سرویس تاریخ «انتخاب»؛ سالها بعد یعنی پس از سال ۱۹۳۷ که بوخارین به جرم عدم انجام وظایف انقلابی مجبور به استعفا شد و دیگر صاحب عنوان و قدرتی نبود من روباهی را که او به من هدیه داده بود، در باغ کرملین میدیدم که از این سو به آن سو میرود و میان درختها سرگردان است. بارها شاهد بودهام که حتی مردان بزرگ و صاحب عنوان چطور در روزهای تعطیل و یا شبهایی که به مناسبت تولد یکی از ساکنین کاخ جشنی برپا میشد اظهار شادمانی میکردند و در کمال بیریایی و صداقت در این مراسم شرکت میجستند. کسی که بیشتر از دیگران در این مواقع خوشحالی خود را ابراز میداشت مارشال «بودیونی» بود که با سازدهنی آهنگهای نشاط آور محلی اوکراینی را مینواخت و بین دیگر حضار آواز خواندن «پرشیلوف» نیز خیلی جالب بود، بهخصوص که پدرم نیز با او همراهی میکرد. استالین گوش حساس برای موسیقی داشت و صدایش صاف و بدون خدشه بود. وقت حرف زدن نیز طنین کلام او عمق و نرمش خاصی داشت که جذابیت شگفتآوری به گفته او میبخشید. امور نظافت خانه با زن خدمتکار آلمانیالاصل و خوشقلبی بود به نام «کارولینا» که مادرم او را استخدام کرده بود.
زن مزبور از موجودات فرشتهآسا و نیکدلی بود که گاهگاهی با وسواس بیش از حد خود موجب ناراحتی اطرافیانشان میشوند، ولی با این حال دوستداشتنی و محبوب هستند. خانه ما با آرامش عجیبی اداره میشد و کوچکترین نشانهای از توطئههای بریا جلب نظر نمیکرد. همه چیز با نظم خاص خود در حرکت بود.
در آن ایام پدرم وجود نگهبان را در کاخ لازم نمیدانست و به همین جهت به غیر از یک فرد نظامی که فقط هنگام خروج استالین از کاخ ماموریت حفظ جان پدرم را داشت و در منزل تقریبا بیکار بود ما هیچوقت نظامی دیگری در کنار استالین نمیدیدیم.
زندگی ساده و بدون تجمل از خصوصیات آن دوره همه سران حزبی و رهبران سیاسی بود و هیچکس نمیخواست با تکیه به ظواهر و تجملات به شخصیت اصیل خود لطمه بزند. هر رئیس خانوادهای نهایت آرزویش این بود که کودکانش از تربیت کافی برخوردار شوند و فرزند لایقی برای کشور خود باشد و آیندهای روشن و پاک از او استقبال کند.
بازی بیلیارد که احتیاج به یک جفت چشم دقیق و تیزبین دارد از تفریحات دائمی پدرم بود و اغلب اوقات او در این بازی موفقیت داشت و حریف خود را شکست میداد.
شنا کردن از ورزشهایی بود که استالین به آن رغبتی نداشت و به شدت از آن پرهیز میکرد، چون خیلی ساده بگویم اصلا شنا بلد نبود.
نشستن زیر پرتوی آفتاب را نیز خوش نداشت و برعکس همواره مایل بود در جنگل یا در سایه درختان به گردش بپردازد.
محل اصلی ضیافتها و میهمانیهای خانواده ما یا در «تراس» کاخ و یا در بالکن طبقه دوم برپا میشد؛ همان جایی که پدرم ایام فراغت با مادرم به صحبت و گفتگو مینشستند و پرستار پیر من با لحن مهربانی مرا تشویق میکرد به سوی آنها بروم و خودم را در دامن پدرم بیندازم و از محبت او دلشاد شوم. همیشه برای رفتن به نزد پدرم بهانهای وجود داشت و پرستارم با صدای آمرانهای به من میگفت: «برو جانم پهلوی پدرت و این توتفرنگیها را به او بده.» بعضی وقتها هم یک دسته گل بنفشه به من میداد و مرا با این جمله روانه میکرد: «این بنفشههای قشنگ را برای پدرت ببر، آفرین دختر خوب.»
بعد از شنیدن این فرمان من با عجله میدویدم و خودم را به پدرم میرسانیدم و او در عوض این حرکت کودکانه با بوسههایی که طعم توتون میداد مرا نوازش میکرد. مادرم هم به طور استثنایی در این مواقع از اظهار لطف نسبت به من مضایقه نداشت و در صورت او که با خنده محبت شکفته شده بود نوری از عاطفه مادرانه میدرخشید بدون توجه به گذشت ایام و بیآنکه از طراوت جوانی مادرم کاسته شده باشد، او به سی سالگی قدم میگذاشت. اشاره به این مطلب در اینجا کاملا ضرورت دارد که همه آشنایان و کسانی که به نحوی با مادرم تماس داشتند او را میستودند، زیرا مادرم با زیباییاش و هشیاری بینظیر و نزاکت اجتماعی خارقالعادهای که داشت همه را به سوی خود جلب میکرد مخصوصا اگر این خصوصیات را با یک شخصیت محکم و تزلزلناپذیر و یک سختگیری عاقلانه اضافه کنیم پی بردن به علت محبوبیت عمومی او چندان سخت نیست. مادرم با صداقت و عاطفه پاکی با برادر بزرگم «یاشا» که فرزند زن اول استالین بود رفتار میکرد. واکنش این محبت بیآلایش نیز از طرف یاشا با شیفتگی زیادی پاسخ داده میشد.
اطلاعات؛ شنبه اول مهر ۱۳۴۶، ص. ۵.