arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۰۷۳۶۷
تاریخ انتشار: ۳۵ : ۰۹ - ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۲

داستان کوتاه: معلم

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
امیر رضا قراگزلو: روزی معلم مدرسه ی بندیکت درآمستردام تصمیم گرفت شاگردانش را برای بازدید از گاوداری تازه تاسیس در اطراف شهر به یک اردوی تفریحی یک روزه ببرد .معلم مدرسه که خود سی سال سابقه تدریس در دبیرستان ها را داشت و اولین شاگردانش اینک پا به سن گذاشته بودند هنوزاز شغلش خسته نشده بود.انسانی که هنوز در پوشیدن لباس،بستن کراوات،واکس کفشهایش،آداب غذا خوردن و معاشرت تمامی نکات را رعایت میکرد .معلم با تجربه ای که همه او را دوست داشتند و او هم به بچه ها عشق می ورزید .هنگامی که به گاوداری رسیدند و صاحب آنجا از ماجرا مطلع گردید با اشتیاق به استقبال آنها آمد وقسمت های مختلف را که شامل یک سوله ی بزرگ برای نگهداری گاوها ،یک آبخوری در کنار سوله و دورتر از آن انبار کاه همراه با ماشین آلات مورد نیازبودند رابه آنها نشان داد.اطراف ساختمان اصلی گاوداری را یک چراگاه اختصاصی با ده جریب زمین سرسبز که پر از گلهای وحشی و گلهای فصل بود پر کرده بود در آن بعداظهر بهاری هنگام وزیدن نسیم بوی سبزه وگلها انسان را سرمست میکرد.هنگام عصر که بچه ها مشغول بازی در چراگاه بزرگ اختصاصی گاوداری شدند صاحب گاوداری از معلم خواست تا در صورت تمایل در ضیافت کوچک عصرانه به اتفاق همسرش شرکت نماید و معلم نیز با احترام پذیرفت .ضیافت در تراس ساختمان مدیریت گاوداری که چشم انداز آن زمین چمن مخصوص بازی مینی گلف که بازی مورد علاقه جان بود و پشت حصار گاوداری درختان چنار که با وزش باد به صورت هماهنگ به یک سو خم میشدند انجام شد. در هنگام صرف عصرانه جان آرمسترانگ صاحب گاوداری به معلم پیشنهاد داد اگر مایل باشد به داستان زندگی او گوش فرا دهد و معلم با اشتیاق پذیرفت.

جان تعریف نمود که در بچگی در خانواده فقیری به دنیا آمده و همواره دارای لباس و وضع نا هنجاری بوده است اما پدر و مادرش که میخواستند او به جایی برسد و مانند آنها در فقر زندگی نکند او را به بهترین مدرسه شهر فرستاده بودند، اما هیچکس به خاطر فقر او با او رفیق نمیشد. و معلم ها نیز به او توجهی نداشتند تا در دبیرستان برایش اتفاقی رخ داد.معلم تازه ای برای آنها امده بود. در جلسه اول از آنها خواسته بود تا آنچه که آرزویشان است را نوشته و در هفته آینده به کلاس بیاورند و جان نیزکه آرزویش داشتن یک گاوداری بزرگ با یک ساختمان ویلائی و ده جریپ چراگاه اختصاصی بود را نوشته وبه کلاس برده بود و پس از خواندن ،معلم که وضعیت نابهنجار جان را مشاهده میکرد او را سرزنش نموده که قطعا معلم و مدرسه را مسخره کرده است و او که از خانواده فقیری بود چگونه میتواند چنین آرزوئی داشته باشد و سخت او را تنبیه کرده و جریمه سنگینی برای او در نظر گرفت . با اینکه او درسش خوب بود اما از اینکه توسط معلم مورد تمسخر بچه ها واقع شده بود دیگر هرگز به مدرسه نرفت و سعی نمود تا با کارکردن و تلاش به آرزویش رسیده و بخود و اگر میشد به معلم و هم دوستانش اثبات میکرد که او میتوانست . روز ها و هفته ها وسالها با سختی کار میکرد و حادثه آنروز مدرسه عامل تحریک کننده ای برای او جهت رسیدن به هدفش بود . سی سال از این حادثه گذشته بود . جان میگفت : وقتی مدرسه را رها کردم چند هفته اول در شهر بدنبال کار بودم و به دروغ در خانه میگفتم به مدرسه میروم . اما همه چیز معلوم شد .

پدرش که بسیار ناراحت بود دق کرد و مادرش نیز از ناراحتی او وپدرش مریضی سختی گرفت و کمتر از یکسال درگذشت . آرزوی آنها برای جان نقش بر آب شده بود واو که تنها فرزندشان بود اکنون بیکاری ولگرد محسوب میشد .پس از این جملات بود که جان بیان نمود اکنون به آرزوی انشایش رسیده است وتنها تاثرش مرگ زود هنگام پدر و مادرش بود که در آن خود را بیشتر از هرکسی مقصر میدانست .جان در تمام مدت تعریف داستان معلم را زیر نظر داشت و خوب میدید که صورت معلم هر لحظه افروخته تر میشود . پس از پایان داستان بود که معلم از جایش بلند شد اشک در چشمان معلم پیر جاری بود. جان خودرا در آغوش معلم انداخت .

شرمساری در صورت پیرمرد موج میزد اما جان اورا بمانند پدر از دست داده اش در آغوش گرفته بود .

نظرات بینندگان