سرویس تاریخ «انتخاب»: امانالله اردلان، نماینده مردم کرمانشاه در دوره سوم مجلس شورای ملی، از جمله رجالی است که در هنگام تصمیم احمدشاه مبنی بر انتقال پایتخت به اصفهان (در پی عبور قوای روس از مرز ایران در خلال جنگ اول جهانی) در تهران به سر میبرده. اردلان در سال ۵۰ خاطرات خود را از آن روز، در مجله «وحید» به قلم آورد و مجله خواندنیها، شماره ۴۶ مورخ سوم اسفند ۱۳۵۰، آن را به این شرح بازنشر کرد:
جنگ بینالملل اول شروع شده و چیزی از شروع جنگ مابین آلمان و اطریش با انگلستان فرانسه و روس نگذشته، آمریکا هم وارد جنگ شده بود. همین که دولت عثمانی به نفع آلمان و اطریش وارد جنگ شد، دولت ایران بیطرفی خود را اعلام نمود و مجلس شورای ملی تصمیم دولت را تایید و تصویب کرد.
کابینه عینالدوله در اثر مخالفت مجلس شورای ملی سقوط کرد و رای اعتماد به کابینه مستوفیالممالک داده شد.
من، امانالله اردلان، در دوره سوم تقنینیه مجلس شورای ملی از طرف اهالی کرمانشاهان با وجود مخالفت شدید فرمانفرما، والی غرب، انتخاب شده به اتفاق سه نفر نمایندگان دیگر یعنی آقایان آقا سید حسین کزازی، حاج میرزا حسین مجتهد کرمانشاهی و شاهزاده مرآتالسلطان در مجلس شورای ملی بودیم.
قشون روس تزاری از سرحد عبور کرده بر خلاف اعلام بیطرفی ایران خاک مقدس ما را پایمال و به طرف طهران در حال حرکت بود. دهه اول محرم و ایام عاشورا مردم مشغول عزاداری بودند و خبر عبور قشون تزاری از سرحد و حرکت به طرف طهران همگی را مضطرب نموده بود.
روز ششم یا هفتم محرم بود که اطلاع دادند مجلس خصوصی منعقد میشود و نمایندگان در جلسه حضور یابند. من که به مجلس رفتم در تالار پذیرایی، جلسه خصوصی منعقد بود. از طرف سلطان احمدشاه به ریاست مجلس اطلاع داده شده بود که شاه و دولت به اصفهان میروند و پایتخت تخلیه میشود. نمایندگان مجلس شورای ملی هم به اصفهان بیایند.
آقای موتمنالملک، رئیس مجلس، پیغام شاه را به نمایندگان مجلس شورای ملی ابلاغ نمودند و نمایندگان هریک به فکر تهیه مسافرت و عزیمت به اصفهان از مجلس خارج شدند.
من برای اینکه اطلاع بیشتر به دست بیاورم به قصر گلستان رفتم. در عبور از خیابان ناصری که پر از جمعیت بود در درب اندرون، کالسکه شاه را دیدم با چهار اسب بسته شده و حاضر حرکت است.
تیمورتاش را که آنوقت لقب معززالملک داشت و نماینده مجلس بود دیدم سوار اسب ترکمنی پشت کالسکه توقف کرده است.
من از درب میدان ارگ وارد حیاط تخت مرمر شده و به داخل باغ گلستان رفتم...
هیات دولت در قصر ابیض، ضلع غربی باغ گلستان، تشکیل جلسه داده بودند. من به آنجا راه نیافته از کسانی که در باغ گلستان بودند تحقیقاتی نمودم، گفتند: «هیات دولت هم با شاه به اصفهان میرود و اداره امور طهران و خزانه جواهرات سلطنتی و قصر گلستان و قراولان ارگ را به ساعدالدوله، برادر محمدولی خان سپهسالار، سپردهاند.»
گلوپ، صاحبمنصب سوئدی کفیل ژاندارمری، در کف باغ گلستان زیر قصر برلیان که شاه در آنجا بود قدم میزد. از او تاریخ حرکت را پرسیدم، گفت: «من منتظر حرکت شاه هستم که با ایشان به اصفهان بروم» و خیلی عجله داشت و میگفت: «چرا شاه معطل شده است؟».
چون اوضاع را دال بر حرکت به اصفهان دانستم به طرف منزل آمدم تا وسایل مسافرت خود را فراهم کنم. پدرم، حاج فخرالملک اردلان، حکمران استرآباد و در گرگان بود و مادرم به روضه سادات اخوی رفته بود. دو برادرم: رضاقلی خان اردلان (امیر امجد) و ناصرقلی خان اردلان که در اروپا تحصیل میکردند تازه از اروپا به طهران آمده و در منزل بودند. به برادرانم موضوع مسافرت را گفتم و با اشتیاق هردو برادر گفتند: «ما هم با شما خواهیم آمد.»
من با خانم خود خداحافظی کرده، فرزندان را به خانم و همگی را به خدا سپردم. خانم من متانت و قوت قلب خوبی به خرج داد.
مستخدمین حرکت ما را به مادرم در مجلس روضه اطلاع داده بودند. در توی هشتی کرباسخانه که از درب منزل میخواستم خارج شوم، مادرم رسید منظره سه اولاد که در حال حرکت بودند طوری او را متاثر نمود که بیاختیار به زمین افتاد. خاله من همسایه ما بود و از این هشتی مشترک درب به خانه خاله باز میشد، درب را کوبیدم خاله آمد، مادرم را با حالت بیهوشی و ضعف به خاله سپرده و بیدرنگ با دو برادر از منزل خارج شده به راه افتادیم.
طهران احساسات و هیجان عظیم داشت، تمام مردم از تغییر پایتخت و حرکت قشون تزاری به طرف طهران مطلع شده بودند، خیابانهای و میدان توپخانه و ارگ پر از جمعیت بود و زنها در حال گریه و تاثر بودند.
دو طرف خیابان چراغبرق و خیابان ری که محل عبور به طرف قم و اصفهان بود زن و مرد و بچه صف کشیده و اظهار احساسات مینمودند. با دیدن این منظره اسفناک با حال تالم و تاثر از طهران خارج شدیم.
در کاروانسرای حسنآباد در راه قم آیتالله العظمی حاج سید محمد طباطبایی را زیارت کردم در یکی از حجرههای کاروانسرا منزل کرده بودند که شب در آنجا مانده صبح به طرف قم و اصفهان بروند.
ما هم شب را در حسنآباد مانده و نزدیک طلوع صبح به طرف قم رفتیم.
در بین راه ژاندارمهایی دیده میشد که مراقب راه بودند و هرکس به دیگری میگفت: شاه حرکت کرده است.