سرویس تاریخ «انتخاب»: صادق طباطبایی، از نزدیکان امام خمینی در نوفل لوشاتو و برادر همسر حاج احمد آقا، ماجرای پرواز انقلاب را که خود یکی از مسافران مهمش بود در جلد سوم کتاب خاطرات خود (موسسه چاپ ونشر عروج؛ ۱۳۹۲؛ ۲۱۱-۲۲۲) چنین روایت میکند:
وقتی هواپیما به پرواز درآمد، در دل همه ما شور و ولوله عجیبی بود. بعضیها سالها بود که به ایران نیامده بودند. خود من دوازده سال بود که از ایران دور بودم. به توصیه امام غذای مسافرین یکسان بود.
در هواپیما جنب و جوش خاصی وجود داشت. یک ساعتی که از پرواز گذشت قسمت بالای هواپیما را آماده کردند و امام به آنجا رفتند و یکی از همراهان هم روی پلهها مستقر شد که افراد متفرقه بالا نروند تا امام بتوانند استراحت کنند. بعد از مدتی من رفتم بالا، ایشان مشغول نماز بودند. در فاصله نمازها، پهلوی ایشان نشستم و مقداری با هم صحبت کردیم. من اجازه گرفتم که یک خبرنگار و فیلمبردار بالا بیایند و در این لحظات گفتوگویی انجام دهند. امام پذیرفتند و من به آقای پیتر شولاتور، گزارشگر و مفسر کانال دوم تلویزیون آلمان اطلاع دادم و او به همراه آقای کافمن که فیلمبردار او بود آمدند و مقداری از عبادتهای امام تصویر برداشتند و دو سه تا سوال هم از امام کردند. در این فاصله آقای محتشمی آمد بالا و یک یادداشتی به امام داد و گفت: «نقل است که به هنگام دلهره و اضطراب این دعا خوانده شود» و پایین رفت. وقتی ایشان رفت، امام آن یادداشت را بدون آنکه به آن نگاه کنند، تا کرده و زیر پتوی خود گذاشتند و نشان دادند که چقدر اضطراب و التهاب دارند! حدود ۲۰ دقیقه این خبرنگاران فیلم را گرفتند و رفتند. حاج احمد آقا آمد بالا و روی کاناپهها دراز کشید.
شاید یک ساعتی به اذان صبح مانده بود، من دو مرتبه نزد امام رفتم. وقتی دوستان در قسمت پایین اعلام کردند وقت نماز صبح شده، نماز خواندیم. قبلا هم از خلبان سوال کرده بودند که «قبله کدام طرف است؟» گفته بود: «اگر چند دقیقه صبر کنید تا حدود یک ساعت دیگر قبله چنین حالتی را خواهد داشت.»
بعد از نماز صبح دوباره نزد امام رفتم، کمی التهاب و اضطراب هم داشتم. همین جا بود که از ایشان در مورد پیشنویس قانون اساسی که نزد من بود کسب تکلیف کردم [..]در این فاصله یکی از برادران آمد بالا و رفت به طرف حاج احمد آقا. امام پرسیدند: «چه کار داری؟» گفت: «میخواهم بیدارشان کنم، چون چند دقیقه دیگر نماز قضا میشود.» امام با یک حالت آمیخته به اعتراضی گفتند: «نکن.» او گفت: «نماز قضا میشود.» امام گفتند: «مگر به شما گفته است که برای نماز بیدارش کنید؟» او گفت: «نه به من نگفته است.» امام گفتند: «حق ندارید بیدارش کنید.» او هم برگشت و رفت.
اقیانوس مردم از پنجرههای هواپیما دیده میشد
در آسمان ایران بلندگو اعلام کرد که وارد فضای ایران شدهایم. بعدها معلوم شد که بین سران ارتش اختلاف نظر وجود داشته که هواپیما را به نقطه دیگری ببرند یا نبرند، پایین بیاورند یا نه. وقتی هواپیما وارد آسمان تهران شد، در امتداد خیابان آزادی پرواز کرد، اقیانوس عظیم مردم دیده میشد. به نظرم هواپیما یک بار قصد فرود آمدن کرد، اما فرودش عملی نشد. علت آن را به خاطر ندارم، لذا دوری زد و مجددا پایین آمد و نشست. وقتی هواپیما در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست و در جایگاه خود مستقر شد، دور تا دور آن را نیروهای انتظامی و پلیس محاصره کردند، ولی اعلام شد برای حفظ امنیت است. صادق قطبزاده یک لحظه رفت پایین و تشری زد که از دور هواپیما متفرق شوند. یک ربع تا بیست دقیقه بعد آقای پسندیده و آقای مطهری آمدند داخل هواپیما. صحنه دیدار امام و آقای پسندیده خیلی شیرین و جذاب بود. متاسفانه دوربین آنجا نبود که آن لحظات را ثبت بکند. آقایان به امام برنامههای تدارکشده و نحوه حضور اقشار مختلف در سالن فرودگاه را شرح دادند و گفتند انبوه مستقبلین از فرودگاه تا بهشتزهرا به هم پیوسته است. آنجا هم پیشنهاد شد که امام با هلیکوپتر به بهشتزهرا بروند، ایشان نپذیرفتند و گفتند قبلا راجع به این مسئله در پاریس صحبت شده است، ولی با بقیه برنامهها مخالفتی ابراز نکردند فقط تاکید داشتند حتیالمقدور طوری باشد که برای مردم مزاحمتی ایجاد نشود.
نحوه خروج پرصلابت امام از هواپیما و ورود باشکوه ایشان به میهن را ملت ایران دیدهاند. هنگام پایین آمدن از پلهها سرمهماندار هواپیما دست ایشان را گرفت و از هواپیما پایین آمدند. پشت سر امام آقای مطهری و لاهوتی بودند. به خبرنگاران گفته بودیم به خاطر احتیاط بیشتر از پای هواپیما تا محل ورود امام به سالن فرودگاه یک دالانی تشکیل دهند که هم راحتتر بتوانند فیلم و عکس تهیه کنند و هم یک دیوار حفاظتی به وجود بیاید.
لحظه ورود به سالن و التهاب ناشی از سالهای دوری از ایران و دوری از قوم و خویشها و دوست و آشنا همه یک طرف، حضور باصلابت و پرشکوه امام در میان سیل مشتاقان و آن فضای آکنده از شور و شوق و حماسه واقعا تکاندهنده بود که با هیچ زبان و بیانی نمیتوان آن را توصیف کرد. شاید نیم ساعت سه ربعی در فرودگاه بیشتر نماندیم، اما لحظات تاریخی و بهیادماندنی آن هیچگاه فراموشم نمیشود، زیرا از زمره حوادثی بود که در مدت عمر انسان کمتر ممکن است پیش آید.
وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم و طنین آیات قرآن بلند شد، احساس عجیبی به همگان دست داد. من یک لحظه در کریدور بالای سالن، آقای پیتر شولاتور را دیدم که تحت تاثیر استقبال بینظیر از امام بهتزده بود. ما هم همینطور، تحت تاثیر آن فضا و پلاکاردها و قرآن و سرود قرار گرفته بودیم. آیه «فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجرا عظیما» و سرود «خمینیای امام» و... لحظات شیرینی بود که هرگاه به یاد میآورم منقلب میشوم.
در سالن ورودی فرودگاه نمایندگان اقشار مختلف مردم در مکانهای از قبل تعیینشده حضور داشتند، از جمله نمایندگان اقلیتهای مذهبی. آن وسط را هم نرده کشیده بودند. از پلهها که آمدم پایین حالت بهت و حیرتی داشتم، گویی فضا در ذهن من آن چیزی نبود که با چشم میدیدم، مثل یک رویا بود. از آن سو صلابتی را که در چهره امام وجود داشت، میدیدم آن جلال و ابهت و آن هیبت و عزم و اراده و تسلط بر خود، مجموعه صفاتی که در مردان الهی میتوان سراغ گرفت و همگان در وصف آن فرو ماندهاند.
به هر حال بلافاصله بعد از ورود امام و پخش آیاتی از قرآن و اجرای سرود، میکروفون برای امام فراهم کردند و ایشان سخنرانی کوتاهی ایراد کردند که ابراز تشکر از اقشار مختلف مردم بود.
ما هم در آن وسط دوستان قدیمی را میدیدیم، با اولین کسی که برخورد کردم آقای مهندس فریدون سحابی بود که همدیگر را در آغوش گرفتیم. در حالی که مشغول صحبت با ایشان بودم پشت سرم صدای دلنواز مرحوم آیتالله طالقانی را شنیدم. وقتی ایشان را دیدم بغضم به یکباره ترکید. حالات و لحظات عجیبی بود، هرکسی متناسب با ظرفیت و توان عاطفی خود با دیگران برخورد میکرد. گرم صحبت با یکی از دوستانم بودم که شنیدم برادر کوچکترم، عبدالحسین، مرا صدا میزند، به طرف او رفتم تا نزدیک نرده آمد، صورتش غرق اشک بود، ساک دستیام را به او دادم که یک مقداری فارغالبال باشم، چند تا شماره تلفن اقوام و دوستان را از او گرفتم. آقای فریدون سحابی آمد و یک کارت به من داد که شماره یکی از مینیبوسهایی بود که در بیرون برای همراهان امام آماده کرده بودند و گفت: «همه همراهان امام با یک مینیبوس و اتوبوس حرکت نخواهند کرد. شما با آقای حبیبی داخل مینیبوس شماره ۳۲ هستید.»
در این لحظه من یکمرتبه به یاد پوشه حاوی قانون اساسی افتادم، پیتر شولاتور را دیدم که مات و مبهوت نظارهگر این رویداد عظیم است، به او اشاره کردم و پوشه مربوط به قانون اساسی را از او گرفتم.
صحبت امام که تمام شد آمدند بیرون و سوار بلیزر شدند، ما هم آمدیم به طرف ماشینهایی که برای ما تدارک دیده شده بود. کمیته تدارکات پیشبینی کرده بود که اگر رژیم بخواهد به همراهان امام آسیب برساند یا آنها را دستگیر کند، همه با هم یکجا نباشند. در مینیبوس شماره ۹ عبدالحسین، برادرم، من و آقای دکتر حبیبی و یکی دو نفر از دوستان حسینیه ارشاد و آقای فریدون سحابی بودند. ماشین امام حرکت کرد و بقیه ماشینها به دنبال ایشان. در اطراف ایشان و به دنبال ماشین بلیزر، هم اقیانوس مردم فشار و ازدحام مردم و ابراز احساسات آنها به حدی بود که مانع حرکت ماشینهای ما شده بود، به طوری که وقتی ما به میدان ۲۴ اسفند (انقلاب فعلی) رسیدیم، اصلا ماشینها نمیتوانستند حرکت بکنند. متوجه شدیم که ماشین امام خیلی جلوتر است، ما نزدیک دانشگاه تهران که رسیدیم خبردار شدیم امام به بهشتزهرا رسیدهاند و دارند صحبت میکنند، بنابراین منصرف شدیم که به بهشتزهرا برویم، رفتیم به یکی از خیابانهای فرعی و در رستورانی ناهار خوردیم و قرار دیدار با دوستان در حسینیه ارشاد گذاشتیم و از هم جدا شدیم، من و عبدالحسین به منزل برادرم مرتضی رفتیم.
فردا، یعنی ۱۳ بهمن، ابتدا به سراغ آقای حبیبی و از آنجا به مدرسه رفاه رفتم، خیلی شلوغ بود. مرحوم حاج مهدی عراقی که با چند نفر از دوستانش محافظت آنجا را عهدهدار بودند، به داد ما رسید. در انتهای سالن مدرسه، اتاقهایی بود که برای استراحت و استقرار امام در نظر گرفته بودند. آنجا با استاد محمد مجتهد شبستری برخورد کردم. من آن روز شاید یک ساعتی با امام بودم و خداحافظی کردم و به دیدار بستگانم رفتم.