پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم شهر زنجان. از سلطانیه که سوار شدیم تا زنجان درست شش فرسنگ راه بود. دیشب هوا به طوری سرد بود که آدم یخ میکرد. آتشبازی که دیشب حاکم حاضر کرده بود رفتیم توی صحرا از بس سرد بود هیچ نفهمیدم چه بود، خود آتشبازی روی هوا یخ کرد. تا صبح با جوراب و سرداری خوابیدم. اینطور سرما هرگز دیده نشده بود.
صبح زود برخاستیم. هوا صاف و آفتاب بود، آفتابش هم گرم بود. هوا قدری معتدل شده بود. حاجی حیدر آمد ریش تراشید. آبی که به ریش من میمالید صورت و گلویم یخ میکرد. عزیزالسلطان آمد، گفت: «میخواهم بروم.» ماچش کردم و رفت. بعد رخت پوشیده بیرون آمدیم. امینالسلطان بود، ضیاءالدوله، میرزا نصرالله، همه پیشخدمتها بودند. به میرزا نصرالله گفتم: «میرزا احوالات سر تا پای تو را در روزنامه نوشتهام و خواهم چاپ زد، یک سید خُلوضعی که سلطانیه مینشیند، اسمش این است: سید احمد و منصبش این است: پرپیجیباشی، آمد به ما دعا خواند و به پشت ما زد.
دیروز که وارد سلطانیه شدیم باز محمدحسین خان، میرآخور اصطبل توپخانه، صد رأس اسب خریده بود، آورد سان داد. خلاصه سوار اسب شده راندیم.
رفتیم عمارت، وارد عمارت شدیم. چه عمارتی، چه دستگاهی! همه اطاق به اطاق، حیاط به حیاط، دالان به دالان، اگر تمام حرمخانه سفری را بیاوریم اینجا جا میگیرند در کمال خوبی. امینالسلطان، قولرآقاسی و همه پیشخدمتها بودند. به قولرآقاسی دستورالعمل دادم که عمارت را تعمیر کلی بکند و همه را بسازد. بعد از درِ پایین عمارت از دالان زیاد گذشته بیرون آمدیم. از ده سلطانآباد که به عمارت چسبیده است گذشتیم، بعد سوارِ کالسکه شده افتادیم به راه و راندیم برای زنجان.
و رو به شمال غرب میراندیم تا رسیدیم به [رودخانه] «سَماناَرخی». پُلِ شکستهای داشت، از پل گذشتیم. به قولرآقاسی حکم شد پل را بسازد و راندیم. این سَماناَرخی میرود به «زنجانرود» و میرود به باغات خمسه، از پل که میگذرد مسطحیِ زمین تمام میشود، گاهی تپه پیدا میشود، زمین هم چمن و بوته است و گُل است. غزلاقها میپرند روی هوا مثل بلبل میخواندند. از پل که گذشتیم قدری راندیم.
طرفِ دستِ راست یک تپه بود. نزدیک جعده [جاده] زیر تپه چمنی بود، چشمه کوچکی داشت. راندیم برای آن تپه. توی چمنی افتادیم به ناهار. هنوز ناهار نخورده علاءالدوله آمد گفت: «یک غلام آمده است میگوید یک اَویا [گونهای پرنده] توی صحرا افتاده است.» تفنگ ساچمهزنی میرزا محمدخان را گرفته، من و میرزا محمدخان، علاءالدوله، ادیب، باشی، ابوالحسنخان بودند، پیاده رفتیم. غلام میگفت: «همینجا خوابیده است.» اول یک زیقوله پرید، از دور انداختم زیقوله را زدم. بعد اَویا پرید روی هوا، انداختم نخورد، پرید رفت آن طرف نشست. رفتیم عقبش یک تیر روی زمین انداختم نخورد، پرید. روی هوا انداختم زخمی شد اما نیفتاد پرید رفت تا لبِ رودخانه سَماناَرخی افتاد. شاه پلنگخان و آن غلام رفتند گرفتند آوردند. زیقوله و اَویان را برداشته آمدیم آفتابگردان ناهار خوردیم. اعتمادالسلطنه نبود، طولوزان هم نبود، اما دندانساز بود، دیده شد. حاجی محبوب امیناقدس چند روز بود دندانش درد میکرد سلطانیه دندانش را کشید، صورتش را بسته بعد از ناهار نشستیم.
به اطراف دوربین انداختم، دامنهها کوههای طرف دستِ راست همچه [چنین] به نظر آمد که از هر دره یک چشمه میآمد. کوههای نرم خوب داشت. دهات کوچک زیاد دامنه کوهها داشت. اسم یک ده «مروارید» بود مال اولاد داراست. دهات دیگر هم خیلی خوب بود اما کمدرخت بود چشمهسار زیاد داشت. بعد سوار کالسکه شده راندیم.
تفصیل زمین و دهات و کوه و غیره را در روزنامههای سابق مکرر نوشتیم، دیگر اینجا لازم نیست بنویسیم. راندیم تا رسیدیم به «دیزه» علینقیخان مرحوم که سال گذشته بیچاره علینقیخان خودش و پسرش مردهاند حالا دیزه بیصاحب مانده است. هنوز به دیزه نرسیده یک درهای تشکیل یافت که زمینِ دره همه چمن بود و رودخانه سَماناَرخی از وسط دره میگذشت. بعضی چشمهها داشت مثل چشمه غُلغلیلار. به قولرآقاسی گفتم زمین ده را همینقدر که زراعت کردهاند بیشتر نگذارد زراعت کنند چمن را ضایع کنند. بعد راندیم رسیدیم به شهر زنجان.
به زنجان نرسیده از روبهرو ابر شدیدی شد و طوفان به نظر آمد، کمکم پیش آمد اما باد نیامد، طوفان باران شد و بنا کرد به باریدن اما هوا چون باد نداشت سرد بود اما نه مثل دیروز که آدم از سرما میمرد. راندیم.
تجار و آخوند و اهل زنجان همه آمده بودند. فراشها آنها را میزدند، گفتم نزنند. همه آمدند جلو دعا میکردند و با کالسکه میدویدند. بعد از شهرِ زنجان گذشتیم.
نیم فرسنگ هم بالاتر از شهر [زنجان] راندیم، رسیدیم به حسینآباد که منزل است. یک ساعت و نیم به غروب مانده رسیدیم به منزل. حاکم بعضی پیشکش و شال و پول و شیرینی و میرینی و غیره گذاشته بود. یک کاسه نبات خیلی بزرگ بود دادم به حاجی حیدر. عزیزالسلطان آمد. شیرینی و غیره را قسمت کردیم، چای عصرانه خوردیم، بعضی تلگرافها از شهر آمده بود، امینالسلطان آمد نشست خواندیم بعد او رفت.
قُرُق شد، زنها آمدند. موزیکان میزدند. هزار هزار مرتبه بیانتها شکر خدا را کردم که دوازده سال قبل از این آمدیم اینجا برویم فرنگ از کرج خون بواسیر باز شد تا اینجا که آمدیم چادر ما را همینجا کنار همین دریاچه زده بودند احوال من خیلی به هم خورد و کسالت زیاد داشتم. امروز الحمدالله با کمال سلامتی و سردماغ باز آمدیم اینجا، ایضا صدهزار مرتبه شکر خدا را الحمدالله آن دفعه این باغ را از کسالت و بیدماغی هیچ ندیده بودم، امروز الحمدالله عصر رفتم تمام باغ را گردش کردم. در حقیقت عجب باغی است از حیث آب و درخت و زمین همه چیزش تمام است، مگر اینکه دیوار ندارد. تمام در اندرونی و آشپزخانه توی باغ افتاده است، بیچاره باغ.
پشت هم شاه خوردیم. بعد از شام خوانند[ه]ها آمدند. امروز در ورود، منزل مجدالدوله را دیدم که از سُجاس و دهاتش آمده بود تعریف میکرد میگفت: «روز اول که رفتیم سُجاس توی صحرا یک مار بزرگ دیدیم به قدر دیرک که سرش را توی سوراخ کرده بود و روی زمین پیچ میخورد. گفتم باید این مار را زد. تفنگ را گرفتم مار را کشتم بعد دیدیم یک مرغ روی هوا میپرد یک چیز درازی به دهنش گرفته به قدر گاوسر، حاجی رفت زیر مرغ تفنگ انداخت، مرغ مار را ول کرد، پرید، کم مانده بود مار روی حاجی بیفتد، حاجی گریخت مار افتاد زمین با شمشیر دو نصفش کردیم. یک نصفه دیگرش هی به ما حمله میکرد. تعجب میکردیم که درسته این مار را مرغ چطور بلند کرده بود روی هوا!»
دیروز که میآمدیم محاذی [مقابل] «چرگر» میرشکار توی صحرا فتحعلیخان، پسرعموی میرشکار، و مهدیخان، برادرِ صادق شکارچی برادرزاده میرشکار، آمده بودند توی صحرا، علیخان پسر میرشکار هردو را معرفی کرد. در حقیقت هردو چیز گهی بودند. یک کُره قِزل قیر بسیار بسیار خوب مهدیخان آورده بود پیشکش کرد، خیلی خوب کرهای بود. سپردم به خودشان که نگاه دارند وقتی اردو از سرحد برمیگردد آقابیک نایب کره را ببرد شهر. اسم کره را هم سلطانیه گذاشتیم.
در روزنامه روز سهشنبه نوشته بودیم که صاحب ده «خلیفهلی» اسمش جمشیدمیرزا است، غلط بود، اسمش شکرالله میرزا است پسر لطفالله میرزا که خودش حالا مشهد است. سابق هم اسم ده سروجهان را نوشته بودیم، مال علیقلیمیرزا برادر همین شکرالله میرزا است. علیقلیمیرزا یاور توپخانه است، سه سال است که در فارس است. امروز خان باباخان، پسر بیوکخان سرهنگ توپخانه نوه دختری امیر توپخانه مرحوم شاهسون دومیرن، قهرمانبیک وکیل پسر محمدصادق بیک دومیرن، عطاخان پسر عینالله خان پسرعموی امیر توپخانه مرحوم آمدند حضور. اینها قشلاقشان در مغانلو سرحد گروس است، آنجا مینشینند.