سرویس تاریخ «انتخاب»: در ۲۸ آذر ماه سال ۱۲۹۰ نیروهای روسیه پس از چندین روز اردوکشی و محاصره تبریز این شهر را به اشغال خود درآورند. بهانه این لشکرکشی این بود که آنها از وجود مورگان شوستر آمریکایی در راس خزانهداری کل ایران ناراضی بودند و به همین مناسبت در هشتم آذرماه به دولت ایران اولتیماتوم دادند که در صورت عدم اخراج شوستر از ایران، تهران را به اشغال خود درمیآورند، دولت ایران به مفاد این اولتیماتوم چهلوهشت ساعته تمکین و مورگان شوستر را از خزانهداری کل عزل کرد؛ با این حال روسها کوتاه نیامده به تبریز لشکر کشیدند و با وجود مقاومت مشروطهخواهان شهر را اشغال کردند. روسها در طی مدت اشغال تبریز دست به اعدام آزادیخواهان و کشتار مردم عادی تبریز زدند؛ اما خونینترین روز تبریز در دهم دی ماه همان سال اتفاق افتاد؛ روزی که روسها ۸ تن از مشروطهخواهان از جمله ثقهالاسلام مجتهد بلندآوازه این شهر را به دار آویختند. آن روز، مصادف بود با روز عاشورای ۱۳۳۰ قمری، که روسها عاشورایی دیگر را در این شهر برپا کردند. احمد کسروی در کتاب «تاریخ هجده ساله آذربایجان» این روز خونین را اینطور روایت کرده است:
روز دوشنبه دهم دیماه تبریز را پراندوهترین روزی بود. در این روز که دهم محرم نیز میبود؛ چون آفتاب برخاست گذشته از جنبش و خروشی که همهساله به نام محرم برخاستی و امسال را نیز با همه گرفتاریها در کار میبود، و گذشته از آمد و شد و جوش و جنبی که روسیان در کوچهها و بازارها همچون روزهای پیش میداشتند، یک تکان دیگری از ایشان در سربازخانهها و پیرامون آنجا دیده میشد، دسته انبوهی از سالدات [سرباز] و قزاق (ششصد تن کمابیش) سربازخانه را گرفته و چنین گفته میشد کسانی را که از سردستگان مشروطه گرفتار کرده بودند در آنجا به دار خواهند کشید. در یکسو در پهلوی درختی دو تیری ستونوار بلند کرده و یک تیر افقی بر روی آنها میخکوب میساختند و ریسمانها از آن میآویختند. این داری بود که آماده میکردند، و، چون با کشتن سران آزادی ایران جشن میگرفتند، تیرها را با پارچههای سهرنگ بیرق روسی میآراستند.
یک ساعت به نیمروز، چهار شصتتیر به چهارگوشه سربازخانه کشیدند و بر پشتبامها سالدات و قزاق برای نگهبانی گماردند.
یک دسته از مردم جلوی سربازخانه گرد آمده خاموش و سرافکنده میایستادند. پس از نیمروز ناگهان دو ارابه باری روسی که ۹ تن دستگیر: ثقهالاسلام، شیخ سلیم، آقا کریم برادر او، ضیاءالعلما، محمدقلی خان دایی او، صادقالملک، آقا محمدابراهیم، حسن پسر هجده ساله علی مسیو، قدیر برادر شانزدهساله او. در توی آنها میبودند از راه باغشمال پدیدار گردید. یک دسته قزاق و سالدات با تفنگهای سرنیزهدار به دست، گرداگرد آنها را گرفته همچنان راه میآمدند. دستگیران با رنگهای پریده و رخسارهای پژمرده خاموش مینشستند و ثقهالاسلام و برخی آهسته دعا میخواندند.
ارابهها، چون به سربازخانه رسید به درون رفت و درهای سربازخانه را بسته کسی را از ایرانیان راه ندادند. یک افسر که از باغشمال برای کار اینان فرستاده شده بود پس از اندکی در درشکه رسید. سه تن از ایرانیان (مختار علاف از مردم باغمیشه و کریم نام از مردم سرخاب و اسماعیل سفیدگر از مردم دوچی) برای انجام کار دژخیمی در آنجا بودند. اینان از بدخواهان مشروطه و سپس از فراشان صمد خان میبودند و چنین پیداست که روسیان ایشان را از بیگلربیگی خواسته بودند، و، چون به ایشان دستور داده شد بر سر دستگیران ریخته به کندن رختهای ایشان پرداختند و جز پیراهن و زیرشلواری همه را از تنشان درآوردند. گویا شیخ سلیم ایستادگی مینموده کریم سرخابی با قمه از بازوی وی زد و او را زخمی ساخت.
هنگامه دلگداز بس سختی میبود، یک دسته مردان غیرتمندی را دشمنان بیگانه در شهر خودشان به گناه آزادیخواهی به دار میکشیدند و کسی نبود به داد ایشان رسد. مرگ سیاه یک سو و غم درماندگی کشور یک سو. خدا میداند چه دل سوختهای در آن ساعت میداشتند.
ثقهالاسلام به همگی دل میداد و از هراس و غم ایشان میکاست، شیخ سلیم بیتابیها مینمود. ثقهالاسلام گفت: «این بیتابی بهر چیست؟! ما را چه بهتر از اینکه در چنین روزی در دست دشمنان دین کشته شویم.» قدیر همچون بید میلرزید، لیکن حسن پروا نمینمود، شادروان ثقهالاسلام به ایشان نیز دلداری داده میگفت: «رنج ما دو دقیقه بیش نیست پس از آن به یکبار خوش و آسوده خواهیم بود».
چون خواستند دار زنند نخست شیخ سلیم را خواندند. بیچاره خواست سخنی گوید، افسر دژخوی روسی سیلی به رویش زده خاموشش گردانید. دژخیمان ریسمان به گردنش انداختند و کرسی را از زیر پایش کشیدند. دوم نوبت ثقهالاسلام بود؛ شادروان همچنان بیپروا میایستاد، دو رکعت نماز خوانده بالای کرسی رفت. سوم ضیاءالعلما را خواندند؛ شادروان از جوانی تن به مرگ نمیداد و دست میگشاد و به روسی با افسر سخن آغاز کرده میگفت: «ما چه گناه کردهایم؟!... آیا کوشیدن در راه کشور خود گناه است؟!...» دژخیمان دستهای او را از پشت بستند و با زور بالای کرسیاش بردند. چهارم صادقالملک را خواندند. پنجم آقا محمدابراهیم را پیش آوردند: او با پای خود بالای کرسی رفت و ریسمان به گردن انداخت. ششم دایی ضیاءالعلما آن پیرمرد را پیش خواندند. هفتم نوب حسن بود: جوان دلیر بالای کرسی با آواز بلند داد زد: «زنده باد ایران، زنده باد مشروطه». پس از همه نوبت قدیر پسر شانزدهساله رسید و او را نیز بالای کرسی برده ریسمان به گردنش انداختند.
روسیان برای آنکه دژخویی خود را نیک نشان دهند باری آن نکردند چشمهای اینان را بندند و یا، چون یکی را میآویزند و بالای دار دست و پا میزند دیگران را دور نگه دارند. برادر را روبهروی چشم برادر به دار کشیدند. چنانکه از پیکرهها پیداست دژخیمان از ناآزمودگی ریسمانها را چنان نینداختهاند که زود آسوده گرداند، بیشترشان تا دقیقهها گرفتار شکنجه جان کندن بودهاند.
سربازخانه که در آن چند سال همواره کانون جوشها و خروشهای غیرتمندانه آزادیخواهان میبود کنون چنین هنگامه دلگداز را به خود میدید، ولی جای افسوس نمیبود. در آن هنگامه دلگداز نیز غیرت ایرانی کار خود را کرده و سربازخانه مردانگیهای ثقهالاسلام و آقا محمدابراهیم و دیگران را دیده و آواز بلند حسن نوجوان را به «زنده باد ایران، زنده باد مشروطه» شنید.
چون این کار انجام یافت، درِ سربازخانه را باز کردند و گویا در این هنگامه بوده که آقا کریم، برادر شیخ سلیم را که بازمانده ۹ تن بود، آزاد ساختند. ایرانیان که در بیرون ایستاده بودند به درون آمده آن دیدار دلگداز را تماشا نمودند. غیرتمندان به خود لرزیده و نایستاده و زود بازگشتند. ولی بدنهادانی شادمانی نیز مینمودند، کینه شوم شیخی و متشرع در اینجا نیز کار خود را میکرد. روسیان آن پیرامونها را پر کرده در پشتبامها و دیگر جاها آماده میایستادند که مبادا شورشی رو نماید، از اینکه کینه کشتگان خود را جستهاند شادی نشان میدادند.