سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در زندگی ما یکی از شوریدهترین دورهها چهار سالی بود که در میان کودتای ۱۲۹۹ و خلع قاجارها فاصله شد. در این دوره سیاستبازی بر همه چیز غلبه داشت. در طهران کسی نبود که در این دسته یا در آن دسته جای نگرفته باشد و با شوری که مخصوص آن زمان بود به میدان نیاید. مثل این بود که افکار عمومی آن روز به اصطلاح «خانهتکانی» میکرد و میترسید دیگر چنین موردی پیش نیاید که به قول روزنامهنویسها «عرض اندام» کند.
گمان میکنم در میان ششصد هزار نفر ساکنان آن روز طهران تنها یک عدهی ده نفری از ما باز به کار خود سرگرم بودند و همچنان کتاب میخواندند و به کارهای ادبی خود میپرداختند. به همین جهت گاهگاهی در روزنامههای روزانه یا هفتگی طهران در میان هیاهویی که حوادث آن روزگار برپا کرده بود و در میان آن سیاستبازی تند و تیز طرداللباب [بسته به پیشآمد]چیزی منتشر میشد که جلب توجه ما را میکرد و بدان میارزید که آنها را بخوانند و به ذهن بسپارند و در جایی برای روز مبادا نگاه دارند.
در این گیر و دار بود که من نخستین بار به نام سید احمد کسروی برخوردم. در عالم ادب وقتی که انسان مقالات شسته و رفته و حسابی از کسی میبیند که تا آن وقت نام او را نشنیده است تعجب مخصوصی برای او دست میدهد. افسوس میخورد که چرا این نویسنده را پیش از آن نمیشناخته است. در صدد برمیآید او را پیدا کند، با او آشنا شود. همین حال در برابر نام سید احمد کسروی به من دست داد.
پس از چندی کنجکاوی دانستم که وی تازه از تبریز به طهران آمده است، با دانشمند معروف و دوست دیرین من عباس اقبال و آقای عباس خلیلی که در آن زمان یکی از معروفترین روزنامههای طهران، روزنامهی «اقدام»، را منتشر میکرد و او هم تازه از عراق به ایران آمده و تازه نامش در محیط ادبی طهران برده میشد مربوط شده است.
عصر تابستانی بود، در مهتابی خانهی پدری که در بالاخانهی بیرونی پدرم واقع شده بود هفتهای یک بار روزهای سهشنبه با ادبای جوان آن روز گرد میآمدیم و چند ساعتی با هم مینشستیم. یک روز سهشنبه آقای عباس اقبال به عادت معهود آمد و مردی لاغر و بلنداندام با او بود و سید احمد کسروی تبریزی را به ما معرفی کرد.
کسروی در آن زمان عمامهی سیاه به سر داشت، لباده و قبای بلند میپوشید، عبای سیاهی بر روی آن میافکند. عمامهی کوچک فشردهی او بهترین نمایندهی طلاب تبریزی بود. چهرهی لاغر، استخوانهای برجسته، سیمای رنجکشیده و عصبانی و در ضمن مستبد به رأی و مصر در عقیده را نشان میداد. هنوز عینک نمیزد. فارسی را به لهجهی مخصوص آذربایجان، ولی بسیار شمرده حرف میزد. در نخستین مکالمهای که با او کردم بر من ثابت شد که مرد بسیار بیباکی است و حتی عقاید خاص خود را با بیپروایی خاص ادا میکند. از اینکه بر خلاف عرف و بر خلاف عقیدهی دیگران چیزی بگوید باک نداشت. این اصطلاح معروف دربارهی وی بسیار بجا بود که «سرش بوی قورمهسبزی میداد.»
از آن روز کسروی جزو جمع ما شد. در این میان ماموریتهای چند به او دادند و به ریاست عدلیهی دماوند و زنجان و خوزستان رفت و هر بار که به طهران برمیگشت همان روابط برقرار بود. یک بار که او را عزل کرده و به طهران خواسته بودند مرحوم حسین سمیعی ادیبالسلطنه وزیر عدلیه بود. از من خواست وی را به خانهی او ببرم و کاری بکنم دوباره ماموریتی به او بدهد. صبح جمعهای بود که او را به خانهی آن مرحوم که در آن زمان در میدان انتهای خیابان شاهپور بود بردم.
تابستان بود. مرحوم سمیعی در ایوان بالاخانهی خانهی خویش که چند صندلی چوبی گذاشته بودند با ما نشست و من مطلب را طرح کردم. معلوم شد کسروی در هر ماموریتی که رفته با اعضای ادارات آن شهر و زیردستان خود و حتی اربابرجوع درافتاده و آنها را رنجانیده است. مرحوم سمیعی در حضور من متعهد شد کار دیگری به او رجوع کند، اما شرط کرد که در این ماموریت ملایمتر و خوشروتر و سازگارتر باشد. او هم پذیرفت، اما گویا هرگز این شرطی را که کرده بود به کار نبست.
نخستین آثار مرحوم کسروی مقالات تاریخی بود که در روزنامهی «نوبهار» هفتگی که در آن زمان مرحوم ملکالشعرای بهار انتشار میداد و بهترین روزنامهی ادبی آن زمان بود انتشار یافت. مخصوصا تحقیقات تازهای که در تاریخ طبرستان و تاریخ خوزستان کرده بود از آثاری است که همواره به درد خواهد خورد و هرگز کهنه نخواهد شد. چیزی که در این مقالات بسیار تازگی داشت روح پرخاش و بدبینی و گاهی بدگویی تند نسبت به خاورشناسان بود که تا آن روز کسی جرأت نکرده بود بر ایشان خرده بگیرد. تردیدی نیست که بزرگترین بدبختی ایرانیان امروز رعب و یک نوع حس حقارتی است که نسبت به اروپاییان دارند. [..]در ادبیات نیز پیش از کسروی همه گرفتار این رعب بودند [و]آنچه را که خاورشناسان گفته بودند وحی منزل میدانستند. کسی جرات نمیکرد در گفتهی ایشان غور بکند، حتی یارای آن را نداشتند، آنچه را که ایشان از کتابهای ما درآورده بودند با اصل مطابقه کنند و ببینند آیا درست فهمیدهاند و درست ترجمه کردهاند یا نه؟
کسروی نخستین کسی بود که با همان بیباکی و بیپروایی و احیانا بدلگامی که در طبیعت او بود این پرده را درید و نخستین بانک را برآورد. البته اگر در هر کاری میانهروی مجاز نباشد به عقیدهی من در کارهای فکری اعتدال و نگاه داشتن تعادل از نخستین ضروریات است. مخصوصا در ملیت باید انسان بسیار منصف و روشنبین و میانهرو باشد. در ترویج حس ملیت فرزانگی حکم میکند که انسان هرچه را با عقل و منطق و مصلحت و علم تطبیق میکند جدا دوست داشته باشد و حتی بپرستد، اما اگر عیب و نقص و یا چیز کهنهی فرسودهی بیهودهای دید که دیگر به درد زندگی امروز نمیخورد نباید در آن تعصب ورزید. مرحوم کسروی از این نکتهی بسیار عاقلانه غافل بود. گاهی در آنچه میگفت و میکرد کاملا حق داشت، اما گاهی سخت در اشتباه بود و، چون مرد افراطی و مستبد به رأی بود در این اشتباه پافشاری میکرد و مطلقا برای پی بردن به دلیل مخالف آماده نبود.
در زندگی خصوصی به همین اندازه تند میرفت. پس از سالها دوستی بسیار نزدیک و معاشرت منظم که تقریبا هفتهای یک روز به دیدن من میآمد و در جمع ما مینشست، روزی کتابی از من به عاریت خواست. بارها از هیچ چیز دربارهاش دریغ نکرده بودم و خود بهتر از همه میدانست. آن روز آن کتاب را حاضر نداشتم. کنستانتین چایکین خاورشناس معروف روسی در آن زمان مترجم سفارت در طهران بود؛ با من بسیار دوست بود. با هم کار میکردیم. گفتم: «این کتاب را به او امانت دادهام هر وقت پس داد به شما میدهم.» چه میتوانستم بکنم؟! چرا کتابی را که به کسی امانت دادهام و او هنوز بدان حاجت دارد از او بگیرم و به دیگری بدهم؟! وانگهی چه مانع بود که وی صبر کند تا نوبهاش برسد؟
دو سه هفته گذشت و دیگر کسروی به اجتماع ما نیامد. روزی که با مجتبی مینوی دوست دانشمند معروف خود به وزارت فلاحت و تجارت و فواید عامه که در آن زمان در میدان ارک بود و من در آن سمتی داشتم میرفتم؛ در انتهای خیابان بابهمایون در مقابل مسجدی که در زاویهی آن هست به کسروی برخوردم که از دادگستری میآمد. ایستادم، گله کردم که چرا دیگر به خانهی ما نمیآید. با کمال خشونت گفت: «من تنها برای کتابهایتان به خانهتان میآمدم حالا دیگر بیایم چه کنم؟»
این عبارت او بود. رشتهای که در میان ما بود برید. یعنی او برید نه من. از آن پس دیگر تا زنده بود، کاش هنوز هم زنده بود، دیگر هرجا به من رسید چنان رفتار کرد که گویی هرگز مرا ندیده است. میدانم همین معامله را پس از سالها دوستی با مرحوم ملکالشعرای بهار کرده است.
با دیگران هم اگر کرده باشد من درست خبر ندارم. تنها شنیدهام در زمانی که وکالت عدلیه را میکرده با مراجعان خود نیز از این کارها کرده است. حتی روزی بر سر املای کلمهای که با یکی از مشتریان بسیار مهم خود اختلاف داشته با او به هم زده و نهتنها کار او را در دادگستری خراب کرده بلکه از حیث حقالوکاله نیز ضرر هنگفتی به خود زده است.
این رفتار بسیار خشن وی را من در دل نگرفتم، زیرا از طبیعت سرکش او خبر داشتم، اما وی به همین قناعت نکرد. در سلسله مقالاتی که در مجلهی «آینده» دربارهی املای کلمهی طهران یا تهران مینوشتم نوشته بودم حمدالله مستوفی در نزههالقلوب که پس از ۷۳۰ تالیف کرده چنین و چنان نوشته است.
وی مقالهی تند توهینآمیزی نوشت و در آن به من حمله کرد که این کتاب را در ۷۴۵ نوشته است و حال آنکه من گفته بودم پس از ۷۳۰ است. در آن موقع وی مدعیالعموم بدایت در طهران بود و بسیار مقتدر بود. من هم نامردی نکردم و مقالهی بسیار تندی در روزنامهی «ستاره ایران» در جواب او نوشتم که در طهران انعکاس عجیبی کرد و مدعیالعموم مقتدر دادگستریِ داور را به جای خود نشاندم. از آن روز دیگر احتیاط کرد به جنگ من نیاید، و آن هم همان کسی که به جنگ همه میرفت.
کمکم پای مبالغه را بالا گذاشت. در فارسینویسی کار را به جایی رساند که زبانی مینوشت که کسی نمیفهمید و بعدا مجبور شدند برای زبان فارسی او فرهنگ مخصوصی ترتیب بدهند. در جعل لغات بیباک بود و چیزهایی میساخت که سابقه نداشت و مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود. از این نکتهی بسیار مهم غافل بود که هر لغتی که در قدیم ساختهاند دستور لغتسازی در هر مورد دیگری نیست، اصل در زبان سماع است نه قیاس. چون در زبان فارسی پاپوش و سرپوش و تنپوش و روپوش و سینهپوش و مانند آن را گفتهاند دیگر بینیپوش و نافپوش و امثال آن را نمیتوان اختراع کرد و باید به همان حدودی که قدما گفتهاند اکتفا کرد. مرحوم کسروی در این زمینه بیباک بود و گاهی بیگدار به آب میزد.
از طرف دیگر آنچه دربارهی سعدی و حافظ و تصوف و دین شیعه گفت نهتنها به نفع ایران نبود بلکه صریحا میگویم مغرضانه بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلا دربارهی آنها اطلاع نداشت. تالستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و بِدیشان خردههای نادرست میگرفت. این کارهای او بیشتر از این حیث مرا ناراحت میکرد که وی مرد محقق بسیار باسواد کتابخواندهی ورزیدهای بود. کسی که آن سه جلد بینظیر «شهریاران گمنام» را نوشته است دیگر نباید از این سستیها و فتورها و تعصبهای ناروای عجولانه به کار ببرد. حتی در کارهای علمی، در میان تحقیقات بسیار عالمانه گاهی پایش به سرعت عجیبی میلغزید و در برابر مطلب بسیار مهمی، چیزی را که مطلقا اساسی نداشت به میدان میآورد. مثلا در دو جزوهای که دربارهی اشتقاق نامهای شهرها و دههای ایران نوشت و در کتاب معروف زبان آذری خود که مطالب بسیار مهم و دقیق در آنها هست گاهی از فرازگاه علم به فرودگاه غفلت افتاده است و دامنهی حقیقت را چنان کش داده که مرد منصف تعجب میکند.
من هرگاه به اینجاها میرسیدم دلم میسوخت که مردی با آن جلالت قدر و آن درجه از دانش و بینش چرا باید بدینسان مبالغه و افراط کند. یگانه تفاوتی که در میان دانشمندان و نادانان هست این است که دانشمند میتواند هوی و هوس خود را لگام نهد و خود را محدود کند و بیراهه نرود، اما نادان را همیشه سرازیری برمیدارد. علم انسان را محتاط میکند، به او عادت میدهد که سخن همهکس را بشوند، اگر از پستترین کس حق و حقیقتی دید با او لجاج نکند، تعصب نورزد، اگر مردانه تسلیم او نمیشود دستکم در عقیدهی نادرست خود عناد نورزد.
این مرد اگر خود را بدین سرکشیها آلوده نکرده بود حتما یکی از بزرگترین دانشمندان کشور ما میشد. از همه گذشته آن همه وقتی که صرف کارهایی در حاشیهی علم کرد اگر در همان راهی که در روز نخست با آن همه اندوختهی فراوان به آن گام برداشته بود صرف کرده [بود]امروز بسیاری از مسائل علمی به نام او در جهان مانده بود و کوهی در برابر جهانیان گذاشته بود که هیچ بادی آن را نمیلرزاند.
....
طهران ۳ بهمن ۱۳۳۴
منبع: سعید نفیسی، «خیمه شب بازی»، سپید و سیاه، شمارهی ۲۸، به تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۳۴، صص ۱۲-۱۳ و ۳۹.