... از زندگی گذشته به کل بریدهام، وقتی کامی (کامیار پسر فروغ) را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانهام میرسد، فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش، نمیخواهمش. فایده این علایق و روابط چیست؟... من خیلی بدبخت هستم فری جانم، و هیچکس نمیداند... ده سال است که شعر میگویم و هنوز وقتی احتیاج به ۵۰ تومان دارم باید سر خودم را بگیرم و از بدبختی گریه کنم. وقتی میخواهم یک کتاب چاپ کنم ناشرها به زور دست توی جیبشان میکنند و هزار تومان حقالتالیف میدهند... تازه وقتی کتابت چاپ شد.. چهار تا آدم احمق بیسواد بیشعور توی چهار تا مجله مبتذل که سر تا پایش صحبت از لنگ و پاچه و خورشت قورمهسبزی و جنایتهای مخوف است برمیدارند و به عنوان انتقاد هنری! تو را مسخره میکنند. همین... به هر جهت اولین کسی که در فامیل ما میمیرد من هستم و بعد از من نوبت توست. من این را میدانم.