سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح شرفیاب شدم. برنامه سفر شیراز که تشریفات تهیه کرده بود، به عرض رساندم. شاهنشاه اظهار علاقه فرموده بودند که زیاد بمانند و تشریفات هم یک برنامه هفت روزه تهیه دیده بود که هیچ معنی نداشت. عرض کردم: «غلام جسارت میکنم، ولی این برنامه را نمیپسندم. صحیح نیست که بیجهت یک هفته در شیراز توقف فرمایید. مضافا به اینکه ولیعهد اردن دوشنبه به تهران میآید و این در حقیقت یک نوع بیاعتنایی نسبت به او تلقی میشود.» فرمودند: «درست میگویی، سهشنبه آینده برخواهم گشت. برنامه را اینطور درست کنید.»
عرایض [اوری] لوبرانی، سفیر اسرائیل، را عرض کردم (دیشب نوشتهام). فرمودند: «برای ملاحظه پیشرفتهای نظامی آنها ممکن است ارتشبد [حسن] طوفانیان را بفرستم (قائممقام وزیر جنگ در تدارکات ارتش یا همهکاره خریدهای ارتش) تا اگر وسایلی به درد ایران هم بخورد، در نظر بگیرد.» جوابی که باید به نامه سفیر آمریکا در خصوص کمک به [صندوق بینالمللی توسعه کشاورزی] IFAD بدهم و توسط وزارت خارجه تهیه شده بود، عرض کردم. فرمودند: «خوب است، ولی بنویس که این نظر دولت است.» عرض کردم: «اطاعت میکنم، ولی جسارتا به عرض مبارک میرسانم وقتی شاهنشاه علمدار یک فکر بزگی شدهاید، ولو این فکر از طرف مقامات دیگری جامه عمل بپوشد، [اصولا]par principe باید به آن کمک بفرمایید.» فرمودند: «درست میگویی، ولی آخر پول نداریم و من میخواهم به آمریکاییها بفهمانم که عایدات ما از نفت تقلیل یافته است وگرنه حرف تو راست است.»
دانشجویان دانشکده بابلسر [به علت]اینکه ۱۴ نفر از رفقای آنها نمره کم آوردهاند، رئیس دانشکده را کتک زده بودند، گزارش عرض کردم. فرمودند: «اطلاع به من رسیده و خیلی جای تعجب است که ما بالاخره نتوانستهایم این دانشگاهها را اداره کنیم. اگر در کشوری بود که کاری انجام نمیشد، قابل قبول بود، ولی در اینجا چرا؟» عرض کردم: «یک مقداری تنبلی و بهانهجویی. یک مقداری تحریک خارجی و یک مقداری هم معایب کارهای ماست.» فرمودند: «چه عیبی است که ما نمیدانیم؟» عرض کردم: «احساسات جوانها را نمیدانیم، وقت هم صرف آنها نمیکنیم، آن وقت دشمن با زیرکی و هوشیاری انگشت روی کوچکترین معایب ما میگذارد.» دیگر شاهنشاه چیزی نفرمودند. قدری فکر فرمودند. عرض کردم: «از وضع دانشجویان [ایرانی]درخارج هم که خبر دارم، عین همین مطلب صادق است.» باز هم چیزی نفرمودند: و امری صادر نکردند.
عرض کردم: «والا حضرت اشرف، یک جوانکی به نام [غلامرضا]گلسرخی (که چندی بعد با مقام معاونت وزارت اطلاعات و جهانگردی مامور خدمت در دربار و ریاست دفتر شاهدخت اشرف شد) به عنوان پیشکاری انتخاب کردهاند و به من فرمودند: او را که هیچ سابقه اداری و درباری ندارد، همردیف معاونین دربار مقام بدهم. چون غلط بود، مخالفت کردم. خواستم به عرض خاک پای همایونی رسانده باشم. فرمودند: «بسیار درست کردی. اینها هیچ فکر من را نمیکنند. هرکس به فکر خویش است، غافل از اینکه اگر وضع من درست نباشد، اینها هیچاند.» دیگر من بیشتر عرضی نکردم.
مرخص شدم. علیا حضرت شهبانو تلفن فرمودند: و از من جویای تاریخ سفر شیراز شدند. عرض کردم. قدری گله کردند که «چرا از من پنهان میکنند؟» عرض کردم: «لازمه مقام شاهنشاه ایران است.» چارهای جز این جواب خشک نداشتم، چون اگر دستپاچه میشدم، فکرهای دیگر میفرمودند: (که البته درست هم هست!). بلافاصله فرمودند: «میخواستم به تو بگویم که نگذاری شاهنشاه خودشان را خسته بکنند.» به کلی صورت تعرض تغییر کرد. عرض کردم: «البته اطاعت میکنم.»، ولی به هر حال من در مقامی که دارم، از این مسئله رابطه بین شاهنشاه و شهبانو بینهایت نگرانم که اتفاق نامطلوبی خدای نکرده پیش آمد نکند و برای شهبانو که قلبا دوست دارم، به جهات عدیده دلم میسوزد، ولی کار به جریان خاصی افتاده که مرا کاملا ناراحت میکند.
من بعدازظهر یک دختر ایرانی دیدم که بسیار اعلا بود. سر شام نرفتم. فقط سر شب [سردار زلمه محمود قاضی] سفیر افغانستان را دیدم که جریان مذاکرات با او را فردا خواهم نوشت.