نامه تاریخی 27مرداد کاشانی به مصدق، تاکنون بابحثهای فراوانی
روبهرو بوده است و صحت و سقم آن بعضا از طرف برخی چهرههای سیاسی مورد
انکار قرار گرفته است. محمدحسین سالمی، نوه آیتالله کاشانی که امروز پزشکی
بازنشسته است که در جنوب اسپانیا زندگی میکند، وي در گفتوگو با «شرق»
مهر باطلی میزند بر تمام ادعاها مبنی بر جعلی بودن این نامه و اعلام
میکند که این نامه را او از طرف آیتالله کاشانی تقدیم دکتر مصدق کرده
است. این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
جناب دکتر! جنابعالی روز 26 مرداد از زندان آزاد شدید و به منزل
مرحوم کاشانی در پامنار رفتید و آنجا بودید، تا اینکه نامه معروف 27 مرداد
نوشته شد. قبل از اینکه به این نامه بپردازیم، آیا برایتان پیش آمده بود که
بین آقای کاشانی و دکتر مصدق حامل پیام باشید؟
پیام، کمتر، یادم هست که یکی از آمریکا آمده بود و سوغاتی دو تا قلم
خودنویس آورده بود، یکی برای دکتر مصدق و یکی برای آقای کاشانی. هر دو تا
خودنویس را به آقای کاشانی دادند و ایشان سهم دکتر مصدق را به من داد و من
آن را به آقای دکتر رساندم. پیامهایی که میبردم، در حد سلامرساندن و
گفتن نکات جزیی و کماهمیت بود.
پس نامه 27مرداد مهمترین پیغامی بود که حامل آن بودید؟
بله، افتخارش نصیب من شد. مرحوم دایی مصطفی در دسترس نبود.
منتقدها میگویند مگر از شما بزرگتر نبوده که نامهای به آن اهمیت را ببرید به دکتر مصدق بدهید.
گفتم که، آقامصطفی در دسترس نبود. طوری که عصر روز 28مرداد، موقعی که
میراشرافی اینها از رادیو صحبت میکردند، آیتالله کاشانی به آقای گرامی
گفت: «برو مصطفی را پیدا کن! مبادا گولش بزنند و در رادیو صحبت کند.»
این را بگویم که اطرافیان آقای کاشانی دو جناح بودند. من و برادرم و آقای
خلیلی و چند نفر از خواهرزادههای مرحوم کاشانی، جناحچپ بودیم و
سرکردهمان مرحوم سیدعلی مصطفوی بود که معاون وزارت دادگستری و قبلا هم
رییس استیناف بود. شمس قناتآبادی، آقامصطفی، دکتر شروین و چند نفر دیگر،
جناح راست بودند.
چه فرقی با هم داشتید؟
ما خواهان مسالمت بودیم و سعی میکردیم مانع تندرویهای مریدان آقا بشویم.
اما دستراستیها میگفتند وظیفه داریم بیملاحظه حقایق را فاش کنیم. راجع
به نامه مورد بحث، بین دو جناح مشاجره شد. آقای شمس قناتآبادی به آقای
سیدعلی مصطفوی گفت: «از کی تا حالا شما سیاستمدار شدهاید؟»
آقای مصطفوی، بیدرنگ گفت: «از وقتی شما سیاستمدارهای قلابی روی کار آمدهاید.»
اختلافاتمان این جوری بود. ما که جناح چپ بودیم، به آقای کاشانی میگفتیم:
«درست است که هواداران دکتر مصدق خانه شما را سنگباران کردهاند، درست است
که شما اعلامیه دادهاید دکتر مصدق دیکتاتوری راه انداخته، ولی به خاطر
مردم و به خاطر مصلحت کشور، شما این نامه را بنویسید!»
بهخصوص اینکه یک آقایی به اسم افشار، از آمریکاییها به ما خبر میداد:
«سرنخها دست آمریکاییهاست و مصدق را روی انگشتشان میچرخانند و میخواهند
نهضت ملی را نابود کنند... .»
با توجه به اینکه آقامصطفی کاشانی مخفی شده بود، ما توانستیم به آقای
کاشانی بقبولانیم نامه را به ترتیبی که ملاحظه میکنید، بنویسد. آقای
سیدعلی مصطفوی وقت گرفته بود و من ساعت پنج عصر، با نامه پدربزرگم، به مقصد
رسیدم. یک جناب سروان ما را به سمت پلههایی که به عمارت میپیوست، هدایت
کرد. بالای پلهها، مرد جوانی که او را پیشتر ندیده بودم و اسمش را هنوز
هم نمیدانم، ما را تحویل گرفت و مستقیم رفتیم به اتاق دکتر مصدق.
با شما چطور برخورد کرد؟
برخورد خیلیخیلی مهربانانه و محبتآمیزی داشت. میدانست که من زندان
بودهام و تازه آزاد شدهام. با اشاره به موهایم که در زندان تراشیده
بودند، گفت: «بهبه! سرت را که تراشیدهاند، خوشگلتر شدهای. خوشگل بودی،
خوشگلتر شدهای!»
بعد، حرف عجیبی زد: «بد نشد زندان رفتی؛ اگر نه، ممکن بود بلایی سرت بیاید. بیرون آنقدر شلوغ بود که احتمال داشت کشته شوی.»
من فقط سکوت کردم و او نامه پدربزرگم را خواند. در حین خواندن نامه، حالت
صورتش تغییری نکرد و نمیشد دریافت چه فکر و چه احساسی دارد. کاغذ را گذاشت
زیر متکا و زنگ زد. همان آقای ناشناس آمد و در گوش او چیزی گفت که من
نشنیدم. بعد دکتر مصدق کاغذ خودش را امضا کرد و داد دست من. آخر سر هم دستی
به پشت من زد و گفت: «این چیزها را تودهایها سر زبانها انداختهاند.
باور نکنید!»
یکی از منشیها خبر داد هندرسون به دیدار آقای دکتر مصدق آمده. دکتر مصدق
بیمعطلی از روی تخت برخاست و با چابکی لباس رسمی پوشید. از تحرک و سرعت
عملش مات ماندم. هیچوقت او را اینطور زبر و زرنگ ندیده بودم. من هم کمکش
کردم که کتش را بپوشد. در همان جای که داشتم از اتاق دکتر مصدق خارج
میشدم، هندرسون وارد شد. با من دست داد و از دیدنم نزد آقای نخستوزیر
تعجب کرد.
هندرسون قبلا شما را دیده بود؟
بله، چون حداقل پنج بار به دیدن آقا آمده بود. از پیش آقای دکتر مصدق که
آمدم، یکراست رفتم عکاسی مهتاب و از نامه آقای مصدق عکس گرفتم. قبل از آن،
از نامه پدربزرگم هم عکس گرفته بودم. عکاسی مهتاب، نبش میدان بهارستان
بود، روبهروی مجلس شورای ملی. راستی این را اضافه کنم که نماینده ناصرخان
قشقایی هم آنجا بود و از من تریاک میخواست تا مشکلش حل شود. به من میگفت
مصدق لجباز است و حرف کسی را گوش نمیکند. مدتی بعد از 28 مرداد، ناصرخان
قشقایی به تهران آمد و با آقای کاشانی ملاقات کرد. خیلی با عزت و احترام.
تلگرافهایی را که ناصرخان قشقایی به آیتالله کاشانی زده، اگر ببینید، همه
از موضع مودت و عرض ارادت ارسال شدهاند. ناصرخان هم به آقای کاشانی گفت:
«مصدق لجبازی کرد و همهچیز به هم ریخت. حیف که حالا فرصتها از دست
رفتهاند.»
آقای دکتر سالمی! منتقدانی که به اصالت نامه آقای کاشانی تردید
دارند، ایراد میگیرند که چرا بعد از 25 سال، در سال 1357 منتشر شده.
علتش این است که اختیار نشریات و رسانه گروهی دست ما نیست و مردم از
اقدامات ما آگاهی ندارند. در سال 1962 م، آقای احسان طبری در حال نوشتن
تاریخ معاصر ایران بود.
کتاب «ایران در دو سده واپسین»؟
فکر میکنم. یک جلدش راجع به رضاشاه بود. من به آلمانشرقی تلفن کردم و
گفتم: «آقای احسان طبری! این کتابی که شما دارید راجع به تاریخ معاصر
مینویسید، من مدارکی دارم که به دردتان میخورد. اگر مایل باشید، در
اختیارتان بگذارم.»
گفت: «صلاح نیست مدارک را با پست بفرستید! خودتان هم که پیش من تشریف نمیآورید.»
گفتم: «چرا نمیآیم؟ افتخار هم میکنم.»
گفت: واقعا افتخار میکنی؟
گفتم: چرا نه
گفت: من میروم آسایشگاه. از آسایشگاه که برگشتم به شما تلفن میکنم هر
وقت که شما خواستید تلفن کنید، خودتان را به نام «آقای مدارک» معرفی کنید.
احسان طبری را از قبل میشناختید؟
از طرف خداپرستان سوسیالیست در جلسات درس و بحث و انتقاد طبری شرکت
میکردیم و از گفتههایش ایراد میگرفتیم. به جز این، مراوده نزدیک و شخصی
با هم نداشتیم یک کاغد هم برایم فرستاده که مطالبش را با ماشین، تحریر کرده
و زیرش بهجای نوشتن اسم و رسم کاملش، نوشته: «ا، ط». قرار گذاشتیم برویم
دیدنش اما گوانر شهرمان، شهری که ما تازه در آن مشغول بهکار شده بودیم،
گفت:
«اجازه نمیدهم به آلمانشرقی بروی تمام اشخاصی که به آلمانشرقی میروند
روز و شب تحت نظر پلیس مخفیاند و کار ندارند تو اسناد تاریخ ایران را
بردهای که به یک مورخ ایرانی بدهی. سایهبهسایه تعقیبت میکنند و بعید
نیست کاری دستت بدهند. خیال میکنند مدارکت راجع به آلمان است.»
از ما اصرار و از او انکار دست آخر هم گفت:
«اصلا نمیگذارم ویزای آلمانشرقی را بگیری.»
ما پیش طبری شرمنده شدیم و خجالت کشیدیم بگوییم مقامات شهرمان نمیگذارند برویم آن طرف.
در همان ایام جاما کتاب «گذشته، چراغ راه آینده است» را منتشر کرد.
معذرت میخواهم جامی کتاب مورد نظر را منتشر کرد، جاما مربوط به دکتر کاظم سامی است.
بله، حق با شماست. جامی
جامی یک گروه مائوییست بود.
چی بودند؟
چپهای هوادار مائوتسه تونگ ضد حزب توده هم بودند.
بیشتر ضد حزب توده و مصدقی بودند، از مصدق هم ایراد میگرفتند افکارشان یک مقدار شبیه افکار حزب ایران بود.
طرفداران شعاعیان بودند؟
مصطفی؟
بله مصطفی شعاعیان از چپیهای منتقد سوسیالیستهای شوروی بود که در سال 1356 در درگیریهای خیابانی با ماموران ساواک کشته شد.
به هر حال من جواب کتاب «گذشته، چراغ راه آینده است» را با یک کتاب مستقل دادم؛ اول کتابشان از قول تولستوی نوشته بودند:
«ما از چیزهایی صحبت میکنیم که همه میدانند.»
من اول کتابم نوشتم:
«دوستان! من از چیزهایی صحبت میکنم که هیچکس نمیداند و حالا باید بدانید.»
در آن کتاب، در سال 1962م نامه من و آن کاغذ و این حرفها همگی چاپ شدهاند.
پس شما یک کتاب در جواب آن کتاب گروه جامی نوشتهاید؟ اصلش را دارید؟
بله دارم.
حالا موقع استفاده از آن است.
متاسفانه تعداد اندکی از کتابم تکثیر شد. با ماشین تحریر معمولی و با زحمت
زیاد کتابم را تایپ کردم و به دشواری در یکی از چاپخانههای ذوبآهن شهر
سار حدود صد، صدوپنجاه، نسخه تکثیر کردم البته تیراژش به پای تیراژ «گذشته،
چراغ راه آینده است» نمیرسید. ولی بعد از پیروزی انقلاب عدهای سرخود
کتابم را به شکلی که خودشان میپسندیدند، به اسم «حقیقت چیست؟» یا عنوانی
شبیه به این چاپ و پخش کردند. کتاب را همان 40 سال پیش به داییام مهندس
احمد کاشانی تقدیم کردم. داییاحمد در زمان شاه، زندان سیاسی بود.
فکر میکنم در ارتباط با مجاهدین خلق بود.
چهار، پنج سال زندان بود. در مجموع بیش از یکبار به زندان افتاد. اوایل
انقلاب اسلامی به فکر چاپ نامه آیتالله کاشانی نبودم اما نامه به دست آقای
حسن آیت رسید و او در روزنامه «جمهوری اسلامی» چاپ کرد.
بعد هم در کتاب «روحانیت و اسرار» چاپ شد.
آقای طالقانی روز چهاردهم اسفند 57، روز سالگرد وفات دکتر مصدق در احمدآباد گفت:
«من به کاشانی گفتم پوست خربزه زیر دست و پایت گذاشتهاند.»
ای دل غافل! دیدم دارد همهچیز تحریف میشود و حقایق را وارونه میکنند یا مسکوت میگذارند. به آقای طالقانی نامه دادم:
«درست است که شما مجاهد نستوهاید اما فرمایشتان صحیح نیست! بهتر است راستی و عدالت را در صحبتهایتان سرلوحه قرار بدهید!»
بگذریم. یک عده از استادان و دانشجویان، که در فرانسه و آلمان و کلا اروپا
بودند، اصرار کردند مدارکی که داشتیم، منتشر شوند. ما هم اسناد موردبحث را
دادیم و کتاب روحانیت و اسرار منتشر شد.
تماما به قلم شماست؟
چندنفر از استادان دانشگاه هم در آن سهم دارند.
اسمهایشان را نمیگویید؟
خودشان نخواستهاند. بهصورت شخصی به شما میگویم اما برای انتشار، اجازه ندارم.
ایراد دیگری که به نامه آیتالله کاشانی میگیرند، این است که
آقای کاشانی به دکتر مصدق نوشته است شما فرزندان من را به زندان
انداختهاید.
آقای یانریشار هم این سوال را از من کرد. گفتم: «پدربزرگم مهربانی کردهاند و به من که نوهاش بودم، اشاره کرده.»
قاعدتا منظورش شما بودهاید. من به این نکته اهمیت نمیدهم اما
ایراد دیگری که میگیرند، این است که ناصرخان قشقایی تا آذرماه 1332 در
تهران نبود و نمیتوانست در روزهای نزدیک به کودتا با آقای کاشانی ملاقات
داشته باشد.
من که عرض کردم، نماینده ناصرخان قشقایی به تهران آمده بود و او حامل
پیشنهاد ناصرخان بود. چون پیشنهاد ناصرخان را با تلفن و با نامه نمیشد
مطرح کرد. ناصرخان پیشنهاد داده بود دکترمصدق یکی از دوستان ما را رییس
لشکر استان فارس کند. حتی نمایندهاش گفت: «ناصرخان از آقای کاشانی و آقای
دکترمصدق دعوت کرده دونفری به فارس و منطقه قشقایی تشریف بیاورند.»
برای مصالحه؟
بله، ولی کی میدانست فردای آن روز، روز 28مرداد است و کودتا میشود و همهچیز بههم میریزد.
ایراد دیگری که به نامه آقای کاشانی و درواقع به جوابیه
دکترمصدق گرفته میشود، این است که میگویند دکترمصدق پاسخ نامههای
آیتالله کاشانی را با دست مینوشتهاند، در حالی که اینبار جواب نامه را
به شکل حروفچینیشده دادهاند. آیا همینطور است؟
خیر آقا! چند نامه تایپی از دکترمصدق خطاب به پدربزرگم دیدهام که در کتاب
روحانیت و اسرار هم چاپ کردهام. یکی از نامهها را هم عرض کردم که تاریخ
دقیق ندارد و فقط نوشته است 27مرداد. البته آقای ایرج افشار میگویند شاید
این نامه مال سال دیگری باشد، مثلا در سال قبل، سال 1331 نوشته شده باشد.
دکترمصدق نامه تایپشده را بهجز آقای کاشانی، به کسان دیگر و به جاهای
دیگر هم فرستاده.
ایراد دیگر این است که در قسمتی از نامه، آقای کاشانی مینویسد:
«اگر نقشه شما نیست که مانند سیام تیر عقبنشینی کنی و بهظاهر قهرمان
زمان بشوی و اگر حدس و نظر من صحیح نیست، که همانطور که در آخرین ملاقاتم
در دزآشیب به شما گفتم...» میگویند در آن سال، محل ملاقات را دزآشوب
میگفتهاند و آقای کاشانی هم در نامههایشان همیشه از لفظ دزآشوب استفاده
کردهاند.
دزآشوب یا دزآشیب میگفتند.
بعدها، چندسال بعد از کودتای 28مرداد مرسوم شد که دزآشیب
بگویند. مثل اسم پایتخت ایران که ابتدا طهران مینوشتند و سپس بهصورت
تهران تغییر پیدا کرد.
منزل آقای گلبرگی آنجا بود. میگفتیم دزآشیب.
نه، سوال من این است که در زمان نگارش نامه آقای کاشانی، دزآشوب میگفتهاند یا دزآشیب؟
علاوه بر منزل آقای گلبرگی، منزل دکتر طرفه، شوهرخواهر آقای کاشانی هم آنجا بود و وقتی میرفتیم، میگفتیم دزآشیب، دزآشیب.
پیرمردهای آن زمان دزآشوب میگفتهاند یا نه؟
قدیمی یا جدیدبودنش را نمیدانم اما وقتی میگویم احسان طبری هم از این
کاغذ، در زمان حیات دکتر مصدق باخبر بوده، چیز جدیدی نیست. احسان طبری در
مصاحبهای که در کتاب «کژراهه» منتشر شده، موقعی که میپرسند: «چرا به این
قطعیت میگویید نامه آیتالله کاشانی صحیح است؟» پاسخ میدهد: «چون در سال
1962 م، از آن خبر داشتم.»
جناب دکتر سالمی! ما در دانشگاه تهران، استادی داشتیم که در
فرانسه تحصیل کرده بود. گرایشهای دستچپی داشت، ولی به دکتر شریعتی احترام
میگذاشت و با او همشهری بود. به دلایلی ترجیح میدهم اسمش را نیاورم. این
استاد ما میگفت: «آقای محمود کاشانی هم با ما در دانشگاه پاریس بود و با
یکدیگر بحثهای مختلفی میکردیم ولی ایشان هیچگاه به این نامه اشارهای
نکرد.»
برای اینکه خبر نداشت. محمود در سال 1332، بچه محصل مدرسه ابتدایی بود و
در حدی نبود که از اینچیزها سر دربیاورد. بعدها نمیدانم مهندس ابوالحسن
بهش گفته بود یا یکی دیگر. بههرحال، پدربزرگ من نامههای دیگری هم نوشته
بود که کسی از مضمون آنها خبر نداشت. سوای اینها، در سال 1332 کسی چه
میدانست سالها بعد، فرضا در 1374 یا 1384 بعضیها میخواهند حقایق تاریخی
را کتمان کنند یا وارونه جلوه بدهند. درنتیجه، در آن سالهایی که محمود
کاشانی در پاریس بود، به نظرش حقانیت پدرش آنچنان بدیهی و آشکار بود که
دلیلی نمیدید برای اثبات آن، متوسل به نامه مذکور شود.