احساس کردم که دستی روی شانهام میخورد، برگشتم دیدم همان جوان کلاهپوستی است. بیآنکه سلام و تعارفی کند، گفت:
- زود باشید سوار شوید.
با دست اتومبیل سورمهایرنگی را نشان داد. به طرف اتومبیل راه افتادیم. غیر از راننده یک نفر دیگر هم درون اتومبیل بود. من عقب نشستم. جوان کلاهپوستی هم کناردستِ من نشست و ماشین راه افتاد. راننده سه دور میدان بهارستان را چرخ زد که مطمئن شود کسی ما را تعقیب نمیکند، بعد از خیابان سیروس به طرف سرچشمه سرازیر شد.
نرسیده به سرچشمه، جوانی که بغلدستِ من نشسته بود گفت:
- ما باید چشمهای شما را ببندیم!
راستش از این حرف یکه خوردم. با تعجب پرسیدم:
- چرا؟
جوانک لبخندی زد و گفت:
- برای اینکه میخواهیم شما جای آقا را یاد نگیرید!
بعد بیآنکه منتظر جواب من شود سرم را به طرف جلو پایین برد. پیشانیام را روی لبهی تشک جلو گذاشت و خطاب به مردی که کناردست راننده نشسته بود گفت:
- کیسه را بده...!
یک کیسهی سیاه نسبتا بزرگ بود. پارچهی ضخیمی داشت، به طوری که حتی روز روشن هم نمی شد از پشت آن چیزی را دید. جوانک کلاه پوستی به سر کیسه را گرفت. بازش کرد و بعد آن را وارو به سر من کشید. جای اعتراض و گله نبود، میبایست هرچه میگفتند گوش میکردم زیرا اگر کوچکترین عکسالعملی نشان میدادم یا سر و صدا راه میانداختم، چه بسا آن سه نفر آنقدر کتکم میزدند که زنده نمانم.
به هر حال چهلوپنج دقیقهی تمام کیسه به سر باقی ماندم تا بالاخره اتومبیل ایستاد. جوانک کیسه را از سرم بیرون کشید و گفت:
- پیاده شوید.
خیابان تاریک و مخروبهای بود. هیچ دکان و مغازهای در آن حول و حوش باز نبود. یکی دو تا چراغ کمنور روی میزهای چوبی کنار خیابان سوسو میزدند. نه صدایی به گوش میرسید، و نه عابری از آن حدود میگذشت. فقط یک نفر جلوی کوچهای، آن طرف خیابان ایستاده بود که در آن تاریکی و ظلمت قیافهاش شناخته نمیشد. وقتی ما را دید سوتی کشید و با دست اشارهای کرد. جوان کلاهپوستی به سر دستی برایش تکان داد و بعد خطاب به من گفت:
- از این طرف...
کوچهای را که آن مرد ناشناس جلوی آن ایستاده بود نشان داد. راه افتادم. مرد ناشناس از جلو، من وسط و جوانک هم در عقب حرکت میکرد. ده دقیقه و شاید هم بیشتر مرا از این کوچه به آن کوچه بردند تا بالاخره جلوی خانهی محقری که درش نیمهباز بود، ایستادند.
وارد خانه شدیم، دالان نسبتا بزرگ و تاریکی جلوی ما بود. وسط دالان یک حوض کوچک کاشی دیده میشد. آن طرف دالان دری بود که به حیاط راه داشت. در قسمت شمالی حیاط اتاقی بود که جلوی آن ایوان نسبتا وسیعی قرار داشت. وقتی میخواستم وارد اتاق شوم جوان کلاهپوستی به سر گفت:
- کفشهایتان را دربیاورید که فرش نجس نشود.
کفشهایم را توی ایوان کندم و به اتاق داخل شدم. هیچکس آنجا نبود، یک فرش، چند تشکچه با پشتیهای مخملی کفِ اتاق را زینت داده بود. دو چراغ گردسوز هم روی رفِ جلوی پنجره دیده میشد.
هنوز چند ثانیه از ورود ما نگذشته بود که در آن طرف اتاق جوان لاغراندامی که عرقچین به سر داشت وارد شد، خندهای روی لبهایش بود. ریش سیاه و کوتاهی صورت سفیدش را در میان گرفته بود. یک پیراهن سفید بییقه به تن داشت و روی آن عبای نازکی به دوش انداخته بود. با اینکه تا آن روز این جوان را ندیده بودم، اما خیلی زود توانستم بشناسمش.
ادامه دارد...
عکسهایی که آن شب من از نواب گرفتم، در حقیقت اولین عکسهایی بود که از این جوان بیستوهفت هشت ساله منتشر شد... سر صحبت را باز کرد. خیلی قلمبه حرف میزد، میگفت: «ما میخواهیم زن بیحجاب تو مملکت پیدا نشود. سینماها تعطیل گردد. مدارس دخترانه از بین برود. با دزدها مثل زمان قدیم رفتار کنند، یعنی هرکسی دزدی کرد دستش را ببرند. با هیچ مملکت غیرمسلمان خارجی رابطهی سیاسی نداشته باشیم.»