله میخواست مسجدش کنار خانهاش باشد که مسجد سپهسالار را هم ساختند. بعد از مدتی مجلس شورای ملی شد و خانه خودش را به دولت داد و درهای مسجد را هم روی مردم باز کرد. پسر مهدی شقاقی طرح سینما «رکس» تهران و «متروپل» را داد که معمار متبحری آنجا را ساخت که از ارامنه بود و متاسفانه حالا نامش در خاطرم نیست.
«رکس» و «متروپل» سینماهایی بودند که آخر شبها به سالن مد تبدیل میشدند. نکته جالب این بود وقتی وارد آنجا شدم در یکروز بوی سینمای مرده و در روز دیگر بوی سینمای زنده را استشمام میکردم. متوجه نشدم چه زمانی این سینما مرده و چه زمانی زنده است! هرچند سینما که همیشه زنده است. اما چرا صندلیهای این سینما تا این حد خاک خورده و چرا روی آپاراتها تا این حد خاک نشسته است؟ ... عکسهایی که آن زمان در ویترین استفاده میکردند زیر پا بود. رُلهای فیلمها هم باز شده بود. به هر جهت با همه اینها فیلم «متروپل» ساخته شد. آقای منجزی طرحی داشت که دینامیسم اولیهاش را خیلی دوست داشتم. شبی زنی مورد هجوم واقع میشود و کسی در خیابانها نیست به دادش برسد زن مجبور میشود به تنها چراغ روشن که سینماست پناه ببرد. طرح آقای منجزی همین هجوم بود و اینکه این زن وارد جایی میشود. ولی من سینما را وارد این طرح کردم.
برخی معتقدند فیلم «متروپل» در ستایش سینماست و اینکه هنوز فیلمسازی همچون شما در این سن و سال فیلمی در ستایش سینما میسازد قابلتوجه می دانند. اما منتقدان شما مسایلی را مطرح میکنند. نظرتان در باره انتقادهاچیست؟
من باید «نقدی» بخوانم که آن خودش «منتقد» باشد! باید «فیلمی» از یک فیلمساز ببینم که «فیلمساز» باشد! آیا اگر فیلمی از هیچکاک نگاه میکنیم، در نقدهای این افراد هم پیدا میکنیم؟ فرض کنید میان افرادی که جزو فیلمسازان اول هستند کسی مانند «برگمان» پیدا شود، آیا این منتقدان میتوانند این فرد را تشخیص دهند؟! فقط میگویند خوب است یا بد. خب در این نظر مسایلی مثل رفاقت، پول، رسیدنبههم و... هم وجود دارد و این خیلی غمانگیز است.
عدهای نتوانستند فیلم بسازند که من نام آنها را میتوانم بگویم، حالا شدند منتقد! یکی از این افراد چندسال است که نمیتواند فیلمنامهای را که دارد، بسازد. اما در این جنجال سینما به «سایت» میروند و از اینجا بهتر کجا بروند؟ هر عقیدهای را میفروشند و بازار عقیدهفروشی راه انداختهاند. میخواهم مسایلی را بگویم، اما روحیه انسانی من این اجازه را به من نمیدهد. مثلا کسی که در نقدی علیه داریوش مهرجویی مینویسد، آیا به اندازه او فیلم دیده، موسیقی گوش کرده، به اندازه او دنیا را گشته؟ به اندازه او در جهان، فیلم دیده یا عاشق شده؟ به اندازه او در خیابانها قدم زده؟ اصلا این مقوله را میشناسد؟ ... مگر آن بهاصطلاح منتقد کیست که او باید بگوید فیلمت باید اینطوری باشد و منِ فیلمساز بگویم چشم. در همین سالن سینما عدهای در تاریکی به من میگویند چه بکن. درحالی که جایگاه من در روشنایی مشخص است و من در روشنایی ایستادهام.
آیا منظورتان این است که متوجه فضای فیلمتان نشدند؟
مساله خیلی شخصیتر از اینهاست. انتخابها از قبل صورت میگیرد. مثلا اینکه ششماه گذشته ارتباط فیلمساز با فلان منتقد چگونه بوده، مهم و تاثیرگذار است. آنها از نقدهای جهانی و فیلمها چیزی متوجه نیستند. همان فیلمهایی که از گوشه خیابان خریداری میکنند، فرصت دیدنشان را هم ندارند و مدام در سایتها پرسه میزنند و اگر بگویم در قفس را که باز کنید بیرون میآیند میشوم فاشیست! بعضیهایشان 20سال قبل یک فیلم ساختهاند و آن را هم پنهان میکنند! من نسلی هستم که با نقدهای پرویز دوایی، پرویز نوری و جواد طوسی آشنا شدم. بهدلیل اینکه جواد طوسی فیلمهای من را دوست دارد با هم رفاقت داریم.
اینطور نیست که چون با من رفاقت دارد، پس فیلمهای من را هم دوست داشته باشد. وقتی او فیلم من را نقد میکند دلیل سینمایی میآورد. آن دلیل مهم است. آن دلیل میزان دانش او را نسبت به سینما و اطراف خودش نشان میدهد. این شخص پیرامون خودش را میشناسد و این پیرامون شامل سیاست و خیلی چیزهای دیگر هم میشود. ولی این بهاصطلاح منتقدان انتخاب فیلمهایشان، جهتگیریهای سیاسی و جناحیشان از یک تفکر «نیست درجهان» میآید.
تفکری که پشتوانهای نداشته باشد، تفکر نیست.
تفکری که در آن جغرافیا بیشتر به فکر سیرکردن شکمشان هستند و به این مسایل خیلی دقت نمیکنند. مثلا کسی فیلم «متروپل» را که هنوز در حال ساخت است و تمام نشده، نقد کرده است. نقدش هم در مورد فیلم نبود، توهینخانهای بود که درش را باز کرده بودند. این افراد پشت چیزی پنهان میشوند که فعل ندانستن سینما و ادبیات را با هم دارد. بعضی از این افراد حتی کتاب بنده را نخواندهاند و حتی اطلاعی از آن ندارند.
پیش از این گفته بودید که قهرمانهای مرد فیلمهایتان دیگر پیر شدهاند. به همین دلیل در «متروپل» قهرمان فیلم یک زن شده است؟
قهرمان فیلم من همان دو مرد جوان درون سینما هستند که زن به آنها پناه میبرد. آنها همان قهرمانهای فراموششده هستند و از کاغذهای کهنه و زردشده پشت ویترین بیرون آمدند. البته باید همانجا بمانند. همانجا میمانند تا دوباره زنده شوند و باری دیگر آن سینما ساخته شود.
به نظر میرسد چیزی که سالها در سینما فراموش شده در «متروپل» به آن توجه شده. گفتوگوی رودرروی دو زن و فراهم آوردن فضای گفتوگو در سینما...
کسی که دعوا را بهوجود میآورد، بیرون سینماست. خانمی که دعواساز و بهدنبال پول است بیرون سینماست. کسی که درد کشیده و روی پای خودش فرزندش را بزرگ میکند پناهنده سینماست. آن خواهر و آن پسر جوان که میزها را جمع میکنند، پناهنده سینما هستند. جایی میگوید «من دیگه جایی دارم و تو خیابان و لالهزار هم نمیرم و همینجا هستم.»
در حالی که دارودسته مظفر (یوسف مرادیان)، شردرست کن فیلم، اعتقاد دارند که «هرچی شره توی سینماست.»
بله. به همین دلیل کسی از آنها وارد سینما نمیشود.
سکانسی که خسرو و خواهرش توی در هستند و اطرافشان را نگاتیو فرا گرفته، یادآور گذشته سینماست...
کاملا. اینها پناهندگان سینما هستند. میماند مسالهای که در من خیلی وجود دارد و با آن درگیرم؛ جایی که کامپیوتر وارد زندگی خصوصی و هستی ذاتی من میشود. همیشه معتقدم آدمها - دو شاعر یا دو قاتل - در هر شرایطی که با هم روبهرو میشوند، وقتی از یکدیگرخواستههای انسانی داشته باشند و چشمتوچشم شوند خیلی سریعتر به فراز و به نتیجه میرسند. هر چقدر تماس چشمی نداشته باشند سبعتر و تندخوتر میشوند. این دو زن تا وقتی شیشه میانشان حائل است و همدیگر را نمیبینند به هم میپرند و به محض اینکه چشمدرچشم هم میشوند لبخند میزنند.
این همه مقدمهچینی برای رسیدن به این نقطه چیست؟
چون اینطور نیست که به سرعت به این مرحله رسیدهاند، این دو وقتی به دو انسان تبدیل شدهاند و در چشم هم نگاه کرده تازه با یکدیگر گفتوگو میکنند. زیبایی و والایی انسان که در نگاهش است به کلمه تبدیل میشود. این دو وقتی روبهروی هم هستند با نسیمی که به چادر و روسریشان میوزد همدیگر را پیدا میکنند. حالا یکیشان بچه دارد و دیگری میخواهد بچه او را ببیند.
یعنی کمکم از بدویت به گفتوگو میرسند؟
بله. بههمین دلیل معتقدم اگر کارهای خودمان را خودمان انجام دهیم و به هم نگاه کنیم، خیلی از وحشیگریها از بین خواهد رفت.
چرا دعواها پشت شیشه اتفاق میافتد؟
چون آنها نباید وارد سینما شوند. یک وجودی در بیرون است و یکی هم داخل که متعلق به من است که هر شاعر، نویسنده و فیلمساز آن را دارد. یک خلوت برای اتفاقات، برای اجرای عاشقانهها و تندیها و مسایل اجتماعیاش دارد که در خلوتش اتفاق میافتد و به ایدهآلیسم نزدیک نمیشود و همانجا میماند. بیرون، یک اتفاق است و از این شیشه به این ور داخل سینما متعلق به من است. میخواهم در آن شعر یا مرثیه بگویم و تقدیسش کنم. آدم آنجا، آدم است. من سینما را اینطور دوست دارم.
خاتون اول به سراغ زن اول آقای ماندگاری (شقایق فراهانی) میرود. درواقع او از داخل سینما سر آشتی را باز میکند؟
اگر خاطرتان باشد در ابتدا آدم بدها دم درمیآیند و سه تا توی سینما در را باز میکنند، سه به سه میشوند. بعد میگویند کسی که قانون این طرف را میداند وارد شود. آن وقت آن سه تا بیرونی به هم نگاه میکنند.
چرا خاتون بعد از صحنه تصادف به سختی سینما را پیدا میکند و بعد واردش میشود؟
وقتی خاتون تصادف میکند تا رسیدن به متروپل زمانی طولانی طی میشود. در باران میدود، زمین میخورد، حتی خودش را میکشد. چون باید این راه را برود. این راه، آیینی برای رسیدن به سینماست. باید زمین بخوری و خونآلود شوی. برای رسیدن به سینما باید درد بکشی.
باران هم میبارد. خاتون در راه رسیدن به سینما تطهیر میشود...
کاملا درست میگویید. همه این مسایل با فکر انجام شده و اینطور نبوده که بعد از ساختن فیلم، مفهومی برایش بسازم.
دو مرد جوان فیلم با بازی محمدرضا فروتن و پولاد کیمیایی، مردان آرمانی هستند که اصلاتوی سینما هستند و از آنجا بیرون نمیآیند و در دنیای واقعی دنبالشان میگردیم. آیا اینطوری است؟
بله. آنها هیچ چشمی به خاتون ندارند. بلد بودم میان آنها رابطه عاشقانهای بهخاطر پول یا بچه ایجاد کنم. وقتی پولاد میگوید من موتورسوارم و میتوانم بروم بچه شما را با لباس گرم برایتان بیاورم، هر کسی باشد این پلانها را میگیرد؛ اما من در فیلم نگذاشتم. چون آن بچه باید بیرون سینما بماند و وقتی تکلیفش معلوم شد وارد سینما شود. اتفاقا میتوانستم تصاویر زیبایی خلق کنم. زیر باران، پولاد با موتور یک بچه را در آغوش بگیرد و به مادرش برساند و اتفاقا به سینمای من نزدیک بود. حتی سر صحنه پیشنهاد دادند که چنین کاری کنم؛ اما اگر بچه وارد سینما میشد نمیتوانست این دعواها را تحمل کند. پس باید تکلیفش در آینده روشن شود. ولی در فیلم آن کسی که تکلیفش روشن نیست «موتور»هاست که باید از سینما بروند.
پولاد و فروتن خیلی خوب بازی کردند...
اتفاقا پولاد مسایل من را خیلی خوب در ک میکند. او میگفت یکبار به من گفتند تو از بالا نگاه میکنی. گفتم برای شما بالاست. من در آن جایگاه به دنیا آمدهام. اطراف من اخوان و شاملو بودند و اصلا بلد نیستم وارد دفتر یک تهیهکننده شوم و بگویم سلام علیکم، یک نقش به من بده. متاسفانه درندگی اطرافمان زیاد شده است. خیلی در موبایلها به هم ناسزا میگویند، پیامک میزنند، انگارنهانگار انسانیم. مردم قهرمان نمیخواهند، همبرگر و تلویزیون و بازیهای کامپیوتری میخواهند. وقتی دغدغههای همبرگر نداشته باشند و وقتی هم دغدغههای همبرگر داشته باشند، آنموقع قهرمان میخواهند. داریم جایی زندگی میکنیم که بیعاطفهبودن و بیتفاوتی یک امر عادی زندگی وروزمره است! کتکزدن بچه راحتتر از آموزش و پرورش است. الان اینگونه است که مشکل مردم بیتفاوتی است و آنهایی که میدانند تفاوت چیست، میگویند من هم باید مثل اینها بیتفاوت باشم. چون نمیتوانند اقلیت باشند. بهقول همینگوی، جهان جای خوبی است، ارزش مبارزهکردن با آن را دارم.
چرا خاتون که میتوانست از دست آدم بدها از در پشتی فرار کند، این کار را نکرد؟
فکر کنید زنی که یکبار در زندگیاش شانس میآورد و مورد حمایت مردی مثل ماندگاری واقع میشود، تا آخر عمر به پای آن مرد میایستد و حتی میگوید کاش قبر این مرد در خانهام بود تا هرروز سر مزارش میرفتم. خب احترام به زن یعنی این، نه اینکه نقشش زیاد باشد. احترام به زن این است که این خانم وقتی دوره کشاورزی تمام میشود و به تهران میآید؛ ادعا میکند که بهشته اجازه نداد وارد کار مواد مخدر شوم. او مرا را به این مرد معرفی کرد و من همسر این مرد شدم. مگر میشود برای یک مرد زن نبود؟
او برای «مرد»، «زن» است، وگرنه برای نامرد، نازن است. این احترام به زن است. در فیلم قرار بود این صحنه باشد که خاتون در پیریاش میگوید تنها شبی که احساس راحتی کردم، شبی بوده که دو مرد در سینما از من حمایت کردند. بعد از او درباره آن دو مرد سوال میشود. میگوید از آن به بعد دیگر آنها را ندیدم و همهجا را دنبالشان گشتم. صبر کردم تا سینما ساخته شود و دوباره آنها را پیدا کنم.
چرا این صحنه را در فیلم استفاده نکردید؟
چون نمیخواستم از این سینما خارج شوم. وقتی با خاتون وارد این سینما شدم بیرون نرفتم. خاتون هم در سینما ماند.
نظرتان درباره واکنشهای منفی برخیها هنگام نمایش فیلم چه بود؟
کسانی که این فیلم را همراه با لکنت میدانند با سینما کار ندارند و بهدنبال حواشیاند. فرض کنید افرادی در نمایشگاه کتاب، غرفههای «کافکا» و «همینگوی» را شلوغ کنند. قطعا این شلوغی تاثیری بر نوشتههای آنها ندارد. بعضیها هستند که در سینما دست میزنند و توهین میکنند، اما برای سینما چه کردهاند؟ متاسفانه ما چه بیباک تقلب میکنیم. متقلب از تقلب هراس ندارد. با این حال بهتر است حرف نزنم. چون به قول مولوی؛ خموش باش، خموش باش.
منبع: روزنامه شرق