در آن زمان مد از اندرون بیرون میآمد و زنهای شهر پیوسته چشم بدانجا داشتند تا از میانه چه برخیزد و مورد پیروی آنان قرار گیرد. چارقدها معمولاً از زری و گارس و مشمش بود و چارقد قالبی از ابتکارات اندرون بشمار میرفت. بدین معنی که قسمت سر چارقدها را بدقت بسیار و با آدابی خاص با نشاسته آهار زده و قالب میکردند و مرغوبترین انواع آن را آفتابگردانی میخواندند. این عمل کار هر کس نبود بلکه برخی در این فن تخصص داشتند و دیگران به آنها رجوع میکردند. بعضی روی چارقد «کلاغی» بسر بسته زیر گلو گره میزدند.
زلفها را چین چین و حلقه با لعاب بهدانه بر پیشانی میچسباندند. با وسمه یا رنگ و حنا ابروهای پهن و پیوسته میکشیدند و گاه میان آن خالی مینهادند. چشمها را سُرمه کشیده بر چهره سفیداب و سرخاب فراوان میمالیدند. بر پشت لب سبیلی باریک میکشیدند و لب را اندکی با سرخاب رنگ میدادند. در اوایل آرخالق بر تن میکردند که سردستی بلند داشت و دور آن را که یراقدوزی بود روی پیراهن بر میگرداندند. رفته رفته نیمتنه جای آن را گرفت که به انواع مختلف دوخته میشد.
تنبانها کوتاه بود و به زانو نمیرسید ولی بسیار فراخ و پرچین دوخته میشد و در آن فنرها قرار میدادند تا باصطلاح چتری بایستد و برای آنکه این منظور بهتر برآورده شود زیر آن تنبانی آهارزده میپوشیدند و در نتیجه تنبانرو دایرهای به شعاع نیم ذرع بل بیشتر گرد قامت بانوان تشکیل میداد. لبه و دور آنها را نیز با کمر بر، جوانی و یراقهای پهن گرانبها زینت میکردند. هنگامی که دستهای از بانوان حرم به دنبال شاه روان بودند تنبانهایشان به طرزی خوش حرکت نواسانی میکرد و منظری بس تماشایی داشت.
آن زمان در ایران جوراب بلند معمول نبود و جوراب کوتاه بپا میکردند و ساقهای سیمی تا بالای زانو نمایان بود. کفشها نوعی از گالش بود که از دیار فرنگ میآوردند و بانوان شیک از آن میپوشیدند.
در این اوان تاجر فرانسوی که «پیلو» نام داشت با زنش به تهران آمد و چیزهای تازه با خود آورد. مد اندرون نیز با به بازار آمدن آن اشیاء تغییر یافت. شلوارهای کش جای جورابهای کوتاه و کفشهای چرمی گوناگون جای «ارسیهای مداد» را گرفت.
خانمها در آرایش خود جواهر بسیار بکار میبردند. نیمتاج و سنجاقهای گوهرنشان زیب سر و زلف میکردند وگاه کنار زلف پرهای رنگارنگ قرار میدادند. «عقدرو» و «سینهریز» به گردن میآویختند و بازوبندهای درشت گرانبها میبستند که رشتههای ابریشمی در زیر داشت و به هر رشته گوهری تابان یا سکهای زر آویخته بود. گلها و اشیاء ظریف دیگر از طلا و مروارید و سنگهای قیمتی بر سر و بر میزدند و انگشترهای درشت و ریز در انگشتان میکردند.
شمایل ناصرالدین شاه و عادات و خصائل او
ناصرالدین شاه را چهرهای گشاده ومطبوع بود: چشمهای گیرا و درخشانش هر دلی را مجذوب میساخت و نگاه ملایمش را چنان نفوذی بود که در دل هر کس اثری شگفت میبخشید و خواه و نخواه در حلقۀ اطاعتش میکشید ولی گاه خشم، آن نگاه آرام را چنان سختی و تندی پدید میگشت که کس را یارای تحمل آن نبود و شرارهای که از دیدگانش میجست خرمن نیروی هر جسوری را میسوخت. دماغی کشیده و اندکی برگشته، سبلتی بلند و راست و لبانی مردانه و متبسم داشت. موهای سرش در اوان جوانی ریخته بود و دامن پیشانی فراخ تا فرق درخشانش کشیده میشد. اندامی معتدل، حرکاتی موزون، رفتاری برازنده و دست و پایی ظریف داشت. با زیردستان به رأفت و عطوفت سلوک میکرد و برای فراهم ساختن آسایش رعایا و آرامش کشور دمی نمیآسود. ولی چه سود که یک تنه بر بیگانگان نیرومند یارای پیروزیش نبود. برای خدمتگزاران پدری مهربان و برای خیانتکاران مواخذی سختگیر بود.
او را طبعی حساس و ذوقی سرشار و به شعر و ادب تمایل بسیار بود. خود شعر خوش میسرود و اشعار بسیار از استادان سخن ایران و عرب از بر داشت. دیوانش مشتمل بر چند صد بیت است که به چاپ رسیده.
در آغاز تذکرۀ مجمعالفصحا نیز دویست بیت از اشعارش ضبط افتاده که برای نمونه غزلی از آن میان در اینجا آورده میشود:
ای روی ماه ترا صد بنده همچو پری / از رفتن تو رسد خجلت به کبک دری
تشبیه روی ترا هرگز به مَه نکنم / زیرا که در نظرم زیباتر از قمری
خورشید بزمگهی، سلطان هر سپهی / شایستۀ کلهی زیبندۀ کمری
پیش تو بنده شدن بهتر ز پادشاهی / پای تو بوسه زدن، خوشتر ز تاجوری
دادی به کف قدحم، در عینِ تشنه لبی / کردی ز خود خبرم در عین بیخبری
فارغ ز هر دهنی کردی به یک سخنم / هرگز چنین سخنی نشنیدم از دگری
تا در محیط غمت افتاده کشتی من / آسوده دل شدهام از موجِ هر خطری
من با سپر چه کنم، ای تُرکِ سختکمان / زیرا که میگذرد تیرت ز هر سپری
بگذشتی از سرِ کین بر شاه ناصردین / بر قبلهگاهِ زمین، زینسان مکن گذری
***
در نخستین سفر مشهد مقدس چون شاه به زیارت مشرف شد جیغۀ گرانبهایی را که بر کلاه و گوهر دیگری که بر لباس داشت تقدیم آستان رضوی نمود و این رباعی را بسرود:
در عمر ابد، ای شَه معبود صفات / اسکندر و من صرف نمودیم اوقات
با همت من کجا رسد همت او / من خاک در تو جستم او آب حیات
***
میرزا محمدخان سپهسالار که پیش از حاج میرزا حسینخان این لقب را داشت و از رجال شایسته زمان خویش و از خدمتگزاران برگزیده ناصرالدین شاه بود چون بدورد جهان گفت شاه در ماده تاریخش چنین سرود:
سپهسالار صد حیف از جهان رفت / ز دست خسرو صاحبقران رفت
یکی شمشیر سر تا پای گوهر / سپهسالار صد حیف از جهان رفت
پی تاریخ سالش گفت ناصر / نیاید باز چون تیر از کمان رفت
از مصرعهای اول و آخر به حساب جمل ۱۲۹۸ حاصل میشود که تاریخ وفات سپهسالار است.
شاه به نقاشی رغبتی بسزا داشت و نقشپردازان را تشویق میکرد. خود نیز دارای قلمی استوار و شیرین بود. شبیهسازی را با مداد و سیاهقلم نیک از عهده برمیآمد. هفت اثر خوب خود از او دیدهام که بشرح برخی از آنها میپردازم:
روزی در سیاهبیشۀ مازندران شاه چند خرس شکار کرد و چون به ناهارگاه بازگشت از روی تردماغی مداد و کاغذ خواسته شبیه اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات را بسیار زود و سخت نیکو نقش ساخت. اعتمادالسلطنه پیوسته جزء ملتزمین رکاب بود و هنگامی که شاه به خوردن ناهار و عصرانه میپرداخت، در حضور نشسته روزنامههای اروپایی و تاریخ میخواند.
دیگر از آثار قلمی خوب شاه شبیه دوستعلیخان معیرالممالک جدّ راقم این سطور است که در جاجرود ساخته شده و برای نمایاندن پایۀ استعداد وی زیب این صفحات میگردد. یکی از کارهای دیگر او شبیه آغامحمدخان خواجه است که نزد عزیزالسلطان بود.
روزی شاه در دیوانخانه تفرج میکرد و کمالالملک که به دستور او پردهها میپرداخت در گوشهای سرگرم نقاشی بود. شاه نزد او آمد و به تماشا ایستاد و چون پردۀ کوچک سادهای آمادۀ کار در کنار بساط وی دید هوس کرد که استعداد خویش را بیازماید و در دم قلم بدست گرفته ظرف چند ساعت دورنمایی فکری از کوه و نهر آب و تک درختی بپرداخت که برای تفنن سلطان در اندک زمانی خوب بود. پردۀ مزبور را برای امینالسلطان که هنوز به صدارت نرسیده بود فرستاد و سالها بر دیوار کتابخانۀ پارکش که اکنون محل سفارت روس است آویخته بود.
مدرسۀ دارالفنون را در عصر ناصری بنیان نهادند و استادان زبردست از اطریش و فرانسه و آلمان برای تدریس بدانجا فراخواندند. شاه سالی یکبار برای بازدید به مدرسۀ مزبور میرفت و شاگردان در حضورش از رشتههای مختلف امتحان میدادند. یکی از روزها پس از انجام مراسم بازدید شاهزادۀ علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه وزیر علوم، آقا میرزا اسمعیل نقاش معروف به جلایر را که مردی سخت خوشرو و شوخطبع و در فنِ پرداز و «کپی» استاد بود با پردۀ بزرگی که از شاه و گروهی از وزرا ساخته بود به حضور آورد. پس از آنکه شاه زمانی دراز به پرده نگریست و تحسین فراوان کرد اعتضادالسلطنه پیش رفته شرحی مبنی بر استعداد و لیاقت جلایر ایراد کرد و در پایان مطلب عرضه داشت اما افسوس که... آقامیرزا اسمعیل مجال اتمام سخن را به شاهزاده نداد و تعظیمی کرده، گفت: «هشتاد تومان هم مقروض است.» شاه را هوش و گفته وی نیز پسند افتاد و پانصد تومان انعامش داد. میرزا اسمعیل عادت به افیون داشت و چون دانست که اعتضادالسلطنه میخواهد رازش را فاش سازد، فرصت اتمام سخن را به او نداد و ضمناً حاجت خویش را با شاه باز گفت.
شاه در تیراندازی مهارتی تام داشت و گلوله را نیکو به هدف میزد. زمانی که قورخانه در خیابان سردر الماسیه واقع و سپرده به اقبالالسلطنه بود، شاه روزی برای بازدید بدانجا رفت. من آنوقت در خدمت نظام بودم و کامرانمیرزا نایبالسلطنه وزیر جنگ بود. در باغ قورخانه برای استراحت شاه و همراهانش چند خیمه فراخ دامن افراشته در آن انواع شیرینی و میوه چیده بودند. در سراپردۀ مخصوص میزی بزرگ در کناری نهاده بیست قبضه تفنگ ساخت قورخانه روی آن قرارداده بودند. (تفنگهای سربازی آن دوران مارتینی بلند و کوتاه و هنری مارتن ورندل بود.)
شاه پس از بازدید قسمتهای مختلف به چادر مخصوص آمده یکسر به سوی میز مزبور رفت و پس از دقت و رسیدگی بسیار و مقایسۀ تفنگها با نمونه، یکی از آنها را برداشته بدست پیشخدمتی داد و گفت تا صفحۀ کاغذی به دیوار نصب کند و آن را هدف قرار دهد. او نیز اطاعت کرد و به تیر سوم نشانه را زد. آنگاه شاه تفنگ را بازستاند و لنگۀ سبلت راست را جمع آورده در دهان گرفت و گفت: «نرۀ فانوسی را که به دیوار نصب است خواهیم زد.» به صدای تفنگ فانوس درهم شکست و فریاد تحسین از حضار برخاست و قریب هزار سکۀ زر به عنوان ناز شست تقدیم شد. شاه به صاحبمنصبان خارجی از قبیل «لمر» و «پروسکی» فرانسوی، «پولکونیک» روسی، «آندرنی» ایتالیایی، «متس»، «واگنر» و «کنت دومن فرت» اطریشی (رئیس نظمیه وقت) و «اشتوداخ» آلمانی که در حضور بودند به هر یک چند سکه زر بخشید که همه با کمال مسرت پذیرفتند.
شاه با وقفه بین هر جمله سخن میگفت. صدایی آرام و در عین حال آمرانه و خندهای مخصوص به خود داشت. بیشتر کلمات را از حلق ادا میکرد. زبان فرانسه را نیک میدانست ولی به روانی حرف نمیزد. صحبت او را با سفرا و بانوانشان که نزد انیسالدوله میآمدند بسیار شنیدهام. بر جغرافیا احاطه داشت و بیشتر اوقات فراغت خود را به مطالعه آن میگذرانید. علاقه وافری نیز به تاریخ داشت و چنان که گذشت همهگونه تاریخ در حضورش خوانده میشد و بر اثر همین علاقه بود که به جمعآوری و طبع «ناسخالتواریخ» امر کرد.
***
بار یافتن به حضور شاه برای هر کس میسر بود و بیشتر نیازمندان عرایض را بدون واسطه، خود به دست سلطان میدادند. مردم طبقۀ سوم به آسانی اجازه شرفیابی یافته شکایت خود را شفاها به عرض میرساندند و مأیوس بر نمیگشتند مگر آنکه حق به جانبشان نبوده باشد. هرگاه کسی از پسرش نایبالسلطنه شاکی بود توسط صدراعظم به عرض میرساند و اگر از صدراعظم ستمی به وی رسیده بود بوسیلۀ یکی از علمای وقت یا خواجهسرایان محترم و یا عزیزالسلطان دادخواهی میکرد. خلاصه آنکه راه نجات از ظلم و تعدی به مردم باز بود و میدانستند که فریادرسی دارند.
***
دیر کاج، دهی است در طرف «مسیله» که دربارۀ حدود و چگونگی استفادۀ از قنات آن بین آقا میرزا یوسف مستوفیالممالک و دوستعلیخان معیرالممالک پیوسته اختلافنظر بود. طرفین در این خصوص مکرر به حضور شاه عریضهنگار شده، دادخواهی میکردند. سرانجام او در حاشیۀ یکی از عرایض نوشت: «معیرالممالک تو و مستوفیالممالک هر دو از نوکران صدیق و خدمتگزار هستید و نسبت خلاف به هیچ یک نمیتوان داد. بدون اطلاع شما امینی را برای رسیدگی بدین امر میفرستم و آنچه بر ما معلوم شود دستخط خواهیم کرد.»
حاجمیرزا حسینخان سپهسالار که به چشم رقابت در میرزا یوسف مستوفیالممالک و دوستعلیخان معیرالممالک مینگریست عریضهای به شاه نوشت که این دو، مال دولت را به رایگان میبرند و در صندوقهای خود انباشته میسازند. هرگاه امر مبارک صادر شود که در خانۀ آنان را مُهر کنند خیانتشان را به ثبوت خواهم رسانید.
شاه که خدمتگزاران خود را نیک میشناخت در پاسخ وی تنها بدین بیت اکتفا کرد:
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد / صحبت یوسف به از دراهم معدود
***
هنگامی که آصفالدوله حکمران خراسان بود شیخالرئیس معروف که از شاهزادگان محترم و به لباس اهل علم درآمده بود و یگانه ادیب و واعظ و نطاق زمان خود بشمار میرفت در مشهد میزیست و چون از حکمرانش رنجش خاطری رسیده بود عزم سفر عشقآباد کرد و بوسیلۀ نایبالسلطنه این دو بیت را به حضور شاه فرستاد:
نایبالسلطنه بر گو به شَهِ پاک سرشت / که ادیبی ز خراسان به تو این بیت نوشت
آصف و ملک و سلیمان به تو باد ارزانی / ما رهِ عشق گرفتیم چه مسجد چه کنشت
شاه در پاسخ وی این قطعه را سرود:
نایبالسلطنه بر گو به خراسانی زشت / که شهنشاه جواب تو بدین بیت نوشت
آصف ار بد به شما کرد جزا خواهد دید / هر کسی آن درَوَد عاقبت کار که کشت
***
شاه در تابستان سرداری از پارچههای نازک و مخصوصا «آقاری» با شلوار سپید میپوشید و در زمستان سرداریش از ترمه یا ماهوت سیاه بود. پالتوهایش نیز از ترمه و ماهوت سیاه و برگردان و یقۀ خز داشت. در زیر پالتو قبای قلمکار در بر میکرد و زیر آن جامۀ چند بر روی هم میپوشید. سرداری، شلوار و پالتوهایش دارای مغزی قرمز و تکمههای زرد شیر و خورشیدی بود. گاه عصا بدست میگرفت و دستکش نیز بر دست میکرد.
معمولا پالتو را بر دوش میافکند و کمتر دست را از آستین بیرون میآورد. پیوسته موزۀ چرم برقی بپا داشت و اگر کفش میپوشید آن نیز از چرم برقی بود. عطر زنبق و بنفشه را بسیار دوست داشت و پیوسته بوی دلکش این دو گل از وی به مشام میرسید. چهره را با گلاب میشست.
***
شاه را در ادای فرائض مذهبی اهتمامی بسزا بود. هر بامداد در سر حمام چند صفحه از کلام ربانی تلاوت میکرد و هرگز نمازش ترک نمیشد. پیوسته مُهری کوچک در جیب داشت و چون هنگام گزاردن نماز فرا میرسید دستمال خود را بدل از سجاده بر زمین گسترده، مُهر را روی آن قرار میداد و به نیایش پروردگار میپرداخت.
یاد دارم روزی در جاجرود هوا سخت سرد و زمین پوشیده از برف بود و شاه سرگرم شکار. چون آفتاب آهنگ مغرب کرد شاه دست از شکار کشید و گفت تا قالیچهای روی برف گستردند و موزه از پایش بیرون آوردند آنگاه وضوء ساخته به نماز ایستاد.
***
شاه روزی پنج قلیان میکشید. به کشیدن انفیه معتاد بود و بهترین آن را از هندوستان برایش میآوردند که در قوطی ظریفی از طلا و مینا ریخته در جیب میگذاشت و روزی چند بار از آن اسعتمال میکرد.
***
ناصرالدین شاه ماهی چند شب شام را در بیرونی میخورد و بیشتر شبهایی بود که کارهای دولتی و کاغذخوانی و نامهنویسی داشت. حکام و مامورانی که بایستی به محل کار خود میرفتند برای گرفتن دستور به حضور میآمدند. غلامحسین خان امین خلوت (بعد ملقب به صاحباختیار شد)، مهدیخان آجودان مخصوص (در دورۀ مظفری ملقب به وزیر همایون شد)، ادیب حضور (در اواخر ملقب به اعتمادالسلطنه شد) برای خواندن عرایض و نوشتن جوابها در حضور مینشستند. پس از پایان کار تنی چند از خواص آمده سخن از شکار و اسب به میان میآمد و یا چند دست شطرنج بازی میشد. گاه خود شاه با یکی از پیشخدمتها به بازی مینشست و گاه دو حریف پُرادعا را به نبرد رخصت میداد و خود به تماشا مینشست. کسانی که در حضورش شطرنج میباختند بدین قرار بودند: محمدخان غفاری، اقبالالدوله که در اوایل ریاست تفنگدارها را داشت و بعد وزیر خالصه شد. امین خلوت برادر کهتر اقبالالدوله، محمد ابراهیمخان معروف به چرتی و متخلص به «فرزانه» که دیوانش به طبع رسیده. آقامچول زیندارباشی ملقب به صدیقالسلطنه. اکبرخان نایبناظر برادر مجدالدوله، شاهزادۀ معتضدالسلطنه پسر اعتضادالسلطنه وزیر علوم و آجودان مخصوص.
***
در سال یکهزار و سیصد و نه هجری شطرنجباز معروفی از افغانستان به ایران آمد و در محفل شطرنجبازان ولوله افکند. محفلی چند برای نبرد با وی تشکیل یافت و هر بار پیروزی از آن او گشت. سرانجام ماجرا به گوش شاه رسید و امر شد تا وی را به حضور آوردند. استاد افغانی یک تنه با دستۀ شطرنجبازها به پیادهرانی و سوارتازی پرداخت و جمله را شهمات و از چیرهدستی خود شاه را مات ساخت و انگشتر الماس به عنوان جایزه دریافت داشت.
***
در یکی از سفرهای شکاری جاجرود ناصرالدین شاه برای نخستینبار بر توسن ترکمانی که بتازگی عینالملک امیرآخور تقدیم داشته بود سوار شد و در پی صید تاخت. برخلاف انتظار اسب به روی اندر افتاد و کتف شاه سخت رنجه گشت. این پیشآمد امیرآخور را از اندازه برون پریشان ساخت و بیچاره از بیم نزول خشم شاه خود را باخت.
شاهزاده حشمتالدوله که از مقربان سلطان و در التزام رکاب بود موقع را مغتنم شمرده این رباعی را که از استاد فرخی است به خطی خوش نوشته به حضور فرستاد:
شاها ادبی کن فرس بدخو را / کازرده نموده آن تن نیکو را
گر گوی غلط رفت به چوگانش زن / ور اسب خطا کرد به من بخش او را
شاه در حال رنجوری شهزاده را چنین پاسخ داد:
بدخویی اسب ترکمان سنجیدم / در کوه ز کردار بدش رنجیدم
آن اشتر اسبنام نافرمان را / ز اصطبل برانده بر شما بخشیدم
عینالملک از کار حشمتالدوله الهام گرفته دست بدامان قاآنی که هم در رکاب شاهانه بود زد و از طبع سرشارش مدد جست. قاآنی این رباعی را سروده و امیرآخور آن را به حضور فرستاد:
اسبی که سوار شد بر آن ناصر دین / بدخوی نخواهد شدن آن اسب یقین
از شدت وجد خواست پرواز کند / بیچاره چو پر نداشت آمد به زمین
شاه را ظریفاندیشی امیرآخور و ظرافت طبع شاعر خوشآمده، پیشآمد را ناشده انگاشت.
***
روزی در ناهارگاه جاجرود شاه با اقبالالدوله بشطرنج نشست و به وی گفت: با کمال دقت و جدیت بازی کند و یک اشرفی نیز شرط بسته شد. دیری نگذشت که اقبالالدوله دست بُرد و اشرفی را از کنار صفحۀ شطرنج برداشته از جا برخاست، تعظیمی کرده در کناری ایستاد. شاه از مشاهدۀ این حال در شگفتی شد و سبب پرسید. اقبالالدوله با سر به صفحه شطرنج اشاره کرده گفت: «بله قربان...» شاه مقصودش را درنیافت و گفت: «معنی این رفتار را ندانستم بیا بنشین و بازی را ادامه ده.» اقبالالدوله عرضه داشت: «استدعا میکنم اعلیحضرت اسب سپید را برداشته در فلان خانه بگذارند.» شاه چنان کرد و پس از اندک تاملی دانست که مات است، آنگاه بقهقهه خندید و چند اشرفی دیگر به وی مرحمت کرد.
***
در یکی از سفرهای اروپا روزی که ناصرالدین شاه در ضیافت امپراطور اطریش بر سر میز نشسته بود، امپراطور از سازمان لشگری و تعداد قشون ایران جویا شد. شاه در پاسخش گفت: «از کدام دسته نیروی ما سئوال میکنید؟» امپراطور در شگفتی شده پرسید: «مگر چند دسته قوا دارید؟» شاه سینهای صاف کرده گفت: «ما را سه نیروی حربیه است. اول نیروی نظامی که پیوسته یکصد و بیست هزار تن زیر پرچم حاضر هستند. دوم عشایر ایران که هنگام ضرورت چندین هزار آماده جانفشانی میباشند و سوم نیروی مذهبی است که گاه جهاد بنا به قانون اسلام کلیۀ افراد ایرانی از دل و جان آمادۀ جانبازی میشوند.»
***
در آخرین سفر اروپا هنگامی که شاه در پاریس بسر میبُرد یکی از روزنامهها ضمن اخبار پذیرایی شاه چنین نوشت: «در سر میز دستهای بشقاب سوراخکن نیز نشسته بودند.» روزی که روزنامهنگاران به حضور آمدند، پس از گفتگوهای لازم شاه گفت: «فلان روزنامه بد لطیفهای دربارۀ ایرانیان ننوشته بود زیرا خوب اطلاع داشته که آنقدر به آنان کم غذا میدهند که از شدت گرسنگی ناگزیر به سوراخ کردن ظروف میپردازند!»
منبع:
یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه، دوستعلیخان معیرالممالک، نشر تاریخ ایران، چاپ دوم، ۱۳۶۲، صص ۳۶-۲۹