صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۲ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۴۴۳۷۷
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۲۳ - ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
رسیدیم به قریه سلطانیه... رعیت این‌جا خیلی فقیر و مفلوک‌اند. همه آمده بودند جلو. قدری با کالسکه از توی ده راندیم. بعد گفتم کالسکه را نگاه داشتند، پیاده شدم. من و پیشخدمت‌ها همه پیاده از کوچه‌های کثیف و خرابه رفتیم تا رسیدیم توی گنبد. همه سادات و علما و مردم هم بودند. گنبد خیلی خرابه و کثیف شده است. به قولر‌آقاسی، حاکم خمسه، گفتم تعمیر کلی بکند، هرجا کاشی لازم دارد کاشی کند و بیرون و توی گنبد را مثل روز اول بسازد. ان‌شاءالله تا برگشتن ما از فرنگ باید تمام بشود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم سلطانیه. دیشب از عصر که وارد شدیم و طولوزان روزنامه می‌خواند هوا ابر شد و نم‌نم بارید، هی زیاد شد، زیاد شد تا صبح تا اذان همین‌طور بارید، گاهی کم می‌شد گاهی شدت می‌کرد، الی صبح همین‌طور می‌بارید.

صبح که برخاستم هوا صاف و آفتاب بود، اما چنان سرد بود که مثل زمهریر از زمهریر هم سردتر بود. هیچ زمستانی این‌طور سرد نیست، محال بود از زور سرما بشود حمام رفت. رخت پوشیده آمدیم بیرون.

امین‌السلطان دمِ در ایستاده بود. یک مرد ریش‌سفید قُرُمساقی که حافظ‌الصحه [اطبایی که مواجب دیوانی و ماموریت در شهرها داشتند - انتخاب] زنجان است، اسمش حاجی میرزا رضا است، آمده بود. شیخ‌الاطبا او را معرفی می‌کرد که حالا توی این سرما من دو ساعت با این قرمساق حرف بزنم. میرزا نصرالله مستوفی، برادر دبیرالملک مرحوم که وزیر امین‌حضرت بود، امین‌حضرت که معزول شد این‌جا مانده است حساب بدهد. مردی به این کثافت و نجاست و گُهی نمی‌شود، صورت سیاه، چشم‌های گشاد، حَدَقه سرخ، پشت جُبه‌اش آویزان، گردن گلابی، ریش متعفن، زلف متعفن، کلاه بد، دیگر مرد به این کثافت نمی‌شود، او را هم دیدیم.

بعد سوار کالسکه شده راندیم. صحرا از باران دیشب مثل جواهر شده است. دیگر بیابان به این باصفایی و قشنگی نمی‌شود. این صحرایی میان دو کوه، عرضش سه فرسنگ. کو[ه]های طرف دست راست که «چرگر» است مه گرفته بود و دیشب برف زده بود تا نزدیک زمین، آدم که نگاه می‌کرد دندانش به هم می‌خورد. کوه‌های دست چپ هم که «قانلی‌داغ» است مه گرفته بود. باد سردی می‌آمد. صحرا تمام گل‌های زرد و بنفش و قرمز بود، خیلی باصفا بود. حیف [که] از زورِ سرما نمی‌شود سوار شد و درست گردش کرد. استخوان جناق زیر پستان چپم درد می‌کرد، قدری اذیت می‌کرد.

خیلی که راندیم، طرف دست چپ یک دهی است که درخت هیچ ندارد و چندان بزرگ نیست، مال حاجی اسدالله‌خان میرشکار است که خودش مرده است و حالا سه دانگ ده مال علی‌نقی‌ خان حاجی اسدالله خان است، خود علی‌نقی خان حالا طهران پیش میرشکار است. اسم ده «پرسقا» است. بالاتر از پرسقا یک ده دیگر است که اسمش «سروجان» است، مال حسینقلی‌خان شاهسون قورت بیگلو است.

راندیم تا از ده «امیرآباد» گذشتیم. امیرآباد مال سپهسالار مرحوم است که حالا وقف مسجدی است که ساخته است. دست مشیرالدوله است. می‌خواستند من بروم توی باغ ناهار بخورم، دِهش کثیف آمد میل نکردم بروم توی باغ ناهار بخورم. از امیرآباد گذشتیم.

رسیدیم به «حسین‌آباد». ناهارگاه حرم را توی صحرا نزدیک حسین‌آباد زده بودند. آفتاب‌گردان عزیزالسلطان را هم بالاتر از آفتاب‌گردان حرم توی صحرا زده بودند.

طرفِ دستِ چپِ دامنه کوه «شاه‌بولاغی» را به مد نظر در آوردیم، راندیم برای شاه‌بولاغی. صحرا مثل بهشت بود. زمین هم قدری گُل داشت، تمام صحرا وَرَک بود اما هنوز غنچه نکرده است. باز ورک قزوین غنچه کرده بود و بعضی گل‌هاش باز شده بود، اما لای ورک‌ها گل‌های زرد و بنفش و قرمز و سفید، گل زرد روغنی زیاد داشت.

چون وقت ناهار بود قدری بالاتر آفتاب‌گردان زدند، افتادیم به ناهار. اعتمادالسلطنه بود روزنامه خواند. امین‌السلطان هم بود به ناهار افتاده بود. پیشخدمت‌ها بودند. عزیزالسلطان هم سواره آمده پیش ما نشست و دو هزاری زیادی از ما گرفت و گفت: «می‌خواهم بروم منزل» گفتم: «برو» سوار شد و ماشاءالله رفت. ما هم بعد از ناهار سوار شدیم به کالسکه و راندیم.

راست رو به شاه‌بولاغی همه جا راه کالسکه خیلی خوب بود. بعضی جاها نهر داشت و زمین حاصل بود. اما راندیم تا رسیدیم به اسدآباد که مال سید اسماعیل است که برادر سیدی است که اسمش... در سلطانیه می‌نشیند و خودش هم زنجان می‌نشیند. بالاتر از اسدآباد شاه‌بولاغی است. سال‌های پیش قدیم که ما این‌جا می‌آمدیم، شاه‌بولاغی گردشگاه من بود، دریاچه خوبی داشت، دورش همه بیدهای کهن داشت، سکوی جای چادر داشت، خیلی باصفا بود. امروز که رفتیم من هرچه عقبِ دریاچه و بیدها گشتم نبود. بیدها را همه بریده بودند و چشمه بود، دورش چمن بود. حاکم را آوردیم دستورالعمل دادیم که درخت بکارد و مثل قدیم آن‌جا را درست کند. توی چمن افتادیم به چای عصرانه. آفتاب‌گردان زدند، نشستیم. هوا خیلی سرد بود. دور آفتاب گردان را بستیم و نشستیم. دو تا سبد دنبلان و گل سرخ از طارم آورده بودند. طارم و خمسه و این دامنه‌ها دنبلان زیاد دارد. یک سبد دنبلان را عزیزالسلطان برد، یک سبد دیگر را دادیم به آقادایی قدری کباب کرده خوردیم. من نشسته بودم تلگراف دستم بود برای شهر می‌نوشتم که صدای دو تیر تفنگ بلند شد و های‌های شد «نزنید، صبر کنید شاه بیاید.» گفتند: «کبک است.» تلگراف را زمین گذاشتم و برخاستم بیرون آمدم دیدم یک کبک چیل پرید رفت آن طرف بالای سنگ نشست. تفنگ ما را هم عقب برده بودند. میرزا محمدخان دوید نفس‌زنان رفت تفنگ را آورد. من هی دستپاچگی می‌کردم و فحش می‌دادم تا تفگ را رساند، گرفتم رفتیم برای کبک. توی چاله نشسته بود، پرید که انداختم روی هوا زدم افتاد. خوب زدم. اکبری، ابوالحسن‌خان، پیشخدمت‌ها بودند. بعد دوباره آمدیم توی آفتاب‌گردان تلگراف‌ها را تمام کردم، چای عصرانه خوردیم. بعد سوارِ کالسکه شده راست راندیم برای گنبد شاه خدابنده. راه کالسکه همه جا خوب بود.

رسیدیم به قریه سلطانیه. سادات و علما که سلطانیه می‌نشینند آمده بودند جلو. اسامی ایشان از این قرار است: آقا سید محمد مجتهد، آقا سید جعفر پیشنماز، آقا سید ابراهیم، آقا سید ابوطالب، میرزا لطف‌الله متولی قرآنی که خط امام زین‌العابدین علیه‌السلام است.

رعیت این‌جا خیلی فقیر و مفلوک‌اند. همه آمده بودند جلو. قدری با کالسکه از توی ده راندیم. بعد گفتم کالسکه را نگاه داشتند، پیاده شدم. من و پیشخدمت‌ها همه پیاده از کوچه‌های کثیف و خرابه رفتیم تا رسیدیم توی گنبد. همه سادات و علما و مردم هم بودند. گنبد خیلی خرابه و کثیف شده است. به قولر‌آقاسی، حاکم خمسه، گفتم تعمیر کلی بکند، هرجا کاشی لازم دارد کاشی کند و بیرون و توی گنبد را مثل روز اول بسازد. ان‌شاءالله تا برگشتن ما از فرنگ باید تمام بشود. در حقیقت بنای به این خوبی و محکمی در دنیا پیدا نمی‌شود. خیلی بنا است، حیفم آمد خراب بشود. حکم شد حاکم خمسه بسازد. بعد بیرون آمدیم.

سوار کالسکه شده راندیم. از عمارت هم گذشتیم، از بیرون جزئی تعمیر کرده‌اند تا فردا برویم توش را ببینیم چطور است. اردو را قدری بالاتر از عمارت توی چمن زده‌اند. وارد سراپرده شدیم. امین‌السلطان آمد، ضیاءالدوله حاکم لرستان و بروجرد را دیدم این‌جا پیدا شده است. سر تا پای ضیاءالدوله همه روی هم رفته به... طلاب‌های مدرسه مروی می‌ماند، بی‌کم و زیاد. قدری صحبت کردیم. او رفت، عزیزالسلطان آمد. یک ترقه و یک یلبه [نوعی پرنده] زده بود، هوا به طوری سرد بود که آدم می‌مرد توی سراپرده منتقل کردیم. شب هم قولرآقاسی آتش‌بازی حاضر کرده بود، بعد از شام آتش‌بازی شد.

بالاتر از سلطانیه یک ده دیگر هست که آن هم خالصه است، اسمش «سلطان‌آباد» است. اغلب اهل سلطان‌آباد سرایدارند. آن را هم دیدم.